🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان#اجبار#پارت۲۴۱
به خانه ی غزل که رسیدیم کرایه را پرداختم راننده ی آژانس کمکم کرد لوازمم را از صندوق عقب ماشینش بیرون بیاورم کیفم که روی دوش راستم بود دسته ساک را با دست چپم گرفته بودم و دسته ی چمدان چرخ دارم را هم با دست راستم
آیفون زدم آن قدر دستم را روی زنگ فشردم که بالاخره غزل ازخواب بیدار شد.
صدایش عجیب گرفته و خواب آلود بود:
----بله؟ کیه؟
-منم هانا باز كن درو.
با بهت پرسید:
----هانا؟ تو اینجا چیکار میکنی این وقت صبح؟
اعصابم به شدت خط خطی و ضعیف شده بود. آماده بودم پاچه ی هر کسی را بگیرم. کلافه شده گفتم:
-چشماتو تازه باز کردی منو دیدی؟ سؤال نپرس ازم، باز کن درو می گم.
----خیلی خب بابا چته پاچه میگیری؟
در با صدایی شبیه به تیک باز شد عجولانه داخل رفتم چند لحظه ی بعد بود که داشتم زنگ واحد غزل را میفشردم فوری در را به رویم باز کرد. سر و وضعش به هم ریخته بود. حال میتوانست تصویر قدی ام را ببیند و بیشتر تعجب کند
----هانا؟ چمدون بستی؟ ساک دستته؟ نکنه فرار کردی؟
- نمیبینی وضعیتمو؟ دم در نگهم داشتی بریم توو توضیح میدم واسه ت.
این بار کنار کشید
----بیا توو.
وارد که شدم در را پشت سرم بست و بلافاصله قفل هم کرد. کمکم
کرد چمدان و ساک را حمل کنم.
جلوتر که رفتیم روی مبل تک نفره ای نشستم. کیفم را روی پاهایم
گذاشتم
-تشنمه یه لیوان آب بهم میدی؟
----سرد؟
-اوهوم.
روانه ی آشپزخانه شد:
----الان میآرم.
همین که لیوان شیشه ای آب را به دستم داد، تا آخرین قطره را لاجرعه نوشیدم.
روی مبل تک نفره ی مقابلم نشست چرا غزل خانه داشت و من نداشتم؟
این بار کلمات را محکم ادا کرد
----حالا بگو چیشده
نمی توانستم بیشتر از این لفتش بدهم. باید به او می گفتم ثانیه ای پلک خواباندم
-من از نقشه مون به اردشیر گفتم!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba