ماجرای زندگی پینو للا برایش پیش میآید، با اینمرد در ایتالیا تماس گرفته و به دیدارش میرود. در نتیجه با او به گفتگو مینشیند و اطلاعات بیشتری از زندگی اینمرد ایتالیایی کسب میکند. او در توضیح درباره نوشتن کتاب میگوید: «در زمان نوشتن داستان، بهخاطر سوزاندهشدن اسناد، فراموشی جمعی و مرگ تعداد زیادی از شخصیتهای وقایع اتفاق افتاده، مجبور شدم در قسمتهایی از داستان، صحنهها و دیالوگها را براساس خاطرات پینو، پس از چند دهه با همین شواهد مختصر باقیمانده و تخیلات خودم بسازم.»
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
پینو در حالیکه تیراندازی ادامه داشت و مردان بیشتری از پا درمیآمدند در خمیدگی بازویش فریاد میکشید. جمعیت دیوانه شد، از وحشت فریاد کشیدند و از تیراندازان و مردانی که روی زمین میافتادند فاصله میگرفتند، از پانزده کشتهای که، خونی و بیشتر روی دیوار پشت سرشان پاشیده بود و بعد از تمامشدن تیراندازی خون دورشان پخش میشد.
پینو با چشمان بسته، پایین سُر خورد و روی تیرآهنهای پایینتر نشست، صدای فریادهای میدان لورتو را طوری میشنید که گویی دور و خفه بودند. سعی کرد به خودش بگوید؛ دنیا اینطور نیست. دنیا به این صورت بیمار و شیطانی نیست.
به یاد میآورد که پدر ره، او را برای هدفی والاتر احضار کرده بود و بعد دعا میخواند، دعایی برای مردهها و در حال مرگها. آخرین قسمتش را به یاد داشت و میگفت: «مریم مقدس، مادر مسیح، برای ما گناهکاران دعا کن. در اینزمان یار مشکلات و ...»
ژنرال لیرس فریاد زد: «ورابیتر! خدا لعنتت کند! صدایم را میشنوی.»
با سردرگمی، پینو به اطراف و به بالا به سمت مرد نازی نگاه کرد، روی تیرآهن ایستاده بود، صورتش سنگی و سرد بود.
ژنرال لیرس گفت: «پایین برو. از اینجا میرویم.»
اولین فکر پینو این بود که زیرپایش بزند، تا از چهارمتری با کمر روی سیمان کف جایگاه بیفتد. سپس پایین بپرد تا برای اطمینان با دست خالی او را خفه کند. لیرس اجازه داده بود این فاجعه اتفاق بیفتد. هیچکاری نکرده بود، در حالی که...
_ گفتم برو پایین.
در حالیکه حس میکرد بخشی از ذهنش سوخته است دستور را انجام داد. ژنرال لیرس پشت سر او پایین آمد و سار دایلمر شد. پینو در را پشت سر او بست و پشت فرمان دایملر نیست.
پینو با بیحسی پرسید: «کجا بروم، ژنرال؟»
اینکتاب با ۶۳۲ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۶۹ هزار تومان منتشر شده است.