ققنوس
«سیدعلی خمینی در موکب ریحانةالنبی» (اربعیننوشت۱۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱
«یک شب در دفتر آقا در نجف!»
(اربعیننوشت۱۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
#شیخ_مرتضی دلش برای زن و بچهها سوخته و جایی را برای اسکان هماهنگ کرده... همین را هم تصریح کرد که خودتان هرکجا شد میخوابید، اما زن و بچه اذیت میشوند...، میگوید جایی که هماهنگ شده، کوچک است و امکان زنانهمردانهکردن هم ندارد، خانمها را بگذارید آنجا و خودتان هم برگردید موکب یا هر جای دیگری که خواستید!
▫️
نیمهشب است، ابتدا میرویم موکب سیده زینب، وسایل را جمع میکنیم و چونان لشکر شکستهخوردهای راهی نشانیای میشویم که #شیخ_مرتضی تشریحی توضیح داده، اما موقعیتمکانی(لوکیشن)، نداده!
هتل زمزم را رد میکنیم و پیچ شارع بناتالحسن را طی میکنیم تا از پشت برسیم به زیرگذری که سر تقاطع شارعالرسول در حال ساخت هستند...
بالاخره میرسیم به نشانی دادهشده، «مکتب السید علي الخامنئي»، بله! دفتر حضرت آقا در نجف است... بچهها خوشحال میشوند... نصفهشب زنگ دفتر را میزنم، یک نفر عراقی که از زبان فارسی هیچ بهرهای نبرده است، میآید مقابل درب، اسم رمزمان «شیخ #علی_حسینپناه» است، اما افاقه نمیکند، میرود و بعد از حدود شاید ده دقیقه، خود شیخ را میآورد!
▫️
دفتر، دوسه سوییت کوچک دارد که همه پر هستند، جز یک سوییت خیلی کوچک که بیش از یک اتاق ۹متری نیست، #شیخ_علی راهنماییمان میکند و بچهها را مستقر میکنیم، رختخوابها را که تحویل میدهد، اتاق پر میشود! بچهها جاگیر میشوند، اما خودمان مستأصلیم و نایی برای برگشت به موکب هم نداریم، آن هم این موقع نیمهشب!
به شیخ رو میزنیم و خواهش میکنیم اگر میشود در یکی از اتاقهای دفتر، گوشهای تا فردا اتراق کنیم، میگوید باید رخصت بگیرد... دقایقی بعد میآید و میگوید هماهنگ کرده... دنبالش پاورچین میرویم طبقه پایین، درب اتاقی را باز میکند... تاریکِتاریک... چشم، چشم را نمیبیند... اما خنکای مطبوعش لذتبخش است... شیخ میرود و ما میمانیم... کمی که چشممان به تاریکی عادت میکند، متوجه میشویم حسینیهمانندی است و سهچهار نفری هم گوشهای از آن خوابیدهاند... ما هم گوشهای از اتاق ولو میشویم...، هرچند خانمها فکر میکنند که ما فداکارانه راهی موکب شدهایم!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«یک شب در دفتر آقا در نجف!» (اربعیننوشت۱۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«یک شب در «پناه حسین»!، در اتاق خانه حاجآقای حسینپناه»
(اربعیننوشت۱۱٫۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
بعد از این قسمت، دوستِ ندیدهام، #سید_احسان_حسینی، یادداشت را به جنابآقای #حسینپناه عزیز رسانده و ایشان هم محبت کردهاند و روایت را اصلاح و تکمیل کردهاند و بخشی از پشتپرده داستان را بیان کردهاند:
سلام علیکم آقای آبفروش
متن اخیرتون رو برای آقای #حسینپناه فرستادم
ایشون هم تکمله اش رو نوشت 😅:
«سلام علیکم و رحمهالله
دقایق قبل از این رو توضیح نداده؛
از نگاه خودم تعریف میکنم ولی با بیان نارسا 😁
از سرکشی مواکب «طریق یا حسین» برمیگشتیم؛ من و شیخ #مرتضی_استقامت و پسر گل ایشون و آقای دکتر اصغرزاده [همون حاجآقای اصغریان خودمان!]
