به جرم «مداحاهلبیتبودن»
چندخطی برای حاج سعید...
نه امروز که ورقهای تاریخ، آذر۸۴ را نشانمان میدهند، برای روزهای حضور و فعالیت #سعید_حدادیان در دانشگاه تهران... نشریه دانشجویی #خط آن روزها برای خودش اعتباری داشت بین دانشجویان:
«منظره فضای سبز ضلع شمالی مسجد دانشگاه تهران بهقدری زيباست كه در تمام فصلها بهويژه بهار سعی میكنم حتماً تنگ غروب دقايقی رو محوش باشم. وقتی يکساعت مونده به غروب آفتاب تمام اين محوطه تبديل به يک پرندهزار میشه، دلم گُر میگيره برای پرواز. اونوقت گاهی با نگاه به كتيبههای حاشيه بيرونی مسجد مخصوصاً وقتی به «ما خلقت هذا باطلا» میرسم توحيد دلم گل میكنه.»
اینها بخشی از یادداشت آن روزهای حاج سعید حدادیان است در نشریه دانشجویی «خط»، درست هیجدهسال پیش!
سالهاست که #مسجد_دانشگاه_تهران، به حضور #حاج_سعید در عرفه و اعتکافش میبالد... از همان سالهای حضور حاجآقای #ابوترابی در دانشگاه...
و البته این انس حضور، به مسجد دانشگاه ختم نمیشود:
«يه چرخی دور حوض زدم و روی نيمكت مقابل حوض نشستم. قامت سترگ دانشكده فنی از بالای درختا سردرآورده بود و تكنولوژی رو به رخ طبيعت میكشيد. اگرچه من هم دوستدار دانشكده فنی و درسای اين تيپیام ولی از دست اين ساختمون كلافهام، چون زودتر از همه خورشيد رو از پرندههای غروب من میگيره!»
یادش بخیر روزگار وبلاگ و کلوپ، اولین فردرسانهها در دوران وبِتو! پا به عرصه وجود گذاشتند... و چه خوب که آرشیو صفحات برخی از آنها تا امروز باقی مانده و میشود رفت مثلاً سراغ «قاصدکهای سوخته» (سرودهها و یادداشتهای سعید حدادیان) در آنروزها... و این نوشتهها را مرور کرد...
از سال ۷۹ تا همین سال گذشته، یکی از همایشهای ادبی که قریب به بیست دوره مداومت و استمرار داشته، همایش «سوختگان وصل» بوده که نام سعید حدادیان بر تارک آن بهعنوان بانی و دبیر در این سالها نشسته است:
«حالا به این مستطیل بزرگی میرسم که مقابلم قرار داره. درست همونجایی که سال ۷۹ با بروبچهها دور هم مینشستیم و شعر میخوندیم. همونجایی که اولین جلسههای انجمن شعر رو برگزار کردیم...
از همین سنگنوشته بزرگی که مقابلم قرار گرفته میفهمم که خدا برای شب تولدم سنگ تموم گذاشته...
اینجا همونجایی که جمع میشدیم و شعر میخوندیم اینجا همونجایی که تصمیم گرفتیم اولین برنامه «سوختگان وصل» رو برگزار کنیم. حالا اینجا یه یادبود برای شهداء گذاشتن، روی این سنگ نوشتهای زیباست که به من داره مژده شهادت میده: «و من المؤمنین رجال صدقوا...!»»
نوزده دوره دبیر همایشی تخصصی در حوزه شعر و ادبیات پایداری و مسؤول دفتر ادبیات و هنر نهاد رهبری در دانشگاه تهران باشی و بیش از ۲۲جلد کتاب را به سرانجام برسانی... بعد برای تدریس «تحلیل متون نظم پایداری» در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، مورد شماتت قرار بگیری!
شاعر باشی، نغمهسرای باشی، سالها حلقه شعر برپا کرده باشی، بیستسال همایش تخصصی ادبی را برپا و دبیری کرده باشی، خودت در میدان جنگ شاهد و دارای تجربهزیسته اختصاصی باشی، سالها مشغول تحصیل و پژوهش باشی، مدرک دکترا هم داشته باشی و اینگونه مورد هجمه قرار بگیری، به جرم «مداح اهلبیت بودن»، چیزی جز خباثت و دیکتاتوری رسانهای نیست...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت بیستوپنجم)
«غنیسازی دیداریوم!»
قسمت بیستوچهارم که بعد از وقفهای منتشر شد، واکنشهای مختلفی در پی داشت،
حاجآقای #صابری_تولایی در گروه #رسالات با ملاحت و ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند:
«غنیسازی اورانیوم شنیدید؟
این غنیسازی دیداریومه 😊
داره مثل عملیات والفجر میشه
۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...»
عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژههای بیتربیت از کجا آمدهاند!
برادر عزیزم شیخ #محمدعلی_رضاپور از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود:
«من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چهقدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دلگیر است...»
💠💠💠
محوطه مقابل بازرسی، همانجا که گوشیها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین میروم و اسپند روی آتشم...
درب محل نشست همچنان بسته است، جمع احباب اندکاندک به محل قرار رسیدهاند و #میثم منتظر خبر من است...
زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمیدارد... لابهلای تماس با #سید_مظاهر و #مصطفی، یکیدوبار هم به جوادآقای #محمدزمانی و حاج #احمد_واعظی زنگ میزنم... دیگر امیدی به آمدن آنها ندارم، بیشتر نگران جمع بچهها هستم و بازشدن درب محل نشست...
این وسط هرکدام از بچهها هم که خارج میشوند را به نبش آذربایجان هدایت میکنم...
💠💠💠
در این بین #مهدی_رسولی هم از راه میرسد، گپوگفت کوتاهی میکنیم... با خنده و شوخی، کمی چهرهاش را لوس میکند و میگوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنهایداتآیآر دادهام، برم تا همین بغل و برمیگردم!
آنطرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستادهاند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش میکشند!
جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما میآید، #حاج_مهدی معرفیاش میکند: «پسر #حاج_عماد، برادر #جهاد»
💠💠💠
#مجتبی_رمضانی هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمیرسد... یکطرف او زنگ میزند و یکطرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بیخبریم...
#میثم حسابی شاکی است، میگوید حداقل بیایید اینجا خودتان جواب ملت را بدهید...
آنقدر شماره #مصطفی و #سید_مظاهر را یکدرمیان گرفتهام، شستم درد گرفته! همراه #حاج_مرتضی راهی میشویم، در راه #حاج_مرتضی با شماره ثابت دفتر تماس میگیرد، پشت خط یکی میگوید بعد از دیدار، هنوز برنگشتهاند...
تا برسیم، چند نفری کنار جدولهای جوی آب کنار خیابان قورمهسبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ #اسلام_میرزایی و #هادی_خادم_الحسینی همراه با استاد #کلامی_زنجانی راهی قم شده بودند...
💠💠💠
بالاخره تلفن جواب میدهد و درب ساختمان بعد از یکساعت باز میشود...
بچهها جاگیر میشوند و جلسه شکل میگیرد... جمع خوبی حاضر هستند، #ابوذر_روحی، #مجتبی_سرگزی_پور و #محمدجواد_جامعی هم اولینبار است که در نشست حاضرند...
از آن روز خیلی گذشته، به گمانم #مصطفی_مروانی قرآن را میخواند، بچهها هم تا میتوانند همراهیاش میکنند، البته با چاشنی شوخی و مزاح...
#حاج_مرتضی شروع میکند، جمعبندیاش از جلسه مثبت است، آخرش میگوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!»
💠💠💠
هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج #سعید_حدادیان و پشت سرش حاج #حسین_هوشیار وارد جلسه میشوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیدهاند و با دعوت #حاج_حسین تشریف آوردهاند به نشست...
با رفتن #حاج_مرتضی، جلسه دست #حاج_سعید است، گفتوگوها گرم شده و بچهها یکبهیک میگویند و میشنوند...
