eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
چندخطی با (به بهانه تیر و ترکش‌هایی که این روزها به سویش روانه می‌شود) نمی‌دانم آن هنگام که آوینی این کلمات را می‌نگاشت، چه حالی داشت و چه ابتلایی را از سر گذرانده بود: «آرمان‌خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج‌هاست، پس تو ای برادر خوبم یاد بگیر در این سیاره رنج صبورترین انسان‌ها باشی...» اما می‌دانم حال امروز تو هم از آن ایام کم ندارد... سال‌هاست که از زندگی و خانواده و زن ‌و بچه‌ها گذشته‌ای... آن‌ها که گاه در گوشه‌وکنار جلسات، هرکدام از علی‌هایت را دیده‌اند، به این امر گواهی می‌دهند... وقتت را به جای آن‌ها، وقف همین بچه‌هایی کرده‌ای که گاه ناسپاسی می‌کنیم و ناشکری... و در عین حال، خادمی همین جماعت را به فرصت بسیاری از مناصب و کرسی‌ها نفروختی... حالا وقتش رسیده آبرو را هم وسط بگذاری و تازه این اول ماجراست... و تو می‌دانی توفیق این ابتلا نصیب هر کسی نمی‌شود... و در این میانه، زهر نیش خودی دردناک‌تر و کشنده‌تر است، همانانی که گواهی می‌دهم دلت برای‌شان نگران‌تر از دیگران است، هرچند توفیق درک محبت و مودتت را نیافته باشند... دلم می‌سوزد برای برادرانی که می‌توانستند -و البته ان‌شاءالله می‌توانند- در جبهه‌ای واحد، خط آتش را به سوی دشمن کینه‌توز وحشی بگشایند و حال، وقت و انرژی و همت‌شان را گذاشته‌اند برای زخم‌زدن بر گُرده خودی... ✳️✳️✳️ اکنون که در گوشه حسینیه یادمان قلاویزان، در چندکیلومتری مرز مهران، حرف‌های راوی را می‌شنوم و نمی‌شنوم... یادم می‌آید اصرارهایی که در همین دولت برای مناصب مختلف می‌شد و نمی‌پذیرفتی... و این منصب را نیز هم... به وجب‌وجب این خاک مقدس، گواهی می‌دهم جنس تو فرق می‌کند، با تمام کت‌پوش‌های دولتی فرق داری... نه، نه این‌که ردای خدمت در دولت، برای کسی مایه خواری باشد، نه! که افتخار هم هست، اگر کسی توفیق خدمت به مردم را بیابد... اما جنس تو با آن‌چه که رسم معهود کارمندپروری ساختارهای بروکراتیک دولتی است فرق می‌کند و گواهی می‌دهم تا به امروز، هیچ‌گاه کارمند نشده‌ای... ✳️✳️✳️ قسم به لحظه‌لحظه‌ای که در کوچه‌های ، برای اربعین نفس زدی، قسم به اشک‌های ارادتت به مولای عالمین که در نام یکایک فرزندانت تجلی یافته، به روضه‌خوانی بی‌ریایت، کنج حرم، روبه‌روی ایوان نجف، برای بچه‌ها... قسم به همه دل‌نگرانی‌هایت برای در ، در ، در ، برای ، ، برای ، ، و... تو بیش و پیش از آن‌که به این عنوان دورودراز دستیاری رییس‌جمهور در امر مردمی‌سازی، بسته باشی، این عنوان به قامتت وابسته است... ✳️✳️✳️ قسم به دل‌سوزی‌هایت برای قدکشیدن قامت پهلوانان ایرانی بر جلد دفترهای مشق و بالندگی نوشت‌افزارهای بچه‌های این سرزمین، به دوندگی‌هایت برای پناه‌دادن به فعالان این مجمع و او جامعه... برای سامان‌دادن فعالان پابرهنه و پراکنده یک‌به‌یک دغدغه‌های آقا... به همه لحظاتی که سپر بلا شدی تا تیر سوءتدبیر بالانشینان، تن رنجور بچه‌های پایین‌دست را نیازارد... به قسم، به ، به ، به ، به همه «بچه‌های فاطمه»، به ، ، و همه ... آن‌چه در توان داشتی برای انسجام و تقویت و بالندگی این جبهه قدرتمند، ولی مظلوم گذاشته‌ای... ✳️✳️✳️ سید! دل‌نگران نباش! قبل‌تر هم شبیه همین شرایط بر سلف صالحت گذشته است، شاید بشارتی باشد که متاعت را خریدنی یافته‌اند... به یاد آور روزهای غربت آوینی را... یادداشت آن روز ، در «کیهان» را خاطرت هست؟ تصویر رزمنده بوسنیایی، با عینک رمبویی و سربند «الله‌اکبر» بر جلد «سوره» را به خاطر داری؟ حرف‌هایی که بازگشت از فکه را به تهران، برای سخت کرده بود... ✍️ @qoqnoos2
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «من اول عاشق شدم!» می‌دانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم. من تو را از حسرت‌های شناختم، همان حسرت دوران نوجوانی‌ام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو می‌آمد. من از شهداء ممنونم که اول‌بار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس به راحتی بگذرم. من، تو را در مزار برادر امام‌علی(علیه‌السلام) شناختم، ، آن‌وقت که گنبدش تمام چشمم را گرفته‌بود. من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گم‌شده در خاکت؛ برای کدامش نمی‌دانم! برای گرمی خون‌هایی که در رگ‌های مردان و زنانت می‌جوشد یا دست‌های پیرمرد و کودک که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان می‌خوردند... نمی‌دانم جذبه کدام دارایی‌ات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، نبود! من هنوز را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که این‌گونه پای حرف امام ایستادند، آن‌ها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند... راستش را بخواهی برای رفتن به ، را بیشتر می‌پسندم، با وجود این‌که نقشه می‌گوید ! شلمچه باب‌ ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوان‌های زیر خاک تو، اجازه از ، اجازه از ، از ، از... نفت حتی در ورطه دلیل‌هایم نمی‌گنجد، اما چرا، تاریخ پربارش، مزار . به درس و مکتب می‌برد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه قرار می‌دهد. دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) که می‌کند، به دادم می‌رسد. من در دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش می‌کنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیاب‌های آبی شوشتر تو می‌بینم. خدا ببخشد مرا که بی‌رسمی می‌کنم و مست می‌شوم در نرگس‌زارهای ، آن‌وقت دیگر دیر و خرابات نمی‌خواهم، گوشه قدم‌گاه امام‌رضا(علیه‌السلام) کنج * مرا کافی‌است. دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیش‌تر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، ! *ارجان نام قدیم بهبهان است. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت سوم) «رویای شیرین بی‌تعبیر!» امسال گفته شد کارت‌های ویژه را سازمان، همان صبح دیدار، متمرکز مقابل گیت (درگاه حفاظت) توزیع می‌کند تا مشکلات سال گذشته پیش نیاید! برای توزیع چیزی حدود سیصد کارت برای مخاطبی خاص که هر کدام تشریفات و روحیات و خلقیات خاص خود را دارند، از پیرغلامان و پیش‌کسوتان تا چهره‌های جوان‌تری که برخی رنگ و بوی سلبریتی‌ها را هم گرفته‌اند... گمانم این بود که احتمالاً تدبیر ویژه‌ای اندیشیده شده و مقابل درب یا شاید داخل محوطه یا... اقلاً ده میز مرتب با افراد توجیه و کاربلد با سیستم و امکانات نشسته‌اند، احتمالاً همین‌جا هم یک پذیرایی مختصری تدارک دیده شده... یک گروه پشتیبانی هم آماده است که اگر برای هر فردی مشکلی پیش آمد و اگر موردی خارج از پیش‌بینی رخ داد، سریعاً مشکل را بررسی و رفع نماید... یک نفر هم فقط کارش تحویل‌گرفتن و احترام‌کردن است... تشریفاتی منظم، حرفه‌ای و کاردان، همان‌طور که باید باشد، در تراز ، در شأن ، در سطح ... با دیدن قُلی و جُلی، ناگاه از این رویای شیرین پرت شدم بیرون، ابرهای خیال بالای سرم را پراکنده کردم و به خودم آمدم! رویای شیرین کوتاهی بود... دو نفر کارت‌آویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلی‌درشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دست‌شان بود... 💠💠💠 سراغ حاج‌آقا را می‌گیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، می‌توانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل می‌کند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیش‌تر شده! نگران خانواده هستم، آخرین‌بار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمین‌بار تماس می‌گیرم و این‌بار دیگر گوشی پاسخ نمی‌دهد، احتمال زیاد می‌دهم که موفق شده برود داخل... این‌سو هم جمعیت در حال کم‌وزیادشدن هستند...، عده‌ای می‌روند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه می‌شوند... همراه و یکی‌دونفر دیگر از راه می‌رسند... جلسه اخیر ستوده در کنار سروصداها و حرف‌وحدیث‌های زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیل‌ها و قضاوت‌ها را ادامه داد... آن‌طرف‌تر هم و همراه همیشگی‌اش آمده‌اند و عده‌ای دورش را گرفته‌اند و حال‌واحوال می‌کنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی... آرام و بی‌سروصدا می‌آید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد می‌شود و می‌رود داخل...   را می‌بینم که همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های کرج از راه می‌رسند... با چندنفر خوش‌وبشی می‌کنند، می‌روم سمت و در آغوشم می‌کشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان می‌گویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کرده‌ایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم می‌آمیزد و جوابی می‌دهد... این‌طرف تا خانه خدا از شاکی است و در چند ثانیه، سینه‌ای از گلایه را سبک می‌کند، با بالاترین چگالی ممکن! 💠💠💠 در گوشه‌ای با مهمانان احتمالاً و گرم گرفته است و حسابی مشغول است، به هرحال او حکم میزبان را دارد در این‌جا... حاج هم می‌رسد، کمی دورتر از درب ورودی، توقف می‌کند و منتظر کسی یا کسانی است..، خودم را به او می‌رسانم، مثل همیشه شیک و مرتب! لب به گلایه باز می‌کنم و از آشفتگی اوضاع می‌گویم... می‌بینم تعدادی کارت هم دست است که باید به دوستان مشهدی برساند... می‌آیند و با گرم حال‌واحوال می‌کنند و کارت‌شان را می‌گیرند و می‌روند... باید اجرا کند و احساس می‌کنم زمان زیادی نیست، حاجی را راهی داخل می‌کنم و برمی‌گردم... دو نفر مشهدی کت‌وشلوارپوشیده و اتوکشیده هم از مدتی قبل معطل‌اند و دنبال دعوت‌کننده‌شان می‌گردند! می‌گویند از آستان قدس آمده‌اند و نشان آستان روی سینه‌شان حرف‌شان را تأیید می‌کند... پروازشان تأخیر داشته و حالا دست‌رسی به کسی ندارند... سراغ آقای و را می‌گیرند که تلفن‌شان پاسخ‌گو نیست... ابتدا فکرمی‌کنم با کار دارند که از توصیفات‌شان متوجه می‌شوم عزیز دیگری است... اسم‌شان را می‌پرسم و دنبال راه‌حل هستم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2