eitaa logo
ققنوس
1.2هزار دنبال‌کننده
168 عکس
53 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت بیستم و پایانی) «در باغ شهادت را نبندید...» ، را می‌بینم که دغدغه را دارد، این فصل معلی قرار است در نیمه اول شعبان به شادی مردم در ایام فرح اهل‌بیت(ع) بپردازد و هم دست راست است برای بستن محتوای برنامه، دنبال قول‌گرفتن از حاج است برای شب میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار، با صحبت می‌کنیم و مثل همیشه با بزرگواری و متانت می‌شنود و با تأملی هم می‌پذیرد... باز هم ابراز محبت می‌کنند و از هدیه‌ای که بچه‌ها برای تجلیل به ایشان داده بودند، تشکر می‌کنند، با آب و تاب برای توضیح می‌دهند که من هدایای زیادی دریافت کردم، اما این تابلو چیز دیگری است... تابلوی خوشنویسی که در وسطش این مصرع نقش بسته: «در باغ شهادت را نبندید» و در اطراف آن چهارده نفر یادداشتی نوشته‌اند و حدود سیصد نفر از مداحان جوان با اثر انگشت‌شان تأیید کرده‌اند... را هم کنار درب خروجی می‌بینم، عجله دارد، برای برنامه معلی و اختبار یا همان شکار سوژه‌ها، عازم سفر هستند، الحمدلله پرانرژی و باانگیزه... هم و هم چندباری تأکید می‌کنند که برای این فصل هم باید بنشینیم و صحبت کنیم، اما ظاهراً هم سر آن‌ها خیلی شلوغ است و هم سر ما... ✳️✳️✳️ مقابل درب خروجی کشوردوست، و ، با هم گرم گرفته‌اند، می‌گوید که با یکی از کارهای خیلی حال کرده است و چندبار گوش داده، هم می‌گوید « داداش! خب این نظرت رو بگو دیگه! همه فقط «سلانه» رو گیر می‌دن! این همه کار دیگه ما خوندیم...» آخرین نفرات هم از یکدیگر پراکنده می‌شوند، تأکید می‌کند که باید با هم بنشینیم و صحبت کنیم و یادآور می‌شوم امروز سال‌گرد آخرین هم‌نشینی است، پارسال، همین روز، همین ساعات، ! ✳️✳️✳️ کشوردوست را می‌روم بالا به سمت جمهوری، بعد هم جمهوری به غرب به سمت ماشین، بلافاصله بعد از گرفتن گوشی با تماس گرفته بودم و قرار بود کنار ماشین یکدیگر را ببینیم... در همین حین، حاج را سر یکی از کوچه‌ها می‌بینم، منتظر همراهان قمی است، از فرصت استفاده می‌کنم و دقایقی درباره اجراهای امسال گپ می‌زنیم، حاج و حاج سوار بر ماشین می‌رسند و همراه‌شان می‌رود... مسیر را ادامه می‌دهم تا ماشین ... و بعد هم بازگشت به مینودر... ✳️✳️✳️ بعدتر (در همان سفر سوریه) حاج‌آقای برایم نقل کردند که بعد از اتمام برنامه خدمت آقا می‌رسند، هم بوده، می‌خواهند را هم بگویند که رفته وسط جمعیت و نمی‌شود... آقا ابراز رضایت کرده بودند از برنامه امسال و خاصةً از اجرای ، سه مرتبه تکرار کرده بودند: «اجراتون خیلی خوب بود» برای چند نفر از مهمانان خارجی تقاضای تبرکی می‌کنند، آقا هم می‌سپارند که هفت عدد چفیه برسانند به که البته دیر می‌رسد و مهمانان رفته‌اند، ایشان هم همراه خودش آورده بود سوریه شاید از آن‌جا بتواند برساند... اخبار و اتفاقات بعد از دیدار کم نبودند، اگر بخواهم به همه آن‌ها بپردازم، حالاحالاها باید این سلسله یادداشت را ادامه دهم که نمی‌دهم!، اما کاش قلم‌های بیش‌تری به گردش دربیاید، ما به این واقعه‌نگاری‌ها نیاز داریم، آیندگان بیش از ما... ✍️ @qoqnoos2
