eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت پایانی) «با حاج سعید در فِدِرا» خبر واقعه کرمان بین جلسه می‌پیچد... در هاله‌ای از غم و ابهام و اضطراب جلسه ادامه دارد... خبر که می‌رسد، غم و اندوه مضاعف می‌شود، اگرچه در آن لحظه خیلی‌ها هنوز نمی‌شناسندش‌... همه شیرینی دیدار و شادی روز میلاد به هم می‌ریزد... اخبار و آمار ضدونقیض به طور طبیعی تا چند ساعت اول بعد از واقعه، ادامه دارد... 💠💠💠 یکی می‌گوید یادتان هست! روز شهادت حاج قاسم هم الی‌الحبیب داشتیم... راست می‌گوید... و چه روز عجیبی بود... چه نماز صبحی بود، صبحی که دقایقی قبل از هنگامه اذان، آن خبرِ هم‌چنان باورنکردنی در رسانه‌ها منتشر شد... در مسجد سرچشمه بودم... نفهمیدم نماز را چگونه به پایان رساندم... 💠💠💠 به هر ترتیب این نشست هم به پایان می‌رسد و بچه‌ها راهی می‌شوند، عده کم‌تری صبر می‌کنند تا اذان بشود، نماز مغرب را بخوانند و بعد بروند... ما هم که به رسم ادب باید صبر کنیم تا آخرین نفر... همه رفته‌اند، من مانده‌ام و حاج و ... از درب ساختمان بیرون می‌زنیم، در حالی‌که هر کدام‌مان یکی از این زیلوهای سجاده‌ای که دست‌پخت جدید است، مانند موشک دوش‌پرتاب استینگر، به یادگار از این جلسه در دست داریم... قصد خانه را دارد، می‌گویم ماشین من هست، اما کمی پیاده‌روی دارد، قبول می‌کند... سه‌نفری، پیاده راهی می‌شویم... خیابان دانشگاه را تا جمهوری بالا می‌رویم و بعد هم به سمت شرق، دو ضلع مستطیل را پیاده گز می‌کنیم تا به ماشین برسیم... در راه از دیدار می‌گوید، از اجراها، از خاطرات، از اساتید، از... بی‌وقفه و پرجذبه با همان صدای حجیم و لهجه تهرانی. در این بین با تماس می‌گیرد و با لحن پدرانه، به گمانم از نبودنش گلایه می‌کند و گزارشی از دیدار می‌دهد. رابطه پدرپسری‌شان همیشه برایم جالب توجه بوده... همین که امثال فرزندشان را در طریق پدر حفظ کرده‌اند جای ستایش دارد، ولو در سبک و سیاق دیگری... 💠💠💠 سوار ماشین می‌شویم، روی نقشه نزدیک‌ترین نقطه‌ای که به خانه به ذهنم می‌رسد، خانه مداحان است، در راه مقصد را می‌زنم و حرکت می‌کنیم... تلفنش زنگ می‌خورد، است، تحلیل خودش را از دیدار ارائه می‌دهد، صدایش کم‌وزیاد به گوش می‌رسد، بخشی را می‌پذیرد و بخشی را هم نه... می‌رسیم به سر خیابان ، می‌گوید بپیچ سمت راست و روبه‌روی خیابان استقلال می‌گوید همین‌جا بزن کنار... در بهت و حیرت در مهمان‌مان می‌کند! از این ساندویچی‌های قدیمی که باید گوشه مغازه، روی لبه چوبی کنار دیوار، سرپا نوش‌جان کنی! بعدتر می‌گوید معروف‌ترین ساندویچی محله فخرالدوله تا سرچشمه است؛ چنان با آب‌وتاب از کیفیت فدرا تعریف می‌کند که احساس می‌کنی در بهترین رستوران تهران، قرار است باکیفیت‌ترین غذای آن شب را میل کنی... سه عدد یونانی سفارش می‌دهد و تا ساندویچ‌ها آماده شوند، یک پرس سالاد اولویه هم دست‌گرمی می‌گیرد تا در این فاصله، بی‌کار نمانیم! معلوم است زیاد به این‌جا رفت‌و‌آمد دارد، با بچه‌های مغازه، کَل آبی و قرمز راه می‌اندازد و فضا را دست می‌گیرد... 