🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
اصرار می کرد تا ذره ای آب بخورم و من فقط می خواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی لرزان شروع کردم:" من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمی توانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقب تر رفتم:" ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یک سال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشت های سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:" تا این که بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش می گفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی می کنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:" به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا می گفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوری های سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:" مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر می داد! ولی مجید به خاطر من و برای این که آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل می کرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:" ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بی غیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غم های دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:" ولی من می خواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:" ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم می دونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلا هامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید دلش نمی خواست بیش از این از مصیبت های زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غم هایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد:" الهه! دیگه بسه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me