ادامه از «چندخطی برای «بیت‌النبی»» ظرافت و توجه به جزییات را در گوشه‌وکنار هیأت می‌توانی ببینی، این حکومت کیفیت است بر کمیت! در این چندشب، غذایی داده نشد مگر ته‌دیگ کنارش بود! ریش‌ریش‌پلو معرکه‌اش را که نگو! لابد می‌پرسید ریش‌ریش‌پلو دیگر چیست؟! وقتی ظرف غذا را باز می‌کنی، احساس می‌کنی با یک اثر هنری مواجه هستی! یک سمت، گوشت مرغ را با ظرافت ریش‌ریش کرده‌اند و با ادویه و زرشک طعم داده‌اند و تزیین کرده‌اند، گوشه دیگر سیب‌زمینی‌های نگینی یک‌‌دست و سرخ‌شده با روانت بازی می‌کند! یک ته‌دیگ کوچک و خوشگل هم این تابلو را کامل کرده‌است... خداکند دهان روزه، این متن را نخوانید! ✳️✳️✳️ اگرچه همه بچه‌های هیأت، در برپایی این خیمه سهیم هستند، اما یکی هست که به مدد نفَس او و حضور دل‌سوزانه‌اش همه این اتفاقات خوب، رقم‌ خورده است... مداحی که هم خادم هیأت است و هم مدیر مجموعه... میثم هم خوب می‌خواند و هم هر چیزی نمی‌خواند! اما این اتفاقات خوب، نه برای صدای خوب اوست و نه کیفیت خواندن و... راستش را بخواهی من اصلاً صدای خسته را بیش‌تر دوست دارم... مداح خسته‌اش دل‌نشین‌تر است! مداحی که اگر نرسیده اندازه کافی شعر امشب را تمرین کند، با دهان روزه کنار بچه‌های هیأت، تا دم افطار مشغول بوده... اگر چشم‌هایش به سرخی می‌زند، چند روزی است که این چشم‌ها خانواده‌اش را هم درست و حسابی ندیده‌اند! اصلاً مداحی که سروقتِ خواندنش با کت‌وشلوار اتوکشیده بیاید و برود، انگشتر و ساعتش را با کت موکارلو و پیراهن گوچی‌اش ست کرده باشد، به دلم نمی‌چسبد... دل است دیگر! خرده نگیرید! شاید به دل بچه‌های هیأت هم... شاید به دل... خدا کند بچه‌های قدر را بدانند، بچه‌های هیأت‌ها قدر میثم‌ها را... @taherimeysam @beytonabi_ir @nazri_khane_ali ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت یکم) «وقتی گیف‌ها هم کم می‌آورند!» می‌روم سراغ یادداشت‌های شب دیدار و مرتب‌شان می‌کنم برای قسمت یکم... امسال، از همه سال‌های اخیر بدتر بود... خیلی بدتر... با این‌که خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما... ساعت، سی‌دقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست! مدت‌ها بود این‌قدر حرص نخوره بودم... احساس می‌کنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را می‌توانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمی‌رسد، نه این‌که نرسد، اما الآن دیگر چه فایده‌ای دارد؟ تف سربالاست! آن‌قدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیده‌ام و یک‌درمیان، صفحه مکالماتم با آقای را مرور کرده‌ام، احساس می‌کنم سر انگشت شستم، باد کرده! برای فردا خیلی دل‌شوره دارم، پیش‌بینی یک فاجعه همه‌چیزتمام! وسط این ماجراها و همه اعصاب‌خردی‌ها، خبر ترور ناجوانمردانه ، در شب‌شهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت ، بیش‌تر به‌هم‌ات می‌ریزد... باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیین‌تکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دل‌آشوبه مانع خواب است... فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند... 💠💠💠 ساعت از یک بامداد گذشته، یادم می‌آید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشته‌ام، چاره‌ای نیست، در جست‌وجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روح‌الله را از خواب بیدار می‌کنم... برای آخرین بار پیام‌ها را نگاهی می‌اندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرص‌هایم را می‌گذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم می‌کنم و راهی رخت‌خواب می‌شوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان می‌دهد... یعنی این چشم‌ها سه‌ونیم‌ساعت بیش‌تر فرصت ندارند که بسته باشند... 💠💠💠 از مجتمع بیرون می‌زنیم... باید روح‌الله را بگذارم مدرسه و بعد راهی تهران شویم... در راه اذان هم می‌زند... پیچ کوچه حاج‌عسکرخان را که رد می‌کنیم، نوری از درب نیمه‌باز مسجدی کوچک بیرون زده... به جماعت نمی‌رسیم... جماعتی سه‌نفره به پایان رسیده و‌ تعقیبات را شروع کرده‌اند، یک امام و دو مأموم، از همان پیرمردهای اهل مفاتیح! در تاریکی هوا، با روح‌الله خداحافظی می‌کنیم و با مادرش راهی می‌شویم... اولین‌بار است که قصد بیت را کرده است، آن هم شاید، اگر بشود! هرچه ناامیدانه به من اصرار کرد، عذرتقصیر آوردم و گفتم شرمنده‌ام که بسیاری از مداحان و ذاکران آرزومند این دیدار هستند و راه به جایی نبرده‌اند... علاوه بر این‌که امسال ما هیچ ورودی در امر خانم‌ها نداشته‌ایم... برای دیدارِ هفته قبل بانوان هم خیلی چشم‌انتظار بود و آخر هم نفهمیدیم قاعده و مبنا و عرض و طول دعوت چگونه بوده... دیدارهای مشابه دیگر نیز هم... عاقبت گفتم در این دیدار، همه کارها به خانم ختم می‌شود! پیامی ردوبدل شده بود و کورسوی امیدی دمیده بود... همین وعده نیم‌بند کافی بود که هم‌سفر سحر من شده باشد... 💠💠💠 زودتر از بقیه به درب رسیده تا کارت‌های برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس می‌فهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هوای‌نو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشده‌اند، حداقل از هدایای معنوی بهره‌مند شوند! به تهران نرسیده‌ایم که تماس‌ها شروع شد! ابتدا که از زاهدان خودش را رسانده، بعد و پشت‌بندش و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آن‌چه انتظار داشتم، تعبیر می‌شود... پخش ماشین می‌خواند و من دل‌آشوب‌تر از پیش می‌رانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بی‌مردم!»... و باز هم با خودم می‌اندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچه‌ها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استان‌ها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگ‌های مختلف دسته‌بندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم می‌چرخد و دم نمی‌زنم... پسرک بالای درخت‌نشین قول داده است پسر خوبی باشد! فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایل‌های تصویری متحرک(گیف‌ها) هم جواب‌گوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم: «حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی]  تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...» این مقدار از کظم‌غیظ حال خودم را هم به‌هم می‌زد! اگر این شرایط در سال‌های دورتر رقم خورده بود، فکر می‌کنم ناسزایی را در دایره لغاتم دست‌نخورده نمی‌گذاشتم... الآن که بعد از یک هفته دارم نوشته‌ها را بازنویسی می‌کنم، کمی آرام‌ترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد می‌کند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت دوم) «وقتی آغوشت از بغل اشباع می‌شود!» بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا و و و و تا و و...، حق بدید بین آماده‌سازی و تنظیم یادداشت‌ها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایت‌های شیرین و رشک‌برانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از و صدها شهیدی که هریک را قصه‌ای است، از مزار شهید در آن‌سوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید در این‌سو تا منزل ساده پدری تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، ، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید غرس شده بود، همان‌که حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانواده‌ای زرتشتی بوده‌است؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی می‌کند... به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت می‌کند... بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت... 