💠💠💠 هنگام خروج، چند ساندویچ را هم که برای خانه سفارش داده می‌گیرد و سوار ماشین می‌شویم... به سمت منزل، باید برویم سمت مجلس و از پایین دور بزنیم، حاج سعید می‌گوید هفت شهید مجلس را طواف می‌کنیم... از آن‌جا به سرچشمه می‌روم، مراسم بزرگ‌داشت روز زن و میلاد حضرت زهراء(س) است... داخل تالار که می‌شوم، که روی سن میکروفون‌دردست مجلس را اداره می‌کند، همین که چشمانش به درب می‌افتد، با تسلیت شهادت خیرمقدم می‌گوید... برگزیدگان مهرواره هم نرم‌نرمک از دیدار رییس مجلس برمی‌گردند به سرچشمه و برخی وارد تالار می‌شوند، هم می‌رسد... همان انتهای تالار در عوالم خودم هستم، یک‌طرف و هم طرف دیگر نشسته‌اند... عجب روز عجیبی بود... از صبح که در خیابان کشوردوست با خانواده خداحافظی کردیم، تا الآن ندیدمش، مثلاً روز زن بوده... 💠💠💠 از همان روز گفت‌وگوها درباره دیدار گرم است، در جمع هم‌رزمان هم نظرات مختلف است: : «افول اجراها امروز در بیت رهبری تأسف‌بار بود، تأسفاً شدیداً.» : «به نظرم دیدار امسال اتفاقاً خیلی خوب بود، طلایی بود، هم اجراها و هم سرود هم‌خوانی.» حاج : «...اجراها عالی بود، به‌جز یکی‌دوتا اجرا، اشعار و مضمون در اوج بود...» : «...حیف که حلاوت این دیدار هم برای آقا و هم برای مداحان با قضیه کرمان تلخ شد.» و می‌رویم تا سال بعد و دیداری دیگر... و تو تلاش می‌کنی شاید فیض دیدار امتداد بیش‌تری یابد... تمام ✍️ @qoqnoos2
«آه! از غربت مولا...» (در حاشیه تعطیلی مجلس محمدحسین پویانفر) آه! از غربت مولا... آه! از مغزهای کوچک زنگ‌زده که زنگار بر ذوالفقار علی نشاندند... آه! از پونزهای زنگ‌زده جهالت و عصبیت که بر پیشانی حکمت و عقلانیت نشستند... آه! از قبیله اکبرپونزها که هر روز در لباسی و ردایی، جلوه می‌کنند، روزی با کُت و کراوات، روز دیگر با عبا و عمامه، روزی چونان بختک بر سینه انقلاب می‌نشینند و گلوی آن را می‌فشارند، روزی چون دوال‌پایان بر گُرده نظام سوار می‌گردند و شیره جانش را می‌مکند... ▫️▫️▫️ آه! از غربت مولا... آه! از آنانی که کمر مولا را شکستند! آری، کمر مولا را... همان جاهلان مُتَنَسِّک و عالمان مُتَهَتِّکی که صدای گلایه و فغان مولا را در هزارتوی تاریخ برای ابد ثبت کردند: «قَصَمَ ظَهْرِي عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ، فَالْجَاهِلُ يَغُشُّ اَلنَّاسَ بِتَنَسُّكِهِ وَ اَلْعَالِمُ يَغُرُّهُمْ بِتَهَتُّكِهِ.» آه! از تنسُّک جاهل و تهتُّک عالم... دین‌دارنمایی جاهلان و پرده‌دَری عالِم‌نمایان... هم‌آن‌چه فریاد حضرت روح‌الله را هم برآورد: «...یک دسته غیرمتوجه و جاهل و یک دسته عالم متهتّک.  پیغمبر اکرم فرمود که دو طایفه کمر من را شکستند؛ آن عالم‌هایی که متهتک هستند و آن جاهل‌هایی که متنسّک هستند و من نمی‌دانم اسلام از کدام طایفه بیشتر صدمه دیده است، آیا از عالم متهتک یا جاهل متنسک. در هر صورت از هر دو طایفه صدمه دیده است اسلام. و این هم هست، و بعدها هم خواهد بود، و خواهد بود، حتی در زمان حضور حضرت ولی امر...» ▫️▫️▫️ آه! از غربت مولا... از جاهلان متنسِّکی که یغُشُّ الناس بتنسکهم... جاهلانی که «جدا کردند مردم را ز مولا...» از جاهلانی که «جدا کردند ساحل را ز دریا» از جاهلانی که «جدا کردند عالم را ز معنا...» و آن‌جایی این درد و داغ، طاقت‌سوز می‌شود که بارها امام جامعه، عیان و صریح، واضح و شفاف، گفته‌اند و گفته‌اند و گفته‌اند... آن‌قدر که «کشته هدایت شد علی... آن‌قدر که خطبه خوانده بود» هرچه‌قدر که امام جامعه به اقتضای حکمت و عقلانیت، بر گسترش چتر گفتمانی انقلاب اسلامی تأکید می‌کنند، هرچه‌قدر که برای وحدت ملی و انسجام اجتماعی تذکار می‌دهند، هرچه‌قدر نسبت به خطاهای کوچک و بزرگ افراد، سعه صدر پدرانه نظام را به رخ می‌کشند... هرچه‌قدر امام جامعه، سایه پدرانه‌اش را بر سر جامعه گسترده‌تر می‌کند، فرزندان ناخلفی هستند که درک این حکمت و‌ تدبیر و مهر پدرانه را نداشته باشند و چونان بچه‌های لجوج و عنود، لوس و نازپرورده، پای بر زمین می‌کوبند و پدرانه‌های پدر را پاره‌پاره می‌کنند... ▫️▫️▫️ این کدام جماعت خودحق‌پندار هستند که به خود اجازه می‌دهند برای هر محفل و مجلسی شاخ و شانه بکشند و برای نظام هزینه درست کنند؟ همان اقلیت پرروی جاهل متنسکی که آه مولا را هم بلند کردند... این‌گونه احمقانه و بی‌محابا برای مجلس سیدالشهداء(ع)، خط و نشان کشیدن، عاقبت خوشی را نوید نمی‌دهد... ▫️▫️▫️ اشکالی وجود دارد، بله! کیست که بی‌خطا باشد... نقد داریم، اشکالی نیست، نقد کنیم، اما مؤدب به آداب نقد باشیم، تکفیر و توهین و تهمت و هتک و بگیر و ببند برای چه؟ شعبان جعفری بودن کار سختی نیست... سعی کنیم یار و یاور باشیم... هر خطایی کرده باشد، روضه‌فروشی نکرده... این چه ادبیات سخیف و مبتذلی است که به راحتی جریان می‌یابد و چه فهم ناقص و ناصوابی است که اجازه می‌دهد این ادبیات شکل بگیرد... خوش‌حالی از تعطیلی مجلس اهل‌بیت(ع) و جنگ و مراء در مقابل انظار مردم، در مزبله مجازی، هرچه هست متعلق به مکتب و مرام اهل‌بیت(ع) نیست... شاید با به‌شخصه اختلاف نظراتی داشته باشم، اما با کیست که نداشته باشیم؟ هم‌چنان‌که با یا ... با یکی کمی بیش‌تر با یکی کمی کم‌تر... اما شهادت می‌دهم که پای کار دستگاه سیدالشهداء(ع) و انقلاب ایستاده... سراغ ندارم برای مجلسی، صله‌ای دریافت کرده باشد که اگر هم کرده باشد، است و مباح... پاسخ‌گوست و دردسترس، خوش‌تعامل است و دست‌به‌خیر  و اهل کرم... و اتفاقاً اهل عمل و نه بی‌عمل! ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعین‌نوشت۵؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۱از۴ • بالاخره ساعت ۲:۳۰ می‌رسیم به مقر ... ملعب الأولمبي، ورزشگاه المپیک کربلا... هرچه تماس می‌گیرم و پیام می‌دهم، اصلاً اینترنت گوشی وصل نیست، یک‌تیک، دوتیک نمی‌شود... ورودی موکب هم دو نوجوان هستند که کارت، طلب می‌کنند و می‌گویند پذیرش جدید نداریم... مستأصل شده‌ایم... چند دقیقه‌ای کنار جدول می‌نشینیم و نفسی تازه می‌کنیم... می‌روم داخل، در محوطه با جمعی از بچه‌های بجنورد کنار هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند... • تا مرا می‌بیند، جلو می‌آید و در آغوش می‌گیرد... با بچه‌ها حال‌واحوال می‌کنم و پیام‌های گوشی را نشانش می‌دهم... می‌گویم بچه‌ها دم‌درب هستند... • درب ورودی خواهران، از پشت موکب است و این یعنی چندصد متر دیگر پیاده‌روی برای پاهایی که دیگر، نایی ندارند... نیازی به توضیح نیست، هیأت‌دار ساده هم که باشی، این مقدار از روان‌شناسی و مخاطب‌شناسی را در آستین داری، چه برسد به ! چند دقیقه‌ای صحبت می‌کنیم تا سه‌چرخه‌ای را که امسال خریده‌اند هماهنگ کند... با ذوق توضیح می‌دهد که مبلغ کرایه خودش را در همین مدت درآورده است... • از بزرگواری بچه‌های خراسان‌شمالی و هیأتی که هم‌نام هیأت‌شان هست، «یافاطمةالزهراء(س)» تعریف می‌کند و از ماجرای آوردن شیخ حسابی شاکی و گله‌مند است... از مدت‌ها پیش در جریان بودم، از همان سفر مازندران... می‌گوید صفرتاصد خرید بلیط و دعوت‌نامه و آوردن شیخ و‌ خانواده را هیأت انجام داد، اما آقایان، همان ابتدای کار در تشریفات فرودگاه، شیخ را از دستان ما ربودند! عاقبت با اصرار، فقط یک شب در مراسم هیأت حضور پیدا کرد و تمام... آن هم تهدید کردم که اگر نیاید این‌جا، آن‌چه