🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به خانه ی غزل که رسیدیم کرایه را پرداختم راننده ی آژانس کمکم کرد لوازمم را از صندوق عقب ماشینش بیرون بیاورم کیفم که روی دوش راستم بود دسته ساک را با دست چپم گرفته بودم و دسته ی چمدان چرخ دارم را هم با دست راستم آیفون زدم آن قدر دستم را روی زنگ فشردم که بالاخره غزل ازخواب بیدار شد. صدایش عجیب گرفته و خواب آلود بود: ----بله؟ کیه؟ -منم هانا باز كن درو. با بهت پرسید: ----هانا؟ تو اینجا چیکار میکنی این وقت صبح؟ اعصابم به شدت خط خطی و ضعیف شده بود. آماده بودم پاچه ی هر کسی را بگیرم. کلافه شده گفتم: -چشماتو تازه باز کردی منو دیدی؟ سؤال نپرس ازم، باز کن درو می گم. ----خیلی خب بابا چته پاچه میگیری؟ در با صدایی شبیه به تیک باز شد عجولانه داخل رفتم چند لحظه ی بعد بود که داشتم زنگ واحد غزل را میفشردم فوری در را به رویم باز کرد. سر و وضعش به هم ریخته بود. حال میتوانست تصویر قدی ام را ببیند و بیشتر تعجب کند ----هانا؟ چمدون بستی؟ ساک دستته؟ نکنه فرار کردی؟ - نمیبینی وضعیتمو؟ دم در نگهم داشتی بریم توو توضیح میدم واسه ت. این بار کنار کشید ----بیا توو. وارد که شدم در را پشت سرم بست و بلافاصله قفل هم کرد. کمکم کرد چمدان و ساک را حمل کنم. جلوتر که رفتیم روی مبل تک نفره ای نشستم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم -تشنمه یه لیوان آب بهم میدی؟ ----سرد؟ -اوهوم. روانه ی آشپزخانه شد: ----الان میآرم. همین که لیوان شیشه ای آب را به دستم داد، تا آخرین قطره را لاجرعه نوشیدم. روی مبل تک نفره ی مقابلم نشست چرا غزل خانه داشت و من نداشتم؟ این بار کلمات را محکم ادا کرد ----حالا بگو چیشده نمی توانستم بیشتر از این لفتش بدهم. باید به او می گفتم ثانیه ای پلک خواباندم -من از نقشه مون به اردشیر گفتم! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba