🧩
هفتم| نجوا
🔺چون شب درآمد، علی با فاطمه به هم سخن میگفتند.
آخر علی گفت: «چیزی در دل من همیگردد، یا فاطمه. با من بگو تا در راه که میآمدی سه جای بنشستی، آن چرا بود؟ مگر میکراهیت داشتی آمدن به خانهی من؟»
فاطمه گفت: «یا علی، اگر نه آن اَستی که بابا مرا وصیت کرده است که سرّ خویش از کدخدای خود مپوش، بِنَگویمی که چرا مینشستم. و لکن برای وصیت رسول را، چون بپرسیدی،
بگویم. بدان که از گرسنگی پایم کار نمیکرد که برفتمی. همینشستم تا میآسودم.»
📚 برگرفته از کتاب قاف
به مناسبت سالروز ازدواج علی و فاطمه (علیهما سلامالله)
🆔
@Qasas_school