eitaa logo
ققنوس
1.3هزار دنبال‌کننده
187 عکس
61 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بین‌المللی کرمان» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگه‌ها را گرفت و همان‌جا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد... دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روح‌الله که می‌گفت دکتر از کم‌وکیف سفررفتن‌های ما که خبر ندارد! راهی شدیم تا به سوم برسیم... قصه و در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم ... نیمه‌شب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دی‌ماه به صورتت می‌خورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آن‌طرف‌تر هم در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... را می‌گویم که در هر واقعه‌ای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه هم‌چنان ادامه دارد... 💠💠💠 حالا کمی آرام گرفته‌ام... حالا که در گوشه (ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیده‌اند و سوز سرمای بی‌رحم دی‌ماه بم، بر شعله‌های بخاری گوشه موکب غلبه می‌کند و مرا می‌برد تا پنجم دی‌ماه سخت سال ۸۲، آن‌روز که لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ می‌برد تا سرمای سوم دی‌ماه ۶۵، آن شب که بدن‌های بچه‌ها در آب اروند می‌لرزید تا بچه‌ای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ می‌برد تا صبحگاه سردترین جمعه دی‌ماه، سیزدهم دی ۹۸، می‌برد تا... عجب ماهی شده دی‌ماه! و حالا من در این سرمای دی‌ماه بم، در گوشه موکب... 💠💠💠 در لابه‌لای نوشتن‌ها، یک‌درمیان سری به می‌زنم و نگران بچه‌ها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... و زده‌اند بیرون و هنوز برنگشته‌اند... هنوز شماره را ندارد و می‌گوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچه‌ها در خط زیر آتش‌اند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنه‌های آخرالزمانی... 💠💠💠 هنوز از خانواده‌های شهدایی که دیشب مهمانان‌شان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانه‌هایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای ... کوخ‌هایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آن‌ها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آن‌ها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزده‌ساله، شرم دارم که با قوت می‌گفت هیأت را دوباره راه می‌اندازیم، همان هیأتی که پدرش به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی... می‌روم سیاهه‌های شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده می‌کنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت سوم) «رویای شیرین بی‌تعبیر!» امسال گفته شد کارت‌های ویژه را سازمان، همان صبح دیدار، متمرکز مقابل گیت (درگاه حفاظت) توزیع می‌کند تا مشکلات سال گذشته پیش نیاید! برای توزیع چیزی حدود سیصد کارت برای مخاطبی خاص که هر کدام تشریفات و روحیات و خلقیات خاص خود را دارند، از پیرغلامان و پیش‌کسوتان تا چهره‌های جوان‌تری که برخی رنگ و بوی سلبریتی‌ها را هم گرفته‌اند... گمانم این بود که احتمالاً تدبیر ویژه‌ای اندیشیده شده و مقابل درب یا شاید داخل محوطه یا... اقلاً ده میز مرتب با افراد توجیه و کاربلد با سیستم و امکانات نشسته‌اند، احتمالاً همین‌جا هم یک پذیرایی مختصری تدارک دیده شده... یک گروه پشتیبانی هم آماده است که اگر برای هر فردی مشکلی پیش آمد و اگر موردی خارج از پیش‌بینی رخ داد، سریعاً مشکل را بررسی و رفع نماید... یک نفر هم فقط کارش تحویل‌گرفتن و احترام‌کردن است... تشریفاتی منظم، حرفه‌ای و کاردان، همان‌طور که باید باشد، در تراز ، در شأن ، در سطح ... با دیدن قُلی و جُلی، ناگاه از این رویای شیرین پرت شدم بیرون، ابرهای خیال بالای سرم را پراکنده کردم و به خودم آمدم! رویای شیرین کوتاهی بود... دو نفر کارت‌آویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلی‌درشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دست‌شان بود... 💠💠💠 سراغ حاج‌آقا را می‌گیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، می‌توانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل می‌کند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیش‌تر شده! نگران خانواده هستم، آخرین‌بار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمین‌بار تماس می‌گیرم و این‌بار دیگر گوشی پاسخ نمی‌دهد، احتمال زیاد می‌دهم که موفق شده برود داخل... این‌سو هم جمعیت در حال کم‌وزیادشدن هستند...، عده‌ای می‌روند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه می‌شوند... همراه و یکی‌دونفر دیگر از راه می‌رسند... جلسه اخیر ستوده در کنار سروصداها و حرف‌وحدیث‌های زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیل‌ها و قضاوت‌ها را ادامه داد... آن‌طرف‌تر هم و همراه همیشگی‌اش آمده‌اند و عده‌ای دورش را گرفته‌اند و حال‌واحوال می‌کنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی... آرام و بی‌سروصدا می‌آید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد می‌شود و می‌رود داخل...   را می‌بینم که همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های کرج از راه می‌رسند... با چندنفر خوش‌وبشی می‌کنند، می‌روم سمت و در آغوشم می‌کشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان می‌گویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کرده‌ایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم می‌آمیزد و جوابی می‌دهد... این‌طرف تا خانه خدا از شاکی است و در چند ثانیه، سینه‌ای از گلایه را سبک می‌کند، با بالاترین چگالی ممکن! 💠💠💠 در گوشه‌ای با مهمانان احتمالاً و گرم گرفته است و حسابی مشغول است، به هرحال او حکم میزبان را دارد در این‌جا... حاج هم می‌رسد، کمی دورتر از درب ورودی، توقف می‌کند و منتظر کسی یا کسانی است..، خودم را به او می‌رسانم، مثل همیشه شیک و مرتب! لب به گلایه باز می‌کنم و از آشفتگی اوضاع می‌گویم... می‌بینم تعدادی کارت هم دست است که باید به دوستان مشهدی برساند... می‌آیند و با گرم حال‌واحوال می‌کنند و کارت‌شان را می‌گیرند و می‌روند... باید اجرا کند و احساس می‌کنم زمان زیادی نیست، حاجی را راهی داخل می‌کنم و برمی‌گردم... دو نفر مشهدی کت‌وشلوارپوشیده و اتوکشیده هم از مدتی قبل معطل‌اند و دنبال دعوت‌کننده‌شان می‌گردند! می‌گویند از آستان قدس آمده‌اند و نشان آستان روی سینه‌شان حرف‌شان را تأیید می‌کند... پروازشان تأخیر داشته و حالا دست‌رسی به کسی ندارند... سراغ آقای و را می‌گیرند که تلفن‌شان پاسخ‌گو نیست... ابتدا فکرمی‌کنم با کار دارند که از توصیفات‌شان متوجه می‌شوم عزیز دیگری است... اسم‌شان را می‌پرسم و دنبال راه‌حل هستم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2