«شهر عبرتها»
(شعر زیبایی از برادر شاعرم یوسف رحیمی)
با من این شهر را تماشا کن
شهر بُهت است، شهر عبرتها
کوچههایش غریب و رازآلود
دارد این کوچهها حکایتها
فصل اندوهگینی از تاریخ
بین این کوچهها رقم خورده
چه قرار و مدارهایی که
چون در خانهها به هم خورده
در هر خانه را که میکوبی
با تو رازی نهفته میگوید
در هر خانه را که بگشایی
حرفهایی نگفته میگوید:
کوچهها گرم رفت و آمد بود
غرق در رفت و آمدی مرموز
بوی فتنه به گوش میآمد
که به چهره نقاب داشت هنوز
گوش این شهر پر شد از پچپچ؟
یا صدای چکاچک شمشیر؟
زخمهایی عمیق زد دشمن
زخمی از جنس فتنه و تزویر
لشکر مخفی شیاطین داشت
شهر را از دروغ پر میکرد
نیزههای فریب و فتنهگری
عزم این شهر را ترور میکرد
بگذر از کوچههای سرگردان
حال این کوچهها دگرگون است
سوی مسجد شتاب کن، انگار
دل تنگش هنوز پر خون است
دیده با چشم خود، مجاهدها
یک به یک لب به شکوه وا کردند
باز یاران همدل دیروز
غُر زدند و گلایهها کردند:
این یکی گفت: فصل رفتن نیست!
فصل کِشت است، فصل محصول است
فصل بازار و کسب و کار، آخر
ترک شهر و دیار معقول است؟
آن یکی گفت: خستهایم از جنگ
آه دیگر نبرد کافی نیست؟
آن همه دوری از زن و فرزند
آن همه رنج و درد کافی نیست؟
حرفها بوی بیوفایی داشت
هر کس آنجا بهانهای آورد
عاقبت شام، زهر خود را ریخت
عاقبت کوفه کار خود را کرد
جَبَلُ الصّبر لب به شِکوه گشود
داغ دل بود یا گدازۀ درد؟
داشت از هُرم درد دلهایش
مسجد کوفه نالهها میکرد
آه ای مردم نمکنشناس!
چه به روز دل من آوردید؟
اُف به عهد شما ریاکاران
که دلم را همیشه خون کردید
چه شده دشمنانتان در شام
اینچنین همدلاند و همپیمان
چه شد ای قوم، وقت یاری حق
دلپریشان شُدید و نافرمان؟
منبر از داغ او پریشان بود
ماند محراب و چشم خونبارش
در و دیوار هم به خود لرزید
تا به گوش آمد أینَ عمارش
چقَدَر خطبه خواند با دلِ خون
چقَدَر شِکوه کرد با دلِ تنگ
دل آن شهر مرده بود اما
«نرود میخ آهنین در سنگ»
أینَ عمار؟ نیست در کوفه
مرد صبر و بصیرت و تبیین
أینَ مالک؟ هنوز هم تازهست
داغ قرآن ناطق و صفین
نکند باز در همین کوفه
فتنه برپا کنند بدعهدان
در شب تار و تیرۀ این شهر
ماه سرنیزهها شود قرآن
با من این شهر را تماشا کن
گاه تاریخ میشود تکرار
شهر رنگ و درنگ و عبرتهاست
کوفه، باقیست یا اُولِی الاَبصار
✍🏻
#یوسف_رحیمی
☑️
@karavanedel
☑️
@Yusof_Rahimi