💠💠💠 حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال می‌کنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچ‌وخم خیابان‌های تهران که می‌شویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم می‌کنم که صبحانه درخدمت باشیم! کله‌پاچه‌ای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دل‌آشوبه مرا دیده است، از من نگران‌تر است... از جمهوری که می‌پیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکه‌ام می‌کند، نرسیده به جمعیت می‌زنم روی ترمز و وارد هلالی می‌شوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابان‌ها را دور می‌زنم، به امید آن‌که داخل جمهوری توقف‌گاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشین‌ها ردیف شده‌اند، آخرین کوچه بن‌بست قبل از کشوردوست توجهم را جلب می‌کند، دنده‌عقب می‌گیرم و وارد کوچه می‌شوم، حس بسیار‌خوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن می‌شوم، تمام وسایل جیب‌هایم را خالی می‌کنم روی صندلی، به جز کاغذ و‌ قلمی که از دیشب تدارک کرده‌ام و گوشی! پیاده راهی بیت می‌شویم... خانم هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی می‌کنم و با فاصله پشت سرش می‌روم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم... 💠💠💠 از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان... شیخ را می‌بینم در کنار شیخ ... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... پدرش را معرفی می‌کند و عرض ادب می‌کنم... وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس می‌کنم پیچ‌های بغلم شل شده! می‌آید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه این‌جا!» پشت‌بندش و کمی این‌ورتر که همین چندروز پیش حسابی زحمتش داده‌ام... هم هست، مثل همیشه سرحال و‌ خندان... بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو اصلا دعوت نشدم به دیدار😊» به امید منتقل می‌کنم و می‌گوید خودتان که می‌دانید، فقط مدیران هیأت‌های برگزیده دعوت بوده‌اند، نه اشخاص برگزیده... من هم همین‌جا می‌نویسم که شیخ بخواند! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت چهارم) «من می‌خوابم، شما بخوانید...» وسط میدان، شیخ معرکه‌گردان است، مثل همیشه، تقریباً همه می‌شناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بین‌الحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید... رو به سوی دیگری می‌کنم، همراه از یک ماشین پیاده می‌شوند، به سوی‌شان می‌روم: به‌به! اصحاب «بند ه‍ »! می‌گوید رحیم شرمنده‌مان نکن! از اوضاع می‌پرسد، در راه گزارشی می‌دهم... 💠💠💠 نگران آن‌هایی است که نرسیده‌اند، دائم تماس می‌گیرد، برخی در راه‌اند و برخی جواب نمی‌دهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ می‌زنم... گوشی را برمی‌دارد، نزدیک است... برنمی‌دارد، جواب نمی‌دهد و... حاج هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد می‌شود! را با چندنفر از دور می‌بینم... اما در شلوغی گفت‌وگوها، با هم رودررو نمی‌شویم... برای که از سر صبح هرچه می‌گشتند کارتش پیدا نمی‌شد، بالاخره المثنی صادر می‌شود، البته بی‌عکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... با کارت مشابه یک‌بار رفته و برگشت خورده... شارژش می‌کند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید! بچه‌هایی که مسؤول توزیع کارت‌ها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمی‌آیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دست‌شان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه می‌اندازند... یکی می‌گوید از ساعت نه به بعد شُل می‌کنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچه‌های سازمان، آن‌طرف‌تر هوای‌نو، آن گوشه یکی دیگر، این‌طرف ... چیزی مثل دلال‌های ! اما این وسط نقش بی‌بدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایه‌های در ! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه می‌اندازد... 💠💠💠 کم‌کم دارد جلوی درب خلوت‌تر می‌شود، هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، و را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بی‌ساز، پردرد و بی‌دود و تا این‌جای کار کمک‌کارش بوده‌اند، راهی می‌کند تا از درب فلسطین بروند... شیخ را هم با کارت و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی می‌کنیم! از دور همراه چندنفر می‌رسند، هم هست، شاعری که اخیراً اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم می‌شناسدش... ساعت گوشی را نگاه می‌کنم، نه و بیست‌ودو دقیقه را نشان می‌دهد! جا می‌خورم خیلی دیر کرده‌اند...، می‌گویم مگر قرار نیست بخواند؟! 💠💠💠 دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل می‌کَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت می‌کنیم... برمی‌گردم و خیابان را تا بالا برانداز می‌کنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچه‌های سازمان است... از کنارشان می‌گذریم و وارد محوطه ورودی می‌شویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان می‌دهم و‌ می‌گویم این‌جا هم برای جلسه جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است... به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد می‌رسیم... می‌خواهیم وارد شویم که می‌بینم مقابل درب همهمه‌ای است، شکار است که صندوق‌های امانات داخل پر است و امکان تحویل‌دادن وسایل نیست! یک‌نفر می‌گوید صبر کنید باید مسؤول این مینی‌بوس‌های دم درب بیاید، آن‌جا هم تحویل می‌گیرند و می‌گوید نیم‌ساعت هست که منتظریم بیایند... می‌روم داخل می‌بینم که حاج ، ، ، و فکرمی‌کنم هم در همین صف معطل‌اند... در همین گیرودار، در صندوق‌ها گشایشی می‌شود! و سربازی که آن‌جا هست شروع می‌کند به دریافت وسایل... وسایل چندنفر را یکی می‌کند، چند تلفن و دسته‌کلید و... شماره را که می‌گیرد، می‌گوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا! 💠💠💠 در راه تهران، یادداشت‌های گوشی همین‌جا تمام می‌شود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمی‌کشد و هم من... دیشب را نخوابیده‌ام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوش‌حالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در می‌خوانیم... آقای می‌گوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید... من هم می‌خوابم، اما شما بخوانید... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وچهارم) «خوش‌مزه‌ترین قرمه‌سبزی جهان!» مدتی این مثنوی تأخیر شد... ما که نویسنده حرفه‌ای نیستیم، غالب اوقات دچار یبوست قلم هستیم و گه‌گاه پیش می‌آید که ناپرهیزی کنیم و سیاهه‌ای به درازا بکشد... تمام تلاشم را کردم صحبت‌های آقا را تا فاصله مطلوبی، قبل از انتخابات به اتمام برسانم... اما با پایان بیانات آقا، جوهر قلم من هم خشکید... انتخابات به اتمام رسید، ده‌ها اتفاق ریزودرشت دیگر رقم خورد، رمضان هم سر رسید، اما... چندین بار صفحه این قسمت را باز کردم، بالاوپایینش کردم، دو کلمه کم‌وزیاد کردم و‌ خارج شدم! 💠💠💠 من هنوز در آن روز رویایی مانده‌ام... شراب طهور کلماتش به پایان رسید، اما عطش ما فروکش نکرد... کوتاه‌تر از همیشه بود، حداقل من این‌گونه احساس کردم... برخلاف همه سال‌های پیشین، این‌بار کلاس فقط یک درس داشت... استاد از اول هم طی کرده بود: «من یک مطلبی را آماده کرده‌ام درباره مسأله‌ «جهاد تبیین»... بحث من امروز این است؛ حالا هر مقداری که توانستیم و وقت بود.» یک موضوع واحد، کوتاه‌تر از همیشه... حس می‌کردم یک مظلومیتی در لابه‌لای اقتدار همیشگی کلمات، خودش را مخفی کرده... بگذاریم و بگذریم... باشد برای بعد... 💠💠💠 جمعیت به سمت جایگاه هجوم برده‌اند و‌ من در حال جمع‌کردن کاغذها و بساط خودم هستم، جمع می‌کنم و سعی دارم سریع‌تر بزنم بیرون و خودم را به گوشی برسانم، اما نمی‌شود... همین که بلند می‌شوم، تور می‌شوم! ایستادن همان و توقف همان... از گوشه‌وکنار، هر کدام به لهجه‌ای از شهرهای مختلف، یکی‌یکی نزدیک می‌آیند و گاه گله دارند و گاه نقد و نظری... چرا فلانی خواند و دیگری نخواند، چرا از استان ما کسی نخواند و از استان دیگری، هرسال می‌خوانند و... از این‌دست سؤال‌ها... سعی می‌کنم عجله خودم را بروز ندهم، تا می‌شود با صبوری بشنوم و‌ اگر پاسخی بود، بیان کنم... از صحن حسینیه که می‌زنم بیرون، سرم را بلند نمی‌کنم تا در تور چشمان یکی دیگر گرفتار نشوم...، عده‌ای داخل برای نماز جماعت آماده می‌شوند و عده‌ای هم مانند من در مسیر خروج از حسینیه هستند... خروجی حسینیه به خیابانی است که بخشی از خیابان آذربایجان بوده و الآن داخل محوطه بیت قرار گرفته...، منتهی به این درب، هنگام خروج، خیلی منظم و مرتب، سبدهای بزرگ پلاستیکی زردرنگی را روی هم چیده‌اند که بوی قرمه‌سبزی داخل آن‌ها مستت می‌کند... چه بسیار دیدارهایی که مردم از شهرهای دور آمده بودند و سر ظهر گرسنه برگشته بودند؛ سید مظاهر گفته بود از چندماه پیش، همه دیدارهایی که به ظهر ختم شوند، پذیرایی ناهار برقرار است... ظاهراً دستور آقاست... و چه دستور خوش‌مزه‌ای! دستور پخت خوش‌مزه‌ترین قرمه‌سبزی جهان! غذا را می‌گیرم و می‌زنم بیرون... 💠💠💠 بیرون حسینیه حلقه‌ها درحال‌شکل‌گرفتن است... دور هر بزرگ‌تری و یا چهره‌تری، جمعی حلقه می‌زنند و از همین حالا نقد و بررسی اجراها شروع می‌شود... فرصتی برای این حرف‌ها ندارم، باید سریع‌تر مقدمات نشست را فراهم کنیم، نگرانی اصلی‌ام حضور اساتید است، حاج که به خاطر امتحانات دکترا اصلاً نیامده تهران، حاج و حاج شیخ قول داده‌اند که خواهند آمد، حاج و حاج هم که از بزرگ‌ترهای عضو جلسه هستند و‌ خودشان میزبان... اما بازهم ازشان قول حضور گرفته‌ام... با این حساب چهار نفر از اعضای اصلی تصمیم‌گیری برای اجراهای دیدار قول داده‌اند که بیایند، هم جواب را در آب‌نمک خوابانده بود و امیدوار بودم که سری بزند... 💠💠💠 حاج را می‌بینم و می‌چسبم تا جایی نرود و خاطرم جمع باشد که خواهد آمد... در همین حین سر می‌رسد و شیرجه می‌رود که دست را ببوسد، بعد هم خودش را لوس می‌کند... همان‌جا گوشش را می‌پیچد که مگر قرار نبود آن بیت را نخوانی؟ هم بلافاصله می‌گوید غلط کردم! حاج هم که مثل همیشه حسابی تیپ زده و این‌بار یک پیراهن طرح‌دار خاص بر تن دارد، تلاش می‌کند رأی را بزند؛ می‌گوید الآن چه وقت جلسه است! من هم رویم را سفت می‌کنم و می‌گویم شما هم تشریف بیاورید... همراه تا درب خروجی می‌آیم، گوشی را از بچه‌های حفاظت می‌گیرم و می‌زنیم بیرون... گوشی پشت هم زنگ می‌خورد، نگران و‌ مضطرب، از بسته‌بودن درب محل نشست مستأصل است... تلفنی آرامَش می‌کنم و بلافاصله شروع می‌کنم به زنگ‌زدن... خاطرجمع می‌شوم که نخواهد رفت؛ حالا باید هم پی‌گیر حاج‌آقای و باشم، هم اعضای جلسه و هم بازشدن درب محل نشست... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وپنجم) «غنی‌سازی دیداریوم!» قسمت بیست‌وچهارم که بعد از وقفه‌ای منتشر شد، واکنش‌های مختلفی در پی داشت، حاج‌آقای در گروه با ملاحت و‌ ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند: «غنی‌سازی اورانیوم شنیدید؟ این غنی‌سازی دیداریومه 😊 داره مثل عملیات والفجر میشه ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...» عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژه‌های بی‌تربیت از کجا آمده‌اند! برادر عزیزم شیخ از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود: «من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چه‌قدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دل‌گیر است...» 💠💠💠 محوطه مقابل بازرسی، همان‌جا که گوشی‌ها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین می‌روم و اسپند روی آتشم... درب محل نشست هم‌چنان بسته است، جمع احباب اندک‌اندک به محل قرار رسیده‌اند و منتظر خبر من است... زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمی‌دارد... لابه‌لای تماس با و ، یکی‌دوبار هم به جوادآقای و حاج زنگ می‌زنم... دیگر امیدی به آمدن آن‌ها ندارم، بیش‌تر نگران جمع بچه‌ها هستم و بازشدن درب محل نشست... این وسط هرکدام از بچه‌ها هم که خارج می‌شوند را به نبش آذربایجان هدایت می‌کنم... 💠💠💠 در این بین هم از راه می‌رسد، گپ‌وگفت کوتاهی می‌کنیم... با خنده و شوخی، کمی چهره‌اش را لوس می‌کند و می‌گوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر داده‌ام، برم تا همین بغل و برمی‌گردم! آن‌طرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستاده‌اند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش می‌کشند! جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما می‌آید، معرفی‌اش می‌کند: «پسر ، برادر » 💠💠💠 هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمی‌رسد... یک‌طرف او زنگ می‌زند و یک‌طرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بی‌خبریم... حسابی شاکی است، می‌گوید حداقل بیایید این‌جا خودتان جواب ملت را بدهید... آن‌قدر شماره و را یک‌درمیان گرفته‌ام، شستم درد گرفته! همراه راهی می‌شویم، در راه با شماره ثابت دفتر تماس می‌گیرد، پشت خط یکی می‌گوید بعد از دیدار، هنوز برنگشته‌اند... تا برسیم، چند نفری کنار جدول‌های جوی آب کنار خیابان قورمه‌سبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ و همراه با استاد راهی قم شده بودند... 💠💠💠 بالاخره تلفن جواب می‌دهد و درب ساختمان بعد از یک‌ساعت باز می‌شود... بچه‌ها جاگیر می‌شوند و جلسه شکل می‌گیرد... جمع خوبی حاضر هستند، ، و هم اولین‌بار است که در نشست حاضرند... از آن روز خیلی گذشته، به گمانم قرآن را می‌خواند، بچه‌ها هم تا می‌توانند همراهی‌اش می‌کنند، البته با چاشنی شوخی و‌ مزاح... شروع می‌کند، جمع‌بندی‌اش از جلسه مثبت است، آخرش می‌گوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!» 💠💠💠 هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج و پشت سرش حاج وارد جلسه می‌شوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیده‌اند و با دعوت تشریف آورده‌اند به نشست... با رفتن ، جلسه دست است، گفت‌وگوها گرم شده و‌ بچه‌ها یک‌به‌یک می‌گویند و می‌شنوند... وسط جلسه، با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را می‌دهد... از جلسه می‌زنم بیرون و بلافاصله با تماس می‌گیرم، از حدود سی شهید خبر می‌دهد، بعدتر می‌فهمم که این، آمار انفجار اول است... از حال بچه‌ها می‌پرسم، می‌گوید همه خوب هستند، اما دیری نمی‌کشد که پیامک می‌دهد: «عادلم رفت» و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» می‌توانم بنویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2