eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بین‌المللی کرمان» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگه‌ها را گرفت و همان‌جا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد... دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روح‌الله که می‌گفت دکتر از کم‌وکیف سفررفتن‌های ما که خبر ندارد! راهی شدیم تا به سوم برسیم... قصه و در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم ... نیمه‌شب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دی‌ماه به صورتت می‌خورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آن‌طرف‌تر هم در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... را می‌گویم که در هر واقعه‌ای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه هم‌چنان ادامه دارد... 💠💠💠 حالا کمی آرام گرفته‌ام... حالا که در گوشه (ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیده‌اند و سوز سرمای بی‌رحم دی‌ماه بم، بر شعله‌های بخاری گوشه موکب غلبه می‌کند و مرا می‌برد تا پنجم دی‌ماه سخت سال ۸۲، آن‌روز که لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ می‌برد تا سرمای سوم دی‌ماه ۶۵، آن شب که بدن‌های بچه‌ها در آب اروند می‌لرزید تا بچه‌ای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ می‌برد تا صبحگاه سردترین جمعه دی‌ماه، سیزدهم دی ۹۸، می‌برد تا... عجب ماهی شده دی‌ماه! و حالا من در این سرمای دی‌ماه بم، در گوشه موکب... 💠💠💠 در لابه‌لای نوشتن‌ها، یک‌درمیان سری به می‌زنم و نگران بچه‌ها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... و زده‌اند بیرون و هنوز برنگشته‌اند... هنوز شماره را ندارد و می‌گوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچه‌ها در خط زیر آتش‌اند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنه‌های آخرالزمانی... 💠💠💠 هنوز از خانواده‌های شهدایی که دیشب مهمانان‌شان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانه‌هایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای ... کوخ‌هایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آن‌ها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آن‌ها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزده‌ساله، شرم دارم که با قوت می‌گفت هیأت را دوباره راه می‌اندازیم، همان هیأتی که پدرش به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی... می‌روم سیاهه‌های شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده می‌کنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت هشتم/سه) «ملاقات نسخه‌های عربی و فارسی «سلام فرمانده» در حسینیه امام خمینی(ره)» بعد از انتشار «قسمت هشتم/دو»، یکی از دوستان تذکر می‌دهد که بیت آخر را خوانده و در فیلم منتشرشده هست: «آتیکَ من أرضِ نَصرِالله «عاملةٍ» بالحُبِّ مِن أهلِها و الحُبُّ سُلْطانُ» حیف بود نخوانده باشد! تا این‌جا اولین بیتی که جا انداخته‌ام، تا بعد... از جمعیت صلواتی می‌گیرد، سبک اجرا را تغییر می‌دهد و با یک سرود ادامه می‌دهد: «ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه...» یک لحظه در وسط فضای عربی خواندنش، به فارسی می‌گوید: «همه، همه، ماشاءالله!» و ادامه می‌دهد: «بروحی مَن لجمع الخلق أمّه دعا خیراً فکانت خیر أمه علیه الله صلى "کن" فکانت له الزهراء ابنته و أمه قد اجتمعا بها قبلٌ و بعدُ و بعد لرَبعها الجنّاتُ بعدُ فمنها القرب من ذی‌العرش قربٌ و عنها البعد عن ذی‌العرش بُعدُ و منها القرب لایحتاج وِردا و لکن فی طریق الحق وِردا تساقط فی رحى الملکوت وحیاً اذا فاحت على اللاهوت ورداً» دوباره از جمعیت هم‌راهی می‌خواهد: «ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه...» مجلس را گرم می‌کند: «ماشاءالله...» «ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه اذا فاحت على سبع صباها لألف زلیخة ردت صباها أراد قمیصَ یوسف مستجاباً فغنّى حین ألقاه صباها و ألقى فی جهنم من عصاها و أبرأ فی توسلها الکلیما و ألقت حینما ألقى عصاها فانجى باسمها موسى الکلیمَا و أنجى باسمها عیسى و حیّى لیرتقیَ السما حیّاً و حیّا و عازر فی الخلیل علیه نادى بفاطمة فعاد المیت حیّا بها لخلیله اسماعیل عاد و أفنت قوم فرعونٍ و عادا لها الرحمن والى من توالی و من عادته فالرحمن عادى رباعیاتُ منها الیمُّ یهدى و یمّ الصدر یمَّ الصدر یُهدى حکیمُ محکَمٌ یَهدی إلیکم و خیر الناس من بالقول یُهدى ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه ام‌ابیها فاطمه...» در این‌جا وقتی می‌گوید «الختام... سلام یا مهدی...»، تازه ماجرا شروع می‌شود...، جمعیت با هم‌نوا می‌شوند: «لاخیر فی الحیاة من دون هواک و العین فداک یا شاغل روحی هل لی ان اراک سلام یا مهدی یا وعدنا الصادق... یا صادق الوعد سلام یا مهدی فی خط روح الله...  و الله انا علی العهد سلام یا مهدی» نقطه اوج اجرای جایی است که نسخه عربی را به نسخه فارسی‌اش پیوند می‌زند؛ جمعیت یک‌پارچه شور و شوق، در فضایی آمیخته از اشک و آه و لبخند، همه یک‌صدا می‌شوند: «سلام فرمانده! سلام از این نسل غیور جامانده سلام فرمانده! سیدعلی دهه‌نودی‌هاشو فراخوانده سلام فرمانده...» برکات «سلام فرمانده» هم‌چنان جاری است، رحمت به شیر پاک مادر ... که نمی‌دانم کی و کجا، کدام خیر را انجام داده بود که مستحق اجری چنین عظیم شد... باز هم تصویر آن جلو را ندارم و این افسوس جاری این دیدار است...، نمی‌فهمم چه شد، فقط صدای آقا به گوش می‌رسد: «اشکال نداره، بزار بیاد...» و بعد هم صدای تحسین‌شان: «احسنت، احسنت...» ظاهراً _عراقی خط را باز کرده! و از آن به بعد، یک‌به‌یک خدمت آقا می‌رسند... حسن تناسب را رعایت می‌کند و باز هم با شعر زیبایی از این بخش را به پایان می‌رساند و زمینه‌سازی می‌کند برای اجرای بعدی: «ماییم و شکوه نصر، ان‌شاءالله قدس است و شکست حصر، ان‌شاءالله یک جمعه نزدیک، نصلی فی القدس همراه امام عصر...» و از جمعیت پاسخ می‌گیرد: «ان‌شاءالله» باز هم مقید است به این حسن تناسب: «بگو یا مهدی!» جمعیت هم اجابت می‌کنند و نوای «یا مهدی»، حجم حسینیه را پر می‌کند... باز هم حاشیه می‌زند: «ای جونم...» ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وپنجم) «غنی‌سازی دیداریوم!» قسمت بیست‌وچهارم که بعد از وقفه‌ای منتشر شد، واکنش‌های مختلفی در پی داشت، حاج‌آقای در گروه با ملاحت و‌ ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند: «غنی‌سازی اورانیوم شنیدید؟ این غنی‌سازی دیداریومه 😊 داره مثل عملیات والفجر میشه ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...» عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژه‌های بی‌تربیت از کجا آمده‌اند! برادر عزیزم شیخ از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود: «من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چه‌قدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دل‌گیر است...» 💠💠💠 محوطه مقابل بازرسی، همان‌جا که گوشی‌ها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین می‌روم و اسپند روی آتشم... درب محل نشست هم‌چنان بسته است، جمع احباب اندک‌اندک به محل قرار رسیده‌اند و منتظر خبر من است... زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمی‌دارد... لابه‌لای تماس با و ، یکی‌دوبار هم به جوادآقای و حاج زنگ می‌زنم... دیگر امیدی به آمدن آن‌ها ندارم، بیش‌تر نگران جمع بچه‌ها هستم و بازشدن درب محل نشست... این وسط هرکدام از بچه‌ها هم که خارج می‌شوند را به نبش آذربایجان هدایت می‌کنم... 💠💠💠 در این بین هم از راه می‌رسد، گپ‌وگفت کوتاهی می‌کنیم... با خنده و شوخی، کمی چهره‌اش را لوس می‌کند و می‌گوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر داده‌ام، برم تا همین بغل و برمی‌گردم! آن‌طرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستاده‌اند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش می‌کشند! جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما می‌آید، معرفی‌اش می‌کند: «پسر ، برادر » 💠💠💠 هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمی‌رسد... یک‌طرف او زنگ می‌زند و یک‌طرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بی‌خبریم... حسابی شاکی است، می‌گوید حداقل بیایید این‌جا خودتان جواب ملت را بدهید... آن‌قدر شماره و را یک‌درمیان گرفته‌ام، شستم درد گرفته! همراه راهی می‌شویم، در راه با شماره ثابت دفتر تماس می‌گیرد، پشت خط یکی می‌گوید بعد از دیدار، هنوز برنگشته‌اند... تا برسیم، چند نفری کنار جدول‌های جوی آب کنار خیابان قورمه‌سبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ و همراه با استاد راهی قم شده بودند... 💠💠💠 بالاخره تلفن جواب می‌دهد و درب ساختمان بعد از یک‌ساعت باز می‌شود... بچه‌ها جاگیر می‌شوند و جلسه شکل می‌گیرد... جمع خوبی حاضر هستند، ، و هم اولین‌بار است که در نشست حاضرند... از آن روز خیلی گذشته، به گمانم قرآن را می‌خواند، بچه‌ها هم تا می‌توانند همراهی‌اش می‌کنند، البته با چاشنی شوخی و‌ مزاح... شروع می‌کند، جمع‌بندی‌اش از جلسه مثبت است، آخرش می‌گوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!» 💠💠💠 هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج و پشت سرش حاج وارد جلسه می‌شوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیده‌اند و با دعوت تشریف آورده‌اند به نشست... با رفتن ، جلسه دست است، گفت‌وگوها گرم شده و‌ بچه‌ها یک‌به‌یک می‌گویند و می‌شنوند... وسط جلسه، با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را می‌دهد... از جلسه می‌زنم بیرون و بلافاصله با تماس می‌گیرم، از حدود سی شهید خبر می‌دهد، بعدتر می‌فهمم که این، آمار انفجار اول است... از حال بچه‌ها می‌پرسم، می‌گوید همه خوب هستند، اما دیری نمی‌کشد که پیامک می‌دهد: «عادلم رفت» و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» می‌توانم بنویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2