را نباید بگویم روی آنتن خواهم گفت و از این حرف‌ها... • مصطفی با سه‌چرخ می‌رسد، می‌رویم ورودی موکب و بچه‌ها را سوار می‌کنیم به سمت ورودی خواهران... به روح‌الله می‌گویم دوهزاروبیست‌وچار است‌ها! نَویگِیتور واقعی به این می‌گن... روح‌الله هم خنده کم‌رنگی تحویلم می‌دهد... • هم محبت می‌کند و ما را می‌برد در اتاق اختصاصی موکب! اتاقی تقریباً بیست متری با یک کولر گازی ایستاده که خنکای بهشتی داشت که به زمهریر میل دارد! • اما نکته این‌جاست که مهمانان ویژه موکب کم نیستند، تا جایی که جا بوده، آدمی‌زاد خوابیده، کورمال و پاورچین بین دست‌وپاها دنبال جا می‌گردیم، بالاخره لابه‌لای این ابَرکنسرو انسانی دو تا جا پیدا می‌کند و با حکم حکومتی در اختیار ما قرار می‌دهد! حکم حکومتی، از این جهت که از قرائن پیداست این دو نصفه‌جا هم صاحب دارند... فرد کناری‌ام شبیه است، اما در آن تاریکی قابل تشخیص نیست... آن‌قدر عرق کرده‌ام و خشک شده و دوباره عرق کرده‌ام و این چرخه ادامه پیدا کرده که الآن عصاره عرقم بر روی لباس‌ها قابلیت تولید چند گالن بوی احتمالاً متعفن را دارد! فکرکنم برای همین مرد شبیه ، در همان حال خواب و بیداری، چفیه‌اش را جمع کرد مقابل صورتش... • یک‌ساعت هم نمی‌شود که برای نماز صبح بلند می‌شوم... کمی اطراف واضح‌تر شده، صاحبان نصفه‌جاهای غصبی هم سر رسیده‌اند! بعد از نماز، خوابِ منعقدنشده سابق را استصحاب می‌کنم و خب از ابتدا معلوم است که به جایی نمی‌رسد! • با سروصدا و صحبت‌ها کم‌کم با رخت‌خواب وداع می‌کنم، یکی با ذوق و شوق از خبر حمله حزب‌الله به اسرائیل می‌گوید، فکر کردم از مدافعان حرم است، اما از مجاهدان بازار ارز و دلار و دینار بود! که آمد، سهم امسال موکب را با احتساب افزایش قیمت دلار بعد از حمله حزب‌الله، ازش گرفت و رفت! • جمع جالب و باصفایی بودند، از خیرین و حامیان موکب که در این سال‌ها مردانه پای موکب ایستاده بودند تا مهمانان خاصی که ساکن کشورهای دیگر هستند و هر سال، مهمان موکب تا معاون سیاسی امنیتی استان که به مزاح می‌گوید، معاون عمرانی یا اقتصادی هم نیستی، اقلاً بشود ازت کمک بگیریم! • حدود ۹:۳۰ سفره‌ای پهن می‌شود و یک سینی آش رشته در وسط آن، شوخی و جدی‌اش را نمی‌دانم، یکی می‌گوید همان ناهار دیروز و شام دیشب است، دوباره گرم کرده‌اند... چای و مربای بالنگ هم هست... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۲از۴ • در این بین هم می‌رسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره هم‌صحبت می‌شویم... یکی سید را به کناری‌اش نشان می‌دهد و آهسته می‌گوید داداش معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح می‌دهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... را می‌برند برای جلسه و من هم عذرخواهی می‌کنم که حالم روبه‌راه شود، ملحق می‌شوم... • ، اخوی کوچک ، به خوشگل‌ترین دکتر جهان زنگ می‌زند، این را پشت تلفن هنگام سلام‌وعلیک می‌گوید، ... رسماً یک درمانگاه برپا کرده‌اند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانم‌ها... برای درمانگاه ساختمان نیمه‌کاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کرده‌اند! • با سفارش کار به سرم و بتامتازون و... می‌کشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کف‌خواب دارد! من و روح‌الله روی دو تخت کنار هم درازکش می‌شویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحه‌های سنتی می‌خواند و سرم را آماده می‌کند، می‌خورد که از بچه‌های بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، می‌پرسم می‌گوید نه، کردستان بودم، بانه... • تا از درمانگاه برگردیم منبر تمام شده و حاج شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کم‌خرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر ، ، و شهید ، بنیانگذار انصارالله یمن، با پس‌زمینه پرچم‌های کشورهای‌شان، همه در پرچم‌های عمودی در دو طرف پرده‌نگاره شعار «کربلا، طریق‌الاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود... • جلسه حال بسیار خوبی دارد، هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگی‌های بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیده‌ام... خیلی‌ها مثل خودم حواس‌مان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار می‌کنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل می‌کرد و‌ خودش آخرشب کثیف و‌ آلوده برمی‌گشت... ، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمی‌کند و هرچه هم می‌خواهد از همین مجلس فیض کسب می‌کند... المؤمن کَیّس! چه‌قدر خوش گذشت این سفر رو پر قو می‌خوابم شبا تا سحر.. صورتم گل انداخته هوای شام بهم ساخته اگه تو زیر دست و پا نبودی خُب منم نبودم اگه میون آتیشا نبودی خُب منم نبودم اگه سنگ از این و اون تو نخوردی خُب منم نخوردم اگه سیلی از خیزرون نخوردی خُب منم نخوردم.. تو خونه خولی موهات نسوخته خُب منم نسوختم اگه جایی با اضطراب نرفتی خُب منم نرفتم اگه توی بزم شراب نرفتی خُب منم نرفتم خوب‌خوب‌خوبم بابا فقط بریم از این‌جاروز اربعین، کربلا، ، استادی می‌کند و مجلسی می‌شود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حق‌داران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیام‌دادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماس‌دعایی فرستاده بود و نفرستاده بود... • این‌که از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد می‌کند، از مزیت‌های مجلس‌داری است... یادی از آیت‌الله ، حاج‌آقای ، آیت‌الله و... • در لابه‌لای جمعیت، را می‌بینم، سر ماجراهای ، به‌ویژه رویداد اخیر سفینة‌النجاة بیش‌تر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر ، هنرمند متواضع، دل‌سوز، اهل تقوا، حق‌جو و حق‌طلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبهه‌شدن اهالی خطه هنر نیاز دارد... • لابه‌لای عزاداران، بچه‌های ترکیه همراه با پرچم‌های‌شان جلب توجه می‌کنند، ظاهراً مهمانان بین‌المللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند... • آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینه‌زدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام می‌شوم، دوشی می‌گیرم و لباس‌ها را آبی می‌زنم و برمی‌گردم به همان اتاق کذایی! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۳از۴ • هم هست، یکی از بچه‌های پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربوده‌اند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، با بچه‌های جامعةالمصطفی تماس می‌گیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاه‌هزار دیناری می‌گذارد وسط... به می‌گوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوش‌حال و ذوق‌زده تشکر می‌کند و همراه محمود می‌روند... • حاج هم می‌آید به اتاق، با تواضع با همه حال‌واحوال