حدود نیمهشب بود که به نجف رسیدیم، از شارع حولی و امتداد بحر نجف، به سمت حرم اومده بودیم و با پشتسرگذاشتن سیطره، وارد شارع سور شده بودیم، جلوی ستاد بازسازی عتبات، آقای #استقامت یکباره گفت که وایستا و اشاره کرد که کمی برگردم عقب، من که راننده بودم [بله، اینجا را بنده اشتباه کرده بودم، آقای #توتچی در برگشت، همراه آقای #استقامت بودند]، دنده عقب زدم و آقای #استقامت از داخل ماشین صدا زد «آقای آبفروش!» ایشون که اومد جلو، #آقا_مرتضی بعد چاقسلامتی، از ایشون پرسید جا دارید یا نه؟! کجا مستقر هستید؟!
ایشون با مناعت طبع، جواب داد که الحمدلله یکجا مستقر هستیم ، بعد اصرار شیخ #استقامت که خبر داشت تو این شرایط شلوغی نجف، کسی به راحتی نمیتونه جای استراحت مناسب، پیدا کنه، آقای آبفروش گفت «اگه جایی سراغ دارید، خانم و بچهها رو جا بدید!»
هرجا که میشد زنگ بزنم، اون موقع شب، جا نبود! گفتم بفرمائید خونه خودمون
به ایشون نگفتم که اون جاییکه «سوییت» خطاب کردن، یکی از دو اتاق خونه ما بود.
این هم باقی ماجرا... 👆»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
«حسینجان! تو ته گودال رفتی، من شدم بالانشین»
(دلگویهای با برادر عزیزم حاج شیخ #مهدی_خداجویان به بهانه مقام مجنون و نشان وفا)
قسمت ۱از۲
اخوی! کاکا! برادر! یُوْلداش! قارداش! داداش!
اصلاً به لسان حاجآقای حقشناس، داداشجون!
چه کاری بود با ما کردی؟!
داداشصیغهای ما!
این رسمش نبود...
اعتراف میکنم تا حال، کمتر اینگونه غافلگیر شده بودم...
والله قسم اگر میدانستم، نمیآمدم...
میدانم شما خواستید حق برادری و اخوت و مرام و معرفت را تمام کنید، اما نمیدانید چه کردید با این تن خسته و روح رنجور...
ما را چه به مقام مجنون و نشان وفا...
آن هم مقابل چشمان نازنین این همه پیرغلام سینهسوخته...
مقابل چشمهای مطهَّر به اشک عاشقانه...
مقابل این همه ذاکر و شاعر و مادح و نائح و عاشق و شیدا و مجنون...
آخر چرا؟
آخر چرا بار ما را اینقدر سنگین کردی؟!
شما که آقایی، اما بامرام! این رسم اخوت و برادری نبود...
همین لباس انسانیت بر تن ما زار میزند، مسلمانی و شیعگی که بماند...
خادمی و نوکری این آستان سر جایش،
نشان وفا را بر کجا نهم؟!
حاج مهدی!
رفیق دوستداشتنی!
این رسمش نبود...
ما که خاکِ درِ این آستانیم... و سالها افتخار ما تجلیل و تکریم و تقدیس خادمان این درگاه بود... اما امشب...
امشب صیاد به صید افتاد...
کار ما را... بار ما را سنگین کردی، حاج مهدی...
▫️▫️▫️
اگر در این سالها، اندک آبرو و اعتباری هم در این دستگاه کسب شده، حقاً و یقیناً حاصل زحمت جمع گستردهای از یاران و همراهان و همسنگران و همرزمان و همسفران و همسران و خانوادههای آنها در طول این سالها بوده...
از آنها که فصل و موسم کوتاهی، توفیق درک حضورشان را داشتیم تا جمعی که خالصاًلله، مداومت در معاضدت و مقاومت در محاضرت داشتهاند...
حاجشیخ مهدی!
این فیلم، تیتراژ ندارد! چرا که این فهرست آنقدر بلند است که خوشتر آن باشد به قلم نیاید، اما چارهای نیست، پرده برانداختهاید... پس بگذارید گوشهای از این فهرست را بازگو کنم...
▫️
اول از همه، شخص حاج حسینآقای یکتا که اگر نبود همت و غیرت و فهم و درایتش و البته عنایت شهداء و ارادتش به سیدالشهداء، امروز جبههای نبود...
