🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که غرق پرچم های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از خُردسالشان را در حاشیه جاده جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (ع) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (ع) چیزی نمی دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می کردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (ص) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می کرد و همراه همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشممان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم امام حسین (ع) با دل این ها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می کنند و میدخواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم:" مجید! اینا چرا این همه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟" مجید کوله پشتی اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد:" اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیف دنیا رو می کنن! ببین دارن چه لذتی می برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (ع) حال می کنن! آسید احمد می گفت بعضیهاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می کنن و اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می کنن! یعنی در طول سال فقط کار می کنن و پسانداز می کنن به عشق اربعین!" و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه خرجی می کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پَر و بال می زنند و نه می توانستم شیداییشان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی رود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد:" الهه! تو اینجا چی کار می کنی؟" به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد:" الهه جان! تو این جاده این همه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (ع) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me