eitaa logo
ققنوس
1.2هزار دنبال‌کننده
168 عکس
56 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت دوم) «در جست‌وجوی سیدمظاهر» پشت سر از درب کشوردوست وارد می‌شوم، مقابل درب ورودی داخل، دو دستگاه مینی‌بوس مستقر شده و‌ موبایل و وسایل اضافی را تحویل می‌گیرند... حاج همراه منتظر هستند، سید داخل است و تلفنش هم دائما اشغال... می‌روم به امید اینکه هم را بیابم، هم را... بچه‌های حفاظت انصافاً صبور و خوش‌اخلاق‌اند و درعین‌حال بادقت تک‌تک افراد را وارسی می‌کنند، در صفِ پشت درگاه حفاظتی(گیت بازرسی) [حقیقتاً این‌جا دیگر دست و زبانت می‌لرزد اگر رعایت زبان فارسی را نکنی!؛ شاید در تاریخ این سرزمین، کسی به اندازه صاحب این بیت، پاسدار زبان فارسی نبوده است]، را می‌بینم... جوان نخبه آبادانی که با تمام سختی‌های معلولیت قله‌های بلندی را فتح کرده است، فکرش را بکن، تکلم درست‌ودرمانی نداشته باشی، آن‌وقت اراده کنی و زبان به مدح اهل‌بیت(ع) بگشایی! محمدرضا در عرصه‌های علمی و ورزشی و... هم امتیازات و افتخارات زیادی دارد... هرچه کرده بودم نتوانستم برایش کارت تهیه کنم، فکرمی‌کردم ناامید شده باشد... اما نه، خودش را رسانده بود، آن هم از آبادان! با خوش‌حالی گفت با کارت حاج آمده‌ام داخل... دم حاج حسین گرم! ✳️✳️✳️ کفش‌هایم را قبل از درگاه حفاظتی، گوشه‌ای رها می‌کنم و با عجله چشم‌هایم را به دنبال و به این سو و آن سو می‌دوانم... در همین ازدحام قبل از ورود به حسینیه با چند نفری هم عجله‌ای و سرسری حال‌واحوالی می‌کنم، اما خبری از سید و عباس نیست، احتمالاً داخل باشند، صدای می‌آید که سرود را با جمعیت تمرین می‌کند، دلم نمی‌آید از شیرکاکائو و شیرینی بیت بگذرم، گوشه‌ای می‌ایستم و با عجله شیر و شیرینی را یکی می‌کنم! می‌ترسم اگر در این فاصله حاج‌آقا یا حاج محمدرضا بیایند داخل و من را در حال خوردن ببینند چه فکری می‌کنند! رسماً شیرینی را می‌بلعم و به سرعت خودم را به داخل می‌‌رسانم، قبل از آخرین درگاه که مجهز به محفظه وارسی وسایل هم هست، را می‌بینم و‌ پیغام حاج‌آقا را به او می‌رسانم، کلافه است، می‌گوید خب بروم بیرون که چه شود؟ چه کار می‌توانم بکنم؟ قانعش می‌کنم که باید برود، حتی اگر نتواند کاری کند... اما خبری از نیست، را می‌بینم، قُل دیگر ، البته نه خونی! سراغ را می‌گیرم، می‌گوید همین دوروبر است... پیدایش می‌کنم، وسط این شلوغات، مثل همیشه شوخ‌طبع و گشاده‌رو... می‌گوید خودتی! و ادامه می‌دهد که اون مورد هماهنگ است... خیالم راحت می‌شود و به سمت درب ورودی بهشت روانه می‌شوم، حسینیه امام خمینی... ✳️✳️✳️ امسال سطح عزیزانی که برای اجرا وارد مرحله نهایی شده بودند خیلی به هم نزدیک بود و عزیزانی بودند که حذف آن‌ها برای هیأت انتخاب خیلی سخت بود، اما زمان اجرا محدود است و چاره‌ای جز انتخاب عده‌ای و حذف عده‌ای دیگر نبود، امسال ابتکاری به خرج داده شد و قرار بر این شد دو نفر از این عزیزان هم قبل از حضور حضرت آقا و در جمع پرشوری که از ساعت‌ها قبل وارد حسینیه شده‌اند، اجرا داشته باشند... صدای به گوش می‌رسد، جوان متخلق، مؤدب و خوش‌آتیه شاهرودی... بعدتر متوجه می‌شوم که قبل‌تر هم خوانده است، او هم در جلسات انتخاب، مسلط و توانمند بود، جرأت و توانمندی اجرای خوبی داشت، از مداحان جوان قزوینی که ظاهراً مدتی است ساکن تهران شده... وارد حسینیه می‌شوم، حسینیه مملو از جمعیت است، در همان ورودی و تیمش مشغول ضبط گزارش هستند، یکی دارد از حاج که کنار درب، روی ویلچرش نشسته مصاحبه می‌گیرد... سال‌هاست برای حاج محمود این صندلی را از بهشت عاریه داده‌اند تا ضمانتی باشد برای جایگاهش در آن‌سوی هستی... ادامه دارد... @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وپنجم) «غنی‌سازی دیداریوم!» قسمت بیست‌وچهارم که بعد از وقفه‌ای منتشر شد، واکنش‌های مختلفی در پی داشت، حاج‌آقای در گروه با ملاحت و‌ ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند: «غنی‌سازی اورانیوم شنیدید؟ این غنی‌سازی دیداریومه 😊 داره مثل عملیات والفجر میشه ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...» عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژه‌های بی‌تربیت از کجا آمده‌اند! برادر عزیزم شیخ از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود: «من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چه‌قدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دل‌گیر است...» 💠💠💠 محوطه مقابل بازرسی، همان‌جا که گوشی‌ها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین می‌روم و اسپند روی آتشم... درب محل نشست هم‌چنان بسته است، جمع احباب اندک‌اندک به محل قرار رسیده‌اند و منتظر خبر من است... زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمی‌دارد... لابه‌لای تماس با و ، یکی‌دوبار هم به جوادآقای و حاج زنگ می‌زنم... دیگر امیدی به آمدن آن‌ها ندارم، بیش‌تر نگران جمع بچه‌ها هستم و بازشدن درب محل نشست... این وسط هرکدام از بچه‌ها هم که خارج می‌شوند را به نبش آذربایجان هدایت می‌کنم... 💠💠💠 در این بین هم از راه می‌رسد، گپ‌وگفت کوتاهی می‌کنیم... با خنده و شوخی، کمی چهره‌اش را لوس می‌کند و می‌گوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر داده‌ام، برم تا همین بغل و برمی‌گردم! آن‌طرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستاده‌اند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش می‌کشند! جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما می‌آید، معرفی‌اش می‌کند: «پسر ، برادر » 💠💠💠 هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمی‌رسد... یک‌طرف او زنگ می‌زند و یک‌طرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بی‌خبریم... حسابی شاکی است، می‌گوید حداقل بیایید این‌جا خودتان جواب ملت را بدهید... آن‌قدر شماره و را یک‌درمیان گرفته‌ام، شستم درد گرفته! همراه راهی می‌شویم، در راه با شماره ثابت دفتر تماس می‌گیرد، پشت خط یکی می‌گوید بعد از دیدار، هنوز برنگشته‌اند... تا برسیم، چند نفری کنار جدول‌های جوی آب کنار خیابان قورمه‌سبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ و همراه با استاد راهی قم شده بودند... 💠💠💠 بالاخره تلفن جواب می‌دهد و درب ساختمان بعد از یک‌ساعت باز می‌شود... بچه‌ها جاگیر می‌شوند و جلسه شکل می‌گیرد... جمع خوبی حاضر هستند، ، و هم اولین‌بار است که در نشست حاضرند... از آن روز خیلی گذشته، به گمانم قرآن را می‌خواند، بچه‌ها هم تا می‌توانند همراهی‌اش می‌کنند، البته با چاشنی شوخی و‌ مزاح... شروع می‌کند، جمع‌بندی‌اش از جلسه مثبت است، آخرش می‌گوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!» 💠💠💠 هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج و پشت سرش حاج وارد جلسه می‌شوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیده‌اند و با دعوت تشریف آورده‌اند به نشست... با رفتن ، جلسه دست است، گفت‌وگوها گرم شده و‌ بچه‌ها یک‌به‌یک می‌گویند و می‌شنوند... وسط جلسه، با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را می‌دهد... از جلسه می‌زنم بیرون و بلافاصله با تماس می‌گیرم، از حدود سی شهید خبر می‌دهد، بعدتر می‌فهمم که این، آمار انفجار اول است... از حال بچه‌ها می‌پرسم، می‌گوید همه خوب هستند، اما دیری نمی‌کشد که پیامک می‌دهد: «عادلم رفت» و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» می‌توانم بنویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2