از حاج مهدی سلحشور که بنده و بسیاری دیگر، سر نام و اعتبار و آبروی او در این دستگاه، نامی یافتیم تا مهدی دهقان که انتخاب نام مشعر در همان روزهای نخستین به نام او ثبت شد...
از آقاسید محمد انجوینژاد و وحید ملتجی و شیخ حسن کردمیهن، سهقلوهای افسانهای! تا استاد سیدمهدی حسینی و شیخ احسان خاکی و حامد اهور...
از شیخ مجید دائیدائی که با رفتنش «ثلم فی المشعر ثلمة...» تا شیخ علیرضا ربانیمنش تا شیخ صادق مولایی تا دکتر حبیبالله اسداللهی تا شیخ یاسر رضایی در راهبردی...
از آقامرتضای باغبانها، یار دیرین و سنگ زیرین و قند شیرین تمام روزهای مشعر... که شیرینیاش هست، اگرچه خودش نباشد... و آقامحمدهادی مهربان، پشت و پناه بچهها و پیرِکنعان، علیرضای پیرصنعان و... تا عمو حاجی و محمد دینی و سیدابراهیم باقرزاده و علیاکبر ابوالقاسمی و مجید ساجدی، مجید عرب و برادرش محسن... و همه یاران مهربان...
از آقاسیدحسین حاتمی، مرد صبور کارهای زمینمانده مشعر و امیررضا تاجر و امیر باریکلو و محمدرضا ترابی تا شیخ هادی فلاح، مصطفی مستأجران، محمدصادق رهبران، شیخ ابوالقاسم جعفری، سجاد رفیعی، حکیم مسعود مهدیاننیا و... در عملیات...
از امید توسنگ، یار غمخوار مظلومان غزه تا ابراهیم نصیری و صالح پورمند در بینالملل...
از شیخ محمد عابدینی و شیخ جواد محمدزمانی و سیدحمیدرضا برقعی و سیدمحمدجواد شرافت تا حسن بیاتانی تا یوسف رحیمی، یوسفِ شاعران اهلبیت، مظهر لطافت و نجابت و دقت و ظرافت... تا جواد قدرتی و عباس همتی و حمید رمی و علی پورزمان و... در دفتر شعر...
دکتر یونس سبزی و آقامیثم طاهری و فردوسیان جوانش... شیخ مرتضی نبیئی و شیخ جواد یعقوبی و...
حاج مهدی تدینی و آقارضا خورشیدی و سیدعلیاکبر حسینپور و شیخ ابوالفضل نیکخصال و تمام ستایشگران خورشید و همرزمان حسین و اهالی دیار حبیب...
سیدعلی حسینی، لشکر تکنفره و تکتک جماعت رسالات
شیخ محسن کریمی، دلسوز و دلدار و یار و غمخوار استانها...
حاجشیخدکتر حمزه معلی، مهدی اللهوردی، شیخ محمد حیدری، شیخ محمدرضا بابایی و همه اهالی فدک...
حاجشیخمهندس محمدهادی شعبانی و شیخ کاظم حسینی و صابر اخلاقی و شیخ صادق کاووسی... و همه میانداران خدمت...
شیخ میثم یاراحمدیِ محیا و شیخ مقداد قنبریِ مهدا و شیخ محمد حاجیقربانیِ مدرسه هیأت...
ادامه در قسمت دوم
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«حسینجان! تو ته گودال رفتی، من شدم بالانشین» (دلگویهای با برادر عزیزم حاج شیخ #مهدی_خداجویان به ب
«حسینجان! تو ته گودال رفتی، من شدم بالانشین»
(دلگویهای با برادر عزیزم حاج شیخ #مهدی_خداجویان به بهانه مقام مجنون و نشان وفا)
قسمت ۲از۲
ادامه از قسمت قبل...
مردان عرصه رسانه و هنر، آقامهزیار کرباسیباف پیر میکده و آقارضا توکلی و آقامحمدتقی شیرنیا و قاسمآقای مولوی و محمد فلکین و رضا بهمنی و... محمد شاکری که این روزها شرمندهاش هستیم بابت بدهیهای انباشته...