می‌کند... می‌نشیند و کمی اختلاط می‌کنیم... حاج‌آقای محمدیان هم اضافه می‌شود و بحث به جاهای خوبِ مگو می‌کشد... از حاج‌آقای و و... • در همین اثنا، ناهار را می‌آورند... اسمش را می‌پرسم... طعام‌پلو! می‌گویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! می‌گوید همان کشمش‌پلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأت‌هاست... • بعد از سرم و دوش و ناهار می‌آیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاج‌آقای ، تماس می‌گیرد و نگران است... می‌گوید با که تماس داشته، گفته پرچم‌ها را تحویل حشد دادیم، اما این‌جا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانه‌ای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، را نیافتیم... خط‌هایی که قبل‌تر واتس‌اپ داشتند، همه پاک بودند! • دوان‌دوان همراه روح‌الله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحة‌الرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با ، تماس می‌گیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت می‌رسیم... • جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپ‌شده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیش‌تر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل می‌شود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروه‌گروه شعار می‌دهند... را می‌بینم که دوان‌دوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچه‌های رسول‌السلام را هم می‌بینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر با بچه‌های‌شان آمده‌اند... آقامرتضی هم هم‌چنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچم‌های بزرگ است... را می‌بینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشه‌ای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش می‌گیرم... • عجیب است مسیر بسته نشده و ماشین‌های بار مواکب در رفت‌وآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش می‌آید... پدر را هم می‌بینم که در بین جمعیت رفت‌وآمد دارد... شیخ هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ و هم هرکدام دست می‌رسانند... این طرف و ، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری می‌بینم... از میدان تربیت که عبور می‌کنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت می‌شود، بعداً توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه هماهنگی‌ها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با این‌که قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیک‌تر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع می‌شود... • را با آن قد رعنایش می‌بینم... هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه می‌شود، تازه جمعیت جان می‌گیرد... و بچه‌های مدرسه‌اش هم خودشان را رسانده‌اند به مراسم تا زنجیره فعالیت‌های ضدصهیونیستی موکب‌کاروان‌شان کامل شود... • یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلم‌برداری است، می‌پرسد از کجا آمده‌اید؟ و وقتی می‌گویم از کشورهای مختلف، این‌جا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیخته‌ای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهره‌اش می‌بینم... با دعایی تشکر می‌کند... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۴از۴ • هم خودش را رسانده، در واقع و بچه‌های فلسطین صاحب برنامه هستند و مابقی کمک‌کار آن‌ها... به پل فاطمةالزهراء، که هنوز به نام مجسر الضربیة، می‌رسیم... میدان‌داری می‌کند، البته صحنه توسط بچه‌های عراق پیش می‌رود، اما به نوعی کارشناس مجری برنامه، است... نمایندگانی از ملیت‌های مختلف صحبت می‌کنند... از عراق، از تونس، از ترکیه، از لبنان، از یمن با همان خنجر یمنی بر پر شالش و... از ایران... را هم می‌بینم که قرار بود با کاروان‌های دانشجویی حضور پیدا کنند... • بچه‌های ، پرچم بزرگ «خیبر خیبر، یا صهیون جیش محمد قادمون» را برده‌اند و از بالای پل آویزان کرده‌اند... با خوش‌حالی پل را نشان می‌دهد و به پرچم اشاره می‌کند... شیخ هم پی‌گیر هست یکی از پرچم‌های بزرگ فلسطین را ببرند بالا... از قضا دو پرچم می‌رود بالا و دو طرف پرچم زرد اول از پل آویزان می‌شوند... صحنه باشکوهی است، یاد مراسم ثورةالعشرین در سال‌های نسبتاً دور پیشین می‌افتم و جمعیت مستقر از مجسرات ثورةالعشرین... یادش به‌خیر... نمی‌دانم خداوند چه خواهد کرد با جماعتی که مانع خیر شدند و این اتفاق را چندسال عقب انداختند وگرنه این واحد مراسم‌ها را ده‌سال پیش پاس کرده بودیم... در شلوغی‌ مراسم فاطمه زنگ می‌زند، آن‌قدر سروصدا هست و شبکه مخابراتی عراق هم آن‌قدر تحت فشار هست که واضح و شفاف نشنوم، فقط می‌فهمم که همراه خادمان خواهر موکب، پشت نیسان می‌خواهند عازم حرم شوند، همین که می‌گویم صلاح نیست، پیاده می‌شود و احتمالاً کمی دمغ... البته آخرشب، بعد از برگشت این نیسان فاتح و گزارشات خواهران، خوش‌حال بود که نرفته! • اواخر برنامه است که ناگاه از راه می‌رسد، شیخ سریع هماهنگ می‌کند که برود بالا و عملاً سخن‌رانی پایانی و تشکر از جماعت حاضر در مراسم به دوش برادران فلسطینی می‌افتد... • به آتش‌کشیدن پرچم آمریکا و اسرائیل و ثبت تصاویر وحدت امت اسلامی، پایان‌بخش برنامه است... تا اذان مغرب چیزی نمانده، همراه شیخ راهی دفتر آقا در کربلا می‌شویم... نماز مغرب‌وعشاء را دفتر می‌خوانیم و یک زیارت اربعین جمع‌وجور هم تنگش... و راهی زیارت حرم سیدالشهداء(ع) می‌شویم... • حرم و اطراف حرم خیلی شلوغ است، اما نه به شلوغی دیشب... خدا را هزار بار شکر می‌کنم که فاطمه را نیاوردم... مستقیم می‌رویم سرداب و همان‌جا زیارت‌نامه را می‌خوانیم... بعد هم می‌آییم بالا... از دور را می‌بینم که لباس خادمی عتبه حسینیه را بر تن دارد، سه نفر از بچه‌های هیأتی اصفهان هم کنارش هستند... خبر داده بود که توفیق خادمی حرم نصیبش شده... هنوز بعد از آن حادثه، موهای سروصورتش برنگشته... انگار دوباره نوجوان شده باشد و حیات دنیوی دوباره‌ای را آغاز کرده باشد... • من در صحن می‌نشینم و‌ روح‌الله هم می‌رود جلوتر، شاید به زیر قبه برسد... همیشه نگرانم که مبادا در این موارد از من الگو بگیرد... دوست ندارم به قول امام، بعضی از این عوامی‌ها را از دست بدهد که شاید بسیاری از خیرها در همین باشد... ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن خیری ندیده ایم از این اختیارها • هنگام خروج از حرم ابتدا چشمم به می‌افتد و بعد می‌بینم در بغل پدر آرام گرفته، حاج را در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم و التماس‌دعایی و... یاعلی... • بعد از زیارت، پیاده برمی‌گردیم به محل اسکان، فاصله موکب تا بین‌الحرمین، اگر اشتباه و حاشیه و انحرافی نروی، بدون ملاحظه ازدحام و راه‌بندان و... بی‌کم‌وبیش چهار کیلومتر است، یعنی رفت‌وبرگشت هشت کیلومتر و یعنی‌تر این‌که ده مرتبه رفت‌وبرگشت به حرم، حدوداً معادل کل پیاده‌روی نجف تا کربلا است! • فاطمه منتظر است، یک‌روز کامل را تنها بوده، البته تنهای‌تنها هم که نه... قاعدتاً با خون‌گرمی و محبتی که از مازنی‌ها سراغ دارم و روحیه خودش، باید دوستانی از خطه مازندران دست‌وپا کرده باشد... با خوش‌حالی می‌گوید خانم‌های موکب، فردا ساعت ۴ صبح عازم نجف هستند، بعد هم خسروی... ما هم همراه‌شان برویم... می‌روم سراغ که آخرشبی، در آشپزخانه نشسته است و از همان‌جا آخرین هماهنگی‌های موکب را انجام می‌دهد... دردل‌ها دارد و گلایه‌ها... در ادامه، اتفاقاً خودش همین پیشنهاد را مطرح می‌کند... قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از۳ • قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را می‌گذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریده‌بریده‌ای حاصل می‌شود... بچه‌ها را هم بیدار می‌کنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشین‌ها می‌رسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدست‌رفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمه‌اش از مرگی که عالیه و برادر خواب است! • در حالی موکب فاطمة‌الزهراء(س) را ترک می‌کنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچه‌های موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابه‌جا کرده‌اند و هم‌چنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت می‌گذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، این‌جا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاش‌های دم‌آخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفته‌اند «زر! فانصرف...» اما به قول و به برکت حسن انتخاب : «اين که دل بی‌قرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...» «کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» • این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب ، از این جهت که آقای به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبل‌تر سروده باشند و همان زمان‌ها هم منتشر می‌شود، اما انگار این گوهر، یک‌دهه در کنجی ذخیره می‌گردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا بهره‌برداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دل‌نشینی طی طریق می‌کند تا در گوشه‌ای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند... • هرچه دنبال واژه و لفظ می‌گردم، از وصف عظمت و بزرگی آن‌چه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچک‌تر از آن است که قادر به توصیف واقعه‌ای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یک‌سال برای یک‌دهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگی‌ات باشد... جماعت عاشق‌پیشه‌ای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جان‌فشانی این‌چنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفه‌ای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأت‌به‌هیأت، موکب‌به‌موکب، دسته‌به‌دسته، گردان‌به‌گردان، لشکر مشکی‌پوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد... • خداوند امثال را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش می‌شد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بی‌خاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولی‌ها!)، می‌دادیم و به‌جