eitaa logo
ققنوس
1.2هزار دنبال‌کننده
168 عکس
53 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«مرثیه‌ای برای ...» را آن‌قدر ندیده بودم که بخواهم در فراقش چیزی بنویسم، اما عجیب که نتوانستم...، چندبار نوشتم و رها کردم، چندین‌بار صفحه را باز کردم، نوشته و ننوشته بستم... تا آخرش شد این... می‌خواستم مرثیه‌ای برای مصطفی بنویسم، اما بیش‌تر برای دل مرده خود نوشتم، چنان‌که این‌گونه شایسته‌تر بود... آخرین سه‌شنبه، همان اولین دیدار آخرمان! کافی بود تا مهرش در دل نشیند... سید خوش‌سیما، پرانرژی، خوش‌برخورد، فهیم و نکته‌سنج... هنوز جلسه شروع نشده بود، گرمای نگاهش یخ عدم‌آشنایی را آب کرد... من نمی‌شناختمش، اما او با لهجه محبت، به نام خطابم کرد و... چه‌قدر حین جلسه نقشه کشیدم برای تداوم ارتباط با سید و سایر عزیزانی که کم‌تر توفیق زیارت‌شان را داشتم و حالا بعد از رفتن سید، چه‌قدر قیمت‌شان در نظرم بیش‌تر از قبل شده... چه‌قدر افسوس خوردم از دیرهنگامیِ این دیدار و نمی‌دانستم باید قدر همین دیدارِ دیرهنگام را می‌دانستم... ✳️✳️✳️ ، چه نام بامسمایی! مصطفی، سید برگزیده خدا باشی، مدرس هم باشی، مدرس مصلی... از شهری که بسیار دوستش داری، از دل کویر، ... از اهالی و قبیله ، آخرالامر هم به شهره باشی... نه چهل مؤمن، بل هر که را می‌بینی شهادت بر صداقت و حرارت و صفا و مرامت می‌دهد... هرکه می‌شناسدت، جبران این فقدان را به راحتی ممکن نمی‌داند... نمی‌دانم این جاده عاشق‌کش، چگونه خوبان امتِ آخرین را گل‌چین می‌کند، چه رازی است در این مسیر زیارت حضرت رضا، روحی‌له‌الفدا... را از ما گرفت، را... و آخرینش ... زیارتت قبول سید! آن سوی هستی، در کنار همه آن‌هایی که امروز جای خالی‌شان بیش از همیشه نمود می‌کند، برای ما دعا کنید... دست‌مان را بگیرید، در این نبرد نابرابر که مردافکن است و کمرشکن... در این غربال عظیم دهر... ✍️ @qoqnoos2
، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ... شهرهای مسیر سفر رمضان ۱۴۰۲ بودند... عجالتا با گزارشی تصویری مهمان باشید:
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بین‌المللی کرمان» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگه‌ها را گرفت و همان‌جا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد... دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روح‌الله که می‌گفت دکتر از کم‌وکیف سفررفتن‌های ما که خبر ندارد! راهی شدیم تا به سوم برسیم... قصه و در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم ... نیمه‌شب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دی‌ماه به صورتت می‌خورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آن‌طرف‌تر هم در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... را می‌گویم که در هر واقعه‌ای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه هم‌چنان ادامه دارد... 💠💠💠 حالا کمی آرام گرفته‌ام... حالا که در گوشه (ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیده‌اند و سوز سرمای بی‌رحم دی‌ماه بم، بر شعله‌های بخاری گوشه موکب غلبه می‌کند و مرا می‌برد تا پنجم دی‌ماه سخت سال ۸۲، آن‌روز که لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ می‌برد تا سرمای سوم دی‌ماه ۶۵، آن شب که بدن‌های بچه‌ها در آب اروند می‌لرزید تا بچه‌ای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ می‌برد تا صبحگاه سردترین جمعه دی‌ماه، سیزدهم دی ۹۸، می‌برد تا... عجب ماهی شده دی‌ماه! و حالا من در این سرمای دی‌ماه بم، در گوشه موکب... 💠💠💠 در لابه‌لای نوشتن‌ها، یک‌درمیان سری به می‌زنم و نگران بچه‌ها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... و زده‌اند بیرون و هنوز برنگشته‌اند... هنوز شماره را ندارد و می‌گوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچه‌ها در خط زیر آتش‌اند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنه‌های آخرالزمانی... 💠💠💠 هنوز از خانواده‌های شهدایی که دیشب مهمانان‌شان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانه‌هایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای ... کوخ‌هایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آن‌ها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آن‌ها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزده‌ساله، شرم دارم که با قوت می‌گفت هیأت را دوباره راه می‌اندازیم، همان هیأتی که پدرش به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی... می‌روم سیاهه‌های شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده می‌کنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت دوم) «وقتی آغوشت از بغل اشباع می‌شود!» بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا و و و و تا و و...، حق بدید بین آماده‌سازی و تنظیم یادداشت‌ها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایت‌های شیرین و رشک‌برانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از و صدها شهیدی که هریک را قصه‌ای است، از مزار شهید در آن‌سوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید در این‌سو تا منزل ساده پدری تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، ، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید غرس شده بود، همان‌که حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانواده‌ای زرتشتی بوده‌است؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی می‌کند... به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت می‌کند... بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت... 💠💠💠 حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال می‌کنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچ‌وخم خیابان‌های تهران که می‌شویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم می‌کنم که صبحانه درخدمت باشیم! کله‌پاچه‌ای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دل‌آشوبه مرا دیده است، از من نگران‌تر است... از جمهوری که می‌پیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکه‌ام می‌کند، نرسیده به جمعیت می‌زنم روی ترمز و وارد هلالی می‌شوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابان‌ها را دور می‌زنم، به امید آن‌که داخل جمهوری توقف‌گاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشین‌ها ردیف شده‌اند، آخرین کوچه بن‌بست قبل از کشوردوست توجهم را جلب می‌کند، دنده‌عقب می‌گیرم و وارد کوچه می‌شوم، حس بسیار‌خوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن می‌شوم، تمام وسایل جیب‌هایم را خالی می‌کنم روی صندلی، به جز کاغذ و‌ قلمی که از دیشب تدارک کرده‌ام و گوشی! پیاده راهی بیت می‌شویم... خانم هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی می‌کنم و با فاصله پشت سرش می‌روم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم... 💠💠💠 از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان... شیخ را می‌بینم در کنار شیخ ... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... پدرش را معرفی می‌کند و عرض ادب می‌کنم... وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس می‌کنم پیچ‌های بغلم شل شده! می‌آید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه این‌جا!» پشت‌بندش و کمی این‌ورتر که همین چندروز پیش حسابی زحمتش داده‌ام... هم هست، مثل همیشه سرحال و‌ خندان... بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو اصلا دعوت نشدم به دیدار😊» به امید منتقل می‌کنم و می‌گوید خودتان که می‌دانید، فقط مدیران هیأت‌های برگزیده دعوت بوده‌اند، نه اشخاص برگزیده... من هم همین‌جا می‌نویسم که شیخ بخواند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2