آشیخ علیاصغر دشمیر، پرتوان و پرانگیزه، به قول بچهها تانک عملیاتهای هنریرسانهای و شیخ امیر طاهری و شیخ محمدجواد رنجبر و علیرضا رحیمی همون عامو رحیم دوستداشتنی، محمدصالح بهاریِ محجوب و نازنین، محمدحسین کردیان، محمد قلیان، سیدمحمد دانا، سجاد علیپور و...
بچههای سایبری و فناوری اطلاعات، مهندس محمدمهدی امامیان و مهندس میلاد فراهانی و...
محمدحسین طاهری خوشفکر و مدبّر،
مرتضی خلیلی پرتوان و پرتلاش و سجاد علیدوستش و...
از امیر و محمد تدین و محمد کاشیزاده و محمدرضا محرری و ایمان رشیدی و مصطفی یوسفی و مهدی غفوری و احسان برزویی تا جواد فیروزی... مردان معرفی و بازنمایی مشعر، خادمان روابطعمومی و ارتباطات...
علی ناصری، حسن ناصری، سیدمهدی هاشمی، حسن رضامحمدی، مهدی زاهدی و دوستان باصفای افغانستانِ جان...
بچههای سختکوش و پرکار مرکز رصد، تماس و ارتباطات، محمد آقاباباییبنی، امین رسولی، محمدحسن مهرجو، محمدباقر کهراریان، علی ملکی، سیدمحمدکاظم صدری، حسین دشتی، سیدپیمان موسوی، علیرضا گلوردی، اویس علیاکبری، ابراهیم کریمدادزایی، حامد حاجیلو، بهنام ناصر، محمد عبداللهپور و...
آه!
که چه فهرست مشعشع مطوّلی...
اینها اسمهایی است که در ذهنم مانده، نه در پوشه و جدول و فهرست... به این ترتیب قطعاً نام بسیاری جا مانده...
تازه این تنها گوشهای از یک لشکر گسترده است فقط در ستاد مرکزی، شورای راهبری و راهبردی و دوستان ستاد جبهه را چه گویم؟ خادمان استانها و شهرستانها را در این سالها چه... بیش از ۴۰۰ رابط در شهرستانها... بی هیچ جیره و مواجبی...، بی مزد و منت...
حامیان و پشتیبانان این سالها را چه کنم...
▫️▫️▫️
حاج مهدی!
دیدی چه تیتراژ مفصلی است؟
روایت فتح، هیچگاه تیتراژ نداشت...
شاید برای همین بود...
برای تیتراژ روایت فتح، باید نام تمام شهداء را پشتسرهم فهرست میکردی! مگر میشد؟!
آه! گفتم شهیدان... یادم رفته بود... شهیدان مشعر را...
#حامد_کوچک_زاده، #رحیم_کابلی، #حجت_اسدی، #عادل_رضایی، شهدای جنگ ۱۲روزه اخیر، #امیرحسین_حسنی_اقتدار و #میثم_رضوان_پور...
حالا خودت بگو... خلاف انصاف نیست، در این دایره وسیع، دست بر نقطه پرگار گذاریم؟
حاج مهدی!
چه کردی با ما...
حاج مهدی!
باید صندلی داغ میگذاشتی، مینشاندیام... مادران یکایک شهداء را میآوردی محاکمهام میکردند، مؤاخذه میکردند...
«ما دستهگلهایمان را، پارههای تنمان را، بندبند وجودمان را در این راه دادهایم... شما به برکت امنیت و آرامشی که این نازنینجوانان وطن برایتان آوردند، به پشتوانه قطرهقطره خون این بچهها، بالانشین شدهاید و آقایی میکنید... بچههای ما رفتند و این کشور را به شما سپردند... مجالس سیدالشهداء را، هیأتها را، مسجدها را... شما چه کردهاید بعد از آنها؟ دختران و پسران این سرزمین را به شما سپردند و رفتند...، به تکلیفتان عمل کردهاید؟»
حاج مهدی!
باید یقهمان را میگرفتید که...
«پس شما تمام این سالها چه میکنید که هنوز این غده سرطانی، محو نگشته....، هنوز امام، منتظر آمدن یار است؟ هنوز ظلم برجاست... و شما زندهاید...»
ما کجا و سعیدبنعبدالله حنفی کجا؟!
هنوز تا «أوَفَیتُ یا ابن رسولالله؟» گفتن، فاصله بسیار داریم...
یا حسین!
«تو ته گودال رفتی، من شدم بالانشین»
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
هدایت شده از أحلیٰ | هیأت و نوجوان
💠 انسجام فکری؛ سدی در برابر آشفتهبازار معرفتی و بلاتکلیفی نسلی
🔸 در روزگاری زندگی میکنیم که وفور اطلاعات، بهجای روشنگری، گاه پردهای از ابهام بر حقیقت میافکند. سیلابی از محتواهای دینی، اخلاقی، فرهنگی و اجتماعی از هر سو جاری است؛ اما این سیلاب، اگر در بستری سامانمند و جهتدار جاری نشود، نهتنها عطش معرفتی را فرونمینشاند؛ بلکه خود میتواند عامل گمراهی و آشفتگی شود.
🔸 امروز، بسیاری از جوانان و نوجوانان ما، در معرض دریایی از سخنها، تحلیلها و روایتها قرار دارند که گاه حتی در تعارض با یکدیگرند! هر فرد یا رسانهای، قطعهای از پازل معارف دین را برمیدارد و آن را به سبک خود کنار میچیند؛ بیآنکه به کل تصویر توجهی داشته باشد. در چنین فضایی، نبود انسجام فکری، هیأت را - که باید پناهگاه تربیت دینی باشد - در معرض ابتلا به سردرگمیهای پرمخاطره قرار میدهد.
🔸 اما هیأت منسجم، آن است که میان دل و عقل، سنت و نوگرایی، احساس و فهم، پلی استوار بزند و قطعات پراکنده معرفت را در منظومهای هماهنگ و هدفمند جای دهد.
🔸 انسجام فکری در هیأت، همچون ستاره قطبی است که در شب تاریک شک و شبهه، مسیر حرکت را روشن میسازد. این انسجام، نیرویی پنهان؛ اما قدرتمند است که هیأت را از افتادن در دام التقاط، افراط و یا سطحینگری حفظ میکند.
🔸 چنین انسجامی، اتفاقی و تصادفی نیست؛ محصول تلاش آگاهانه و جمعیِ مسئولان هیأت است؛ ثمرۀ تبعیت از یک هندسه معرفتی منسجم و برگرفته از اسلامشناسان بصیر و ریشهدار در سنت اهلبیت(ع).
🔸 این مبانی مشترک و هماهنگ، ستون خیمه تربیتاند؛ خیمهای که نسل جوان، زیر آن احساس امنیت فکری، آرامش قلبی و جهتگیری صحیح میکند.
🔸 در نبود این بنیان، هیأت به محفلی تبدیل میشود که هر کس حرف خود را میزند؛ بیآنکه مخاطب بداند کدام صدا، صدای حق است. جوان، میانِ دهها روایت و تحلیل بیربط و گاه متضاد، بیسکان میماند؛ طعمهای آماده برای شبههافکنان و رسانههای مخرب! ازاینرو، یکی از وظایف حیاتی هیأتهای امروز، طراحی و پاسداری از این انسجام فکری است؛ انسجامی که نه فقط در محتوا؛ که در لحن، ساختار، برنامهها و حتی سبک ارتباط با مخاطب باید تجلی یابد.
🔸 تنها در سایۀ چنین وحدتی است که هیأت میتواند مأمن اعتماد معرفتی و چراغ راه زندگی مؤمنانه در عصر پریشانیها باشد.
👤 #استاد_رحیم_آبفروش
💢 اردوگاه فرهنگی_تربیتی شهید هاشمینژاد| بهشهر
🗓 اردیبهشت۱۴۰۴
#تشکیلات
#احداث
#سخن_فانوس
#آسیبشناسی
⚜️ أحلیٰ | «دفتر تخصصی هیأتونوجوان»
@ahla_HeyatNojavan
#ویراست
مهمتر از قرارگرفتن بر سکوی قهرمانی، قرارگرفتن در سمت درست تاریخ است...
همه بامرامها، همه بامعرفتها، همه علیدوستها، همه اباالفضلیها، همه امامحسینیها، همه بچههای هیأتی، قدردان زحمات تیم ملی کشتی هستند...
آقا #علیرضا_دبیر، دبیر باتدبیر فدراسیون کشتی!
آقا #پژمان_درستکار، آقامربی! سرمربی تیم ملی کشتی!
پهلوان #امیرحسین_زارع،
پهلوان #رحمان_عموزاد،
طلاییهای میدان جهانی زاگرب!
همه اعضای تیم ملی کشتی جمهوری اسلامی ایران!
قدردان زحمات شما هستیم...
#ایران_حسین_تا_ابد_پیروز_است
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️https://virasty.com/qoqnoos/1758194636547973930
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«یک شب در دفتر آقا در نجف!» (اربعیننوشت۱۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
چهقدر زود فاصله میافتد...
یکآن غفلت کنی، مشق امروزت ممکن است نه به فردا که به فرداها موکول شود...
بازگردیم به ادامه اربعیننوشتها...
ققنوس
«یک شب در دفتر آقا در نجف!» (اربعیننوشت۱۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«بنویس! ننویس!»
(اربعیننوشت۱۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۳شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|۱۷صفر۱۴۴۷|
خیلیخیلی خستهایم، نماز صبح را به سختی میخوانیم و میافتیم... با صدای اذان ظهر بلند میشویم...
میآیم سراغ بچهها... دنبال صبحانه رفتهاند و دست خالی برگشتهاند... یکی از همسایهها(که حالا متوجه شدهایم احتمالاً خانواده آقای #حسینپناه هستند)، با نان صمون و پنیر و مربا دستشان را پر کردهاست...
پایین هم نماز جماعت را آیتالله #سیدمجتبی_حسینی، نماینده حضرت آقا در عراق، خوانده است و درحال خروج از مصلی هستند...، اینها را از ایوان بالا میبینم...
میروم در مصلای خالی، نماز ظهر را میخوانم و مینشینم به نوشتن بخشهایی از همین سیاههها که میخوانید... #حسینپناه میآید داخل حسینیه برای نماز و من هم که منتظر امام رایگان، پشتش میایستم به نماز عصر...
▫️
طبق برنامه قرار است که پیادهروی را از شب آغاز کنیم... هرچه جلوتر میرویم قرارگرفتنِ اربعین در فصل گرما، باعث میشود، الگوی پیادهروی اربعین هم تغییر کند و سنت پیادهروی درشب، رخ نشان دهد... زائران غالباً روز را به استراحت مشغول هستند و از دمدمهای غروب سیاهه جمعیت خودش را نشان میدهد و اوج میگیرد... سال گذشته یکیدو مرتبهای که از این سنت تخطی کردیم، بدجوری ادب شدیم!
امسال هم که فاطمهبهار و فاطمهیاس، بهویژه محمدآرمان، این ملاحظه را دوچندان میکند، هرچند نمیدانم همراهانمان ادامه مسیر را با ما خواهند بود یا نه...
▫️
به این ترتیب فرصت مغتنمی است برای دوشگرفتن و شستن لباسها... لباسها را در همان ایوان مقابل اتاق پهن میکنم، زمین آنقدر گرم است که پای برهنه را نمیشود بر آن گذاشت... در این گرما به ساعتی نمیکشد که لباسها خشک شوند...
▫️
عازم حرم میشویم... فاصله زیارت سلام و زیارت وداعمان خیلی کوتاه شد و این البته خصیصه زیارت اربعین است...
حرم به شدت شلوغ است، راهروی دوم اطراف ضریح، جایی برای نشستن نمییابیم...، چارهای نیست، همراه روحالله دونفری میرویم سمت صحن حضرت زهراء(س)، درازبهدراز زائران خسته از راه، مشغول استراحت هستند... دوری میزنیم و تکیهگاه ستونی را پیدا میکنیم تا پدرپسری دقایقی را بنشینیم...
روحالله باز هم تشویق میکند و با یک حالت التجائی درخواست میکند که «بنویس!»
اما نمیدانم چرا این سفر دستم به نوشتن نمیرود... دستم باز نیست، حالم خوش نیست، شرایط فراهم نیست، اتاق کج است یا... نمیدانم... در هر صورت روحالله برای چندمین بار دلسوزانه تشویق میکند «بنویس!» و باز هم ندای درونم غلبه میکند که فعلاً «ننویس!»
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2