🔴 به کجا چنین شتابان؟ 🖊 حسین سروقامت 🔺۳۰ آذر سال ۱۳۶۵ نوجوانی ۱۷ ساله، همسفر تندبادی دهشتناک، در کوره راه پرفراز و نشیب، گوشه خانه ای نشسته و برای مجله مورد علاقه خود، نامه می نویسد. مدت هاست می خواهد با کسی حرف بزند؛ درددل بکند و از مشکل بزرگی که بر سر راهش قرار گرفته، دیگران را خبر کند. از خودش آغاز می کند؛ از اینکه در خانوادهای مرفه و ثروتمند، زندگی می کند. از پدر و مادری می گوید که هر دو، پزشک هستند و از صبح علی الطلوع تا پاسی از شب، بیرون خانه! پدر و مادری بی قید، لاابالی و بی اهمیت به تربیت تنها فرزند خویش! او از تنهایی ها، غربت ها و بی کسی خود می گوید و چاره ای که والدین برای حل این معضل، اندیشیده اند که در حقیقت، آغاز مشکل اوست. 📝 «مشکل اصلی من، از حدود یک سال پیش شروع شد. پدر و مادرم به دلیل اینکه من تنها فرزند خانواده هستم و ضمناً وضع مادی شان هم خوب است، دختر خاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند و هم سن خود من است، به سرپرستی قبول کردند. از آن تاریخ به بعد، خانه آرام و ساکت ما که در طول روز، کسی جز من در آن زندگی نمی کرد، تبدیل به محل زندگی پسری شد با دختری که به مراتب، از شیطان، حرفه ای تر است»! بگذارید فکر و خیال من به سمت و سوی دیگری نرود؛ بگذارید نگویم که شاید در میان جوانان و نوجوانان ما کسانی باشند که همین جا به من نهیب بزنند که «صبر کن؛ تند نرو؛ مگه چه اتفاقی افتاده؟ آسمون که به زمین نیومده»! برای بعضی، ممکن است آسمان به زمین نیامده باشد؛ اما برای او که خسته از دردی جان کاه، در جادهای چنین پر پیچ و خم، نفس نفس زنان می رود، تصور این که مبادا بلغزد، کابوسی وحشتناک است: 📝 «حدود ۱۰ ساعت از روز را با دختر خاله ام در خانه، تنها هستیم. او یک لحظه مرا تنها نمی گذارد و مدام در سرم فکر گناه می اندازد و بارها در طول روز، از من درخواست گناه می کند. البته من پسری نیستم که اسیر خواهش ها و حرف های او شوم و همیشه سعی می کنم خودم را از او دور کنم؛ ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می شود و او را به قعر جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او، دوری می کنم؛ ولی او دست از سر من بر نمی دارد». تا جوان نباشید، تا صدای گروپ گروپ قلب خود را در مقابل غمزه و کرشمه ای نشنیده باشید، تا پس از شنیدن صدای نازکی، گرمای ناخودآگاه تن خود را حس نکرده باشید، مگر می توانید بفهمید که ۱۰ ساعت تنهایی با دختری که دست شیطان را از پشت بسته، یعنی چه؛ آن هم با شرایطی که او دارد: 📝 «البته فکر می کنم همه این بدبختی ها، برای این است که من مقداری زیبا هستم. فکر می کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم، حتماً این مشکل، سرم نمی آمد». او در این نامه، چهار بار به صراحت، تقاضای کمک می کند و از مخاطبان خود در آن مجله، عاجزانه می خواهد که نگذارند برادرشان، پاکی خود را از دست بدهد. بعد هم نامه را امضا می کند و به نشانی مجله می فرستد. دست اندرکاران آن مجله، پس از دو هفته، پاسخ بسیار کوتاهی را به نشانی دبیرستان محل تحصیل این نوجوان می فرستند: 📝 «برادر گرامی ... با سلام. حتماً موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید؛ زیرا آگاهی خانواده تان می تواند برای شما مؤثر باشد. موفق باشید». و چند روز بعد، پاسخی دریافت می کنند به انضمام نامه ای دیگر: 📝 «مجله محترم ... با سلام، برادر امیر ... در تاریخ ۶۵/۱۰/۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. نامه شهید، ضمیمه می شود. رئیس دبیرستان، ۶۵/۱۰/۱۶». من امروز احساس دست اندرکاران آن مجله را پس از رسیدن خبر شهادت امیر و نامه دومش، درک می کنم. نامه ای که قرار بود وقتی به دست آنان برسد که او پر کشیده باشد! در لابه لای سطر سطر نامه دوم، دنبال چیزی می گردیم؛ هم من و هم مخاطبان آن روز امیر در آن مجله؛ آیا سرانجام او توانست لجام آن اسب سرکش را بگیرد و نلغزد؟ آیا توانست با نفس خویش بجنگد و آن را زمین بزند؟ بخشی از نامه او، پاسخ این پرسش است: 📝 «من می روم؛ اما بگذار این دختر فاسد بماند. من فقط خوشحالم که حالا که عازم جبهه هستم، هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم، از خداوند، طلب مغفرت می کنم». نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند نه هر که آینه سازد، سکندری داند نه هر که طَرف کُله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند 📚 نشریه پرسمان+ ۲۹/ ستون "دوربرگردان"