حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت صفر!)
«مستقیم گلزار شهدای بینالمللی کرمان»
بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدتها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم...
اما حالا بیش از یک هفته میگذرد و هنوز برگهها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاوردهام...
برگههایی را که شب قبل دیدار، با شوق نوشتن و ذوق خواندهشدن آماده کرده بودم و...
اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور...
از مدتها قبل قرار بود نوشتههای سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضهاش را ظاهراً نداشتم و...
ناهماهنگیهای قبل از دیدار هم از یکسو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الیالحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه اینها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن #عادل_رضایی... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا اینبار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود...
💠💠💠
بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی #کرمان شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، #روح_الله راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگهها را گرفت و همانجا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد...
دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روحالله که میگفت دکتر از کموکیف سفررفتنهای ما که خبر ندارد!
راهی شدیم تا به سوم #عادل برسیم... قصه #نائین و #یزد در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم #گلزار_شهدای_بین_المللی_کرمان... نیمهشب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دیماه به صورتت میخورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آنطرفتر هم #عادل در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... #هیأت_شهدای_بیت_الله_الحرام را میگویم که در هر واقعهای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه همچنان ادامه دارد...
💠💠💠
حالا کمی آرام گرفتهام... حالا که در گوشه #موکب_حضرت_ابوالفضل(ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیدهاند و سوز سرمای بیرحم دیماه بم، بر شعلههای بخاری گوشه موکب غلبه میکند و مرا میبرد تا پنجم دیماه سخت سال ۸۲، آنروز که #بم لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ میبرد تا سرمای سوم دیماه ۶۵، آن شب که بدنهای بچهها در آب اروند میلرزید تا بچهای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ میبرد تا صبحگاه سردترین جمعه دیماه، سیزدهم دی ۹۸، میبرد تا... عجب ماهی شده دیماه! و حالا من در این سرمای دیماه بم، در گوشه موکب...
💠💠💠
در لابهلای نوشتنها، یکدرمیان سری به #هم_رزمان میزنم و نگران بچهها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... #ابوذر_روحی و #امیر_عباسی زدهاند بیرون و هنوز برنگشتهاند... #جواد هنوز شماره #مصطفی را ندارد و میگوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچهها در خط زیر آتشاند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنههای آخرالزمانی...
💠💠💠
هنوز از خانوادههای شهدایی که دیشب مهمانانشان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانههایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای #نرماشیر... کوخهایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آنها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آنها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزدهساله، شرم دارم که با قوت میگفت هیأت #فرزندان_حاج_قاسم را دوباره راه میاندازیم، همان هیأتی که پدرش #عادل به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی...
میروم سیاهههای شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده میکنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت سوم)
«رویای شیرین بیتعبیر!»
امسال گفته شد کارتهای ویژه را سازمان، همان صبح دیدار، متمرکز مقابل گیت (درگاه حفاظت) #کشوردوست توزیع میکند تا مشکلات سال گذشته پیش نیاید!
برای توزیع چیزی حدود سیصد کارت برای مخاطبی خاص که هر کدام تشریفات و روحیات و خلقیات خاص خود را دارند، از پیرغلامان و پیشکسوتان تا چهرههای جوانتری که برخی رنگ و بوی سلبریتیها را هم گرفتهاند... گمانم این بود که احتمالاً تدبیر ویژهای اندیشیده شده و مقابل درب یا شاید داخل محوطه یا... اقلاً ده میز مرتب با افراد توجیه و کاربلد با سیستم و امکانات نشستهاند، احتمالاً همینجا هم یک پذیرایی مختصری تدارک دیده شده... یک گروه پشتیبانی هم آماده است که اگر برای هر فردی مشکلی پیش آمد و اگر موردی خارج از پیشبینی رخ داد، سریعاً مشکل را بررسی و رفع نماید... یک نفر هم فقط کارش تحویلگرفتن و احترامکردن است... تشریفاتی منظم، حرفهای و کاردان، همانطور که باید باشد، در تراز #هیأت، در شأن #بیت، در سطح #اهل_بیت... با دیدن قُلی و جُلی، ناگاه از این رویای شیرین پرت شدم بیرون، ابرهای خیال بالای سرم را پراکنده کردم و به خودم آمدم! رویای شیرین کوتاهی بود...
دو نفر کارتآویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلیدرشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دستشان بود...
💠💠💠
سراغ حاجآقا را میگیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، میتوانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل میکند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیشتر شده!
نگران خانواده هستم، آخرینبار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمینبار تماس میگیرم و اینبار دیگر گوشی پاسخ نمیدهد، احتمال زیاد میدهم که موفق شده برود داخل...
اینسو هم جمعیت در حال کموزیادشدن هستند...، عدهای میروند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه میشوند... #حسین_ستوده همراه #هادی_جان_فدا و یکیدونفر دیگر از راه میرسند... جلسه اخیر ستوده در کنار #حاج_منصور سروصداها و حرفوحدیثهای زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیلها و قضاوتها را ادامه داد... آنطرفتر هم #آقانریمان و همراه همیشگیاش #سادات_خانوم آمدهاند و عدهای دورش را گرفتهاند و حالواحوال میکنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی... #هادی_عسکری آرام و بیسروصدا میآید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد میشود و میرود داخل... #جواد_خلیق را میبینم که همراه #حبیب_عبداللهی و چندنفر دیگر از بچههای کرج از راه میرسند... با چندنفر خوشوبشی میکنند، میروم سمت #حبیب و در آغوشم میکشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان میگویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کردهایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم میآمیزد و جوابی میدهد... اینطرف #جواد تا خانه خدا از #مهران شاکی است و در چند ثانیه، سینهای از گلایه را سبک میکند، با بالاترین چگالی ممکن!
💠💠💠
#سیداحمدالموسوی در گوشهای با مهمانان احتمالاً #لبنانی و #بحرینی گرم گرفته است و حسابی مشغول است، به هرحال او حکم میزبان را دارد در اینجا...
حاج #احمد_واعظی هم میرسد، کمی دورتر از درب ورودی، توقف میکند و منتظر کسی یا کسانی است..، خودم را به او میرسانم، مثل همیشه شیک و مرتب! لب به گلایه باز میکنم و از آشفتگی اوضاع میگویم... میبینم تعدادی کارت هم دست #حاج_احمد است که باید به دوستان مشهدی برساند... میآیند و با #حاج_احمد گرم حالواحوال میکنند و کارتشان را میگیرند و میروند...
#حاج_احمد باید اجرا کند و احساس میکنم زمان زیادی نیست، حاجی را راهی داخل میکنم و برمیگردم...
دو نفر مشهدی کتوشلوارپوشیده و اتوکشیده هم از مدتی قبل معطلاند و دنبال دعوتکنندهشان میگردند! میگویند از آستان قدس آمدهاند و نشان آستان روی سینهشان حرفشان را تأیید میکند... پروازشان تأخیر داشته و حالا دسترسی به کسی ندارند... سراغ آقای #سینجلی و #الموسوی را میگیرند که تلفنشان پاسخگو نیست... ابتدا فکرمیکنم با #سید_احمد کار دارند که از توصیفاتشان متوجه میشوم عزیز دیگری است... اسمشان را میپرسم و دنبال راهحل هستم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2