وسط جلسه، #مهدی_رسولی با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را میدهد... از جلسه میزنم بیرون و بلافاصله با #امیر_اشرفی تماس میگیرم، از حدود سی شهید خبر میدهد، بعدتر میفهمم که این، آمار انفجار اول است...
از حال بچهها میپرسم، میگوید همه خوب هستند، اما دیری نمیکشد که پیامک میدهد:
«عادلم رفت»
و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» میتوانم بنویسم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت پایانی)
«با حاج سعید در فِدِرا»
خبر واقعه کرمان بین جلسه میپیچد... در هالهای از غم و ابهام و اضطراب جلسه ادامه دارد... خبر #عادل که میرسد، غم و اندوه مضاعف میشود، اگرچه در آن لحظه خیلیها هنوز نمیشناسندش... همه شیرینی دیدار و شادی روز میلاد به هم میریزد... اخبار و آمار ضدونقیض به طور طبیعی تا چند ساعت اول بعد از واقعه، ادامه دارد...
💠💠💠
یکی میگوید یادتان هست! روز شهادت حاج قاسم هم الیالحبیب داشتیم... راست میگوید... و چه روز عجیبی بود... چه نماز صبحی بود، صبحی که دقایقی قبل از هنگامه اذان، آن خبرِ همچنان باورنکردنی در رسانهها منتشر شد... در مسجد سرچشمه بودم... نفهمیدم نماز را چگونه به پایان رساندم...
💠💠💠
به هر ترتیب این نشست هم به پایان میرسد و بچهها راهی میشوند، عده کمتری صبر میکنند تا اذان بشود، نماز مغرب را بخوانند و بعد بروند... ما هم که به رسم ادب باید صبر کنیم تا آخرین نفر... همه رفتهاند، من ماندهام و حاج #سعید_حدادیان و #محسن_محمدی_پناه...
از درب ساختمان بیرون میزنیم، در حالیکه هر کداممان یکی از این زیلوهای سجادهای که دستپخت جدید #ماهد است، مانند موشک دوشپرتاب استینگر، به یادگار از این جلسه در دست داریم...
#حاج_سعید قصد خانه را دارد، میگویم ماشین من هست، اما کمی پیادهروی دارد، قبول میکند... سهنفری، پیاده راهی میشویم... خیابان دانشگاه را تا جمهوری بالا میرویم و بعد هم به سمت شرق، دو ضلع مستطیل را پیاده گز میکنیم تا به ماشین برسیم... #حاج_سعید در راه از دیدار میگوید، از اجراها، از خاطرات، از اساتید، از... بیوقفه و پرجذبه با همان صدای حجیم و لهجه تهرانی.
در این بین با #محمدحسین تماس میگیرد و با لحن پدرانه، به گمانم از نبودنش گلایه میکند و گزارشی از دیدار میدهد. رابطه پدرپسریشان همیشه برایم جالب توجه بوده... همین که امثال #حاج_سعید فرزندشان را در طریق پدر حفظ کردهاند جای ستایش دارد، ولو در سبک و سیاق دیگری...
💠💠💠
سوار ماشین میشویم، روی نقشه نزدیکترین نقطهای که به خانه #حاج_سعید به ذهنم میرسد، خانه مداحان است، در راه مقصد را میزنم و حرکت میکنیم...
تلفنش زنگ میخورد، #حمید_رضوانی است، تحلیل خودش را از دیدار ارائه میدهد، صدایش کموزیاد به گوش میرسد، #حاج_سعید بخشی را میپذیرد و بخشی را هم نه...
میرسیم به سر خیابان #مشکی، میگوید بپیچ سمت راست و روبهروی خیابان استقلال میگوید همینجا بزن کنار... در بهت و حیرت در #ساندویچی_فِدِرا مهمانمان میکند! از این ساندویچیهای قدیمی که باید گوشه مغازه، روی لبه چوبی کنار دیوار، سرپا نوشجان کنی!
بعدتر #مرتضی میگوید #فدرا معروفترین ساندویچی محله فخرالدوله تا سرچشمه است؛ #حاج_سعید چنان با آبوتاب از کیفیت فدرا تعریف میکند که احساس میکنی در بهترین رستوران تهران، قرار است باکیفیتترین غذای آن شب را میل کنی...
سه عدد یونانی سفارش میدهد و تا ساندویچها آماده شوند، یک پرس سالاد اولویه هم دستگرمی میگیرد تا در این فاصله، بیکار نمانیم! معلوم است زیاد به اینجا رفتوآمد دارد، با بچههای مغازه، کَل آبی و قرمز راه میاندازد و فضا را دست میگیرد...
💠💠💠
هنگام خروج، #حاج_سعید چند ساندویچ را هم که برای خانه سفارش داده میگیرد و سوار ماشین میشویم...
به سمت منزل، باید برویم سمت مجلس و از پایین دور بزنیم، حاج سعید میگوید هفت شهید مجلس را طواف میکنیم...
از آنجا به سرچشمه میروم، مراسم بزرگداشت روز زن و میلاد حضرت زهراء(س) است... داخل تالار که میشوم، #سیداحمدعبودتیان که روی سن میکروفوندردست مجلس را اداره میکند، همین که چشمانش به درب میافتد، با تسلیت شهادت #عادل خیرمقدم میگوید...
برگزیدگان مهرواره هم نرمنرمک از دیدار رییس مجلس برمیگردند به سرچشمه و برخی وارد تالار میشوند، #علی هم میرسد... همان انتهای تالار در عوالم خودم هستم، #مرتضی یکطرف و #علی هم طرف دیگر نشستهاند... عجب روز عجیبی بود...
از صبح که در خیابان کشوردوست با خانواده خداحافظی کردیم، تا الآن ندیدمش، مثلاً روز زن بوده...
💠💠💠
از همان روز گفتوگوها درباره دیدار گرم است، در جمع همرزمان هم نظرات مختلف است:
#جواد_قربانپور:
«افول اجراها امروز در بیت رهبری تأسفبار بود، تأسفاً شدیداً.»
#سیدرضا_نریمانی:
«به نظرم دیدار امسال اتفاقاً خیلی خوب بود، طلایی بود، هم اجراها و هم سرود همخوانی.»
حاج #محمدرضا_بذری:
«...اجراها عالی بود، بهجز یکیدوتا اجرا، اشعار و مضمون در اوج بود...»
#محمدجواد_جامعی:
«...حیف که حلاوت این دیدار هم برای آقا و هم برای مداحان با قضیه کرمان تلخ شد.»
و میرویم تا سال بعد و دیداری دیگر... و تو تلاش میکنی شاید فیض دیدار امتداد بیشتری یابد...
تمام
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«موکب حضرت قائم(عج) با حضور سید کاظم روحبخش» (اربعیننوشت۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۳۰ م
«عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانهای در مجاورت بهشت»
(اربعیننوشت۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۴شنبه|۳۱ مرداد ۱۴۰۳|۱۶ صفر ۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• مرد میانسالی که در کارهای مسجد و موکب کمک میرساند، مانند یک نگهبان تا صبح بیدار بود، همان گوشه رو به قبله نشسته بود، انگار که مشغول عبادتی باشد!
• برای نماز صبح که بلند شدیم، دیدم همان مرد خوشروی دیشب که به استقبالمان آمده بود، عمامه بر سر گذاشته و عبا بر دوش... امام جماعت مسجد است!
• دقایقی بعد از نماز جماعت، سفره صبحانه را گستردند... در آن شرایط و با آن امکانات، سفره شاهانهای بود... تمیز و مرتب و منظم... همان مرد میانسال در گوشه مسجد، سفرهای اختصاصی برایمان پهن کرد و در یک سینی بزرگ صبحانه را آورد؛ سه کاسه عدسی، سه بشقاب که در هر کدام یک تخممرغ آبپز تازه، یک قالب کره، یک عدد نبات نیدار، قاشق و... بود و سه لیوان چای...
• ۶ صبح نشده بود که از مسجد زدیم بیرون، تقریباً دیشب را نخوابیدم...
• رزمایش موکبها ادامه دارد، از کرمانشاه تا اسلامآباد غرب تا سرپلذهاب و قیصر شیرین...
• از تنگه چارزبر عبور میکنیم، اول صبح، یادمان عملیات مرصاد، مملو از جمعیت است، قاعدتاً جمعیت برگشتی از کربلا است...
• طاق گرا یا طاق شیرین را رد میکنیم، از گردنه پاطاق عبور میکنیم تا به سرپلذهاب برسیم... اینجا چهقدر نامها اسرارآمیزند! پاطاق، مثل پاطوق... یکجا پای طوق جمع میشوند و یکجا، پای طاق... طاق شیرین، قصر شیرین، مرز خسروی و... انگار وارد سرزمین افسانهای خسرو و شیرین شدهای!
• ورودی سرپلذهاب، نقشه میگوید به چپ بپیچ و وارد کمربندی شو، اما من مستقیم میروم داخل شهر... میروم وسط تمام خاطرات سال ۹۶... میروم در دل خاطرات قیامتی که به پا شده بود... حالا شهر حسابی پوست انداخته است، اگرچه آثار جراحت و زخمها هنوز در گوشه و کنار کوچهها و معابر به چشم میخورد... به سهراهی ثلاثباباجانی که میرسم دلم تا روستاهای کوئیک و مقر #حاج_سعید پر میکشد، تا روستای تپانی، تا انجیرهبانآوارهعلی... تا... تا خود قیامت...
• در قصر شیرین، بنرهای شهرداری کرج را به تعداد بالا میبینی... آرم شهرداری کرج هم زیر بنرها، یکجورایی تو چشم هر بینندهای است، شهرداری کرج در قصر شیرین!.... قطعاً شهرداری کرج در این شهر حضور پیدا کرده و خدماتی را هم به زائران ارائه داده است، اما اگر شهرداری کلانشهری آمده به کمک شهرداری یک شهر مرزی دورافتاده و فاقد امکانات، نمیشد بیمنت و خاموش در تقویت شهرداری همان شهر بکوشد؟ حتماً این حمایت و پشتیبانی را باید فریاد کرد و در وسط حوزه استحفاظی شهرداری قصر شیرین، یعنی در سطح شهر، دهها بنر هوا کرد و جار زد که این ما بودیم که بله... بماند پاسخگویی به افکار عمومی که شهرداری کرج با کدام مجوز قانونی و از کدام ردیف بودجه، کیلومترها آنورتر ارائه خدمت میکند! افکار عمومی؟ پاسخگویی؟ شوخی خندهداری است که بازش نمیکنم...اینجا جای خالی یک مشاور امین، دلسوز و دارای فهم و سواد ارتباطات، بدجوری نمود میکند... البته اگر گوش شنوایی برای شنفتن مشورتهای دلسوزانه یافت شود!
• ورودی پایانه، چشمانم در یک لحظه دکتر #طاووسی_مسرور را شکار میکند؛ نمیدانم آمده یا میرود... کنار یک تاکسی زرد، بارش را سوار میکند یا پیاده، نمیدانم... همراه خانواده است و جلو نمیروم...
• داخل پایانه هستیم، که #محمد_ضیایی از بچههای باصفای کرمانشاه تماس میگیرد و گلایه میکند که ما باید از کانال ایتا بفهمیم شما کرمانشاهی!
• به جرأت عرض میکنم خسروی از جهات متعددی یک انتخاب ویژه برای خروج از کشور است و مزیتهای خاصی دارد، بسیار تمیز است، امکانات رفاهی مناسبی دارد، به نسبت از مهران خلوتتر است، جاده طرف عراق، جاده مناسبتری است، تا نزدیکترین نقطه به پایانه میتوانی خودت را برسانی (البته با ماشین شخصی، بسته به اینکه چه زمانی به مرز برسی، باید بتوانی در دریای ماشینهای پارکشده، جایی پیدا کنی...)، اگر هم قصد کاظمین کرده باشی، سرراستترین مسیر است...
• از پایانه خسروی، وارد خاک عراق که میشوی، حدود یک کیلومتری تا گاراژ یا همان کراج، فاصله هست که اتوبوسهای شهرداری کرج، زحمتش را میکشند... «عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو!»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2