«مرثیهای برای #مصطفی...»
#سیدمصطفی را آنقدر ندیده بودم که بخواهم در فراقش چیزی بنویسم، اما عجیب که نتوانستم...، چندبار نوشتم و رها کردم، چندینبار صفحه را باز کردم، نوشته و ننوشته بستم... تا آخرش شد این...
میخواستم مرثیهای برای مصطفی بنویسم، اما بیشتر برای دل مرده خود نوشتم، چنانکه اینگونه شایستهتر بود...
آخرین سهشنبه، همان اولین دیدار آخرمان! کافی بود تا مهرش در دل نشیند... سید خوشسیما، پرانرژی، خوشبرخورد، فهیم و نکتهسنج... هنوز جلسه شروع نشده بود، گرمای نگاهش یخ عدمآشنایی را آب کرد... من نمیشناختمش، اما او با لهجه محبت، به نام خطابم کرد و...
چهقدر حین جلسه نقشه کشیدم برای تداوم ارتباط با سید و سایر عزیزانی که کمتر توفیق زیارتشان را داشتم و حالا بعد از رفتن سید، چهقدر قیمتشان در نظرم بیشتر از قبل شده... چهقدر افسوس خوردم از دیرهنگامیِ این دیدار و نمیدانستم باید قدر همین دیدارِ دیرهنگام را میدانستم...
✳️✳️✳️
#سیدمصطفی_مدرس_مصلی، چه نام بامسمایی! مصطفی، سید برگزیده خدا باشی، مدرس هم باشی، مدرس مصلی... از شهری که بسیار دوستش داری، از دل کویر، #یزد... از اهالی #سمپاد و قبیله #شریف، آخرالامر هم به #فتوت شهره باشی...
نه چهل مؤمن، بل هر که را میبینی شهادت بر صداقت و حرارت و صفا و مرامت میدهد... هرکه میشناسدت، جبران این فقدان را به راحتی ممکن نمیداند...
نمیدانم این جاده عاشقکش، چگونه خوبان امتِ آخرین را گلچین میکند، چه رازی است در این مسیر زیارت حضرت رضا، روحیلهالفدا... #ابوترابی را از ما گرفت، #ضابط را... و آخرینش #سید_مصطفی...
زیارتت قبول سید!
آن سوی هستی، در کنار همه آنهایی که امروز جای خالیشان بیش از همیشه نمود میکند، برای ما دعا کنید...
دستمان را بگیرید، در این نبرد نابرابر که مردافکن است و کمرشکن... در این غربال عظیم دهر...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
🎥 #کلیپ | هماندیشی بازآرایی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی ✅ ارائه سوم | جنابآقای رحیم آبفروش #شورای_
همان جلسهای که برای اولینبار و آخرینبار لذت مؤانستی کوتاه با #سید_مصطفی را چشیدم...
ققنوس
«انتظار در مبارزه است» 🇱🇧 روایتهایی از لبنان|۵| 🇱🇧 «امام(ره) به ما آموخت که «انتظار در مبارزه است»
«سه قطعه از بهشت...»
🇱🇧 روایتهایی از لبنان|۶| 🇱🇧
«قطعه اول؛ #مهدی»
رفتیم صور و مهدی را یافتیم... هماو که دردش را با خدا معامله کرده بود...
میگفت:
«از چمران آموختم... آموختم که درد هم مخلوقی از مخلوقات خداست... و بعد شروع کردم با او بهعنوان یکی از مخلوقات خدا صحبتکردن...
در بیش از چهل روز هیچ نمیدیدم... ولی خیلی چیزها را دیدم... حجابها کنار رفته بود... بعد از این مدت که چشم سرم باز شد، به محض بازشدن چشمها، حجابها هم برگشت!»
«قطعه دوم؛ #حسین»
میاندار هیأت بود... هم دو چشمش را از دست داده بود و هم دستانش را...
میگفت:
«چشم و دست و... اعضای بدن که امانت خداست...
امانت خدا بوده، پس گرفته...
مسأله مهم بعد از این است...
الحمدلله که ما را انتخاب کرد، ما را دید...»
«قطعه سوم؛ #سید_مصطفی»
سیدمصطفی را خانمش آورد، بچههایش هم آمده بودند... خب چگونه خودش بیاید؟ نه چشم دارد و نه دست...
میگفت:
«وقتی زخمها را پانسمان میکردند، صدای ناله میپیچید در بیمارستان...، طبیعی بود... اما، خبر شهادت سید که رسید، تا ۲۴ ساعت هیچ صدایی نیامد... هیچ چیزی نخوردیم... همه بیمارستان غم بود و بهت بود و سکوت...»
بعد از فروریختن آوار سنگین این خبر، تازه میتوانند خبرهای دیگر را بازگو کنند... خبرهایی که اگر نبود خبر رفتن سید، خودشان به تنهایی کمرشکن بودند:
«تازه بعدش، خبر رفتن رفقایم را یکییکی دادند... دیدم رفقایی که فکر میکردم در این شرایط به آنها تکیه خواهم کرد، همه رفتهاند... احساس تنهایی شدیدی وجودم را فراگرفته بود...»
با خجالت و غرور، با غروری شکسته میگفت:
«خیلی تلاش دارم که زحمت اضافهای برای خانمم نباشم...»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
🚩 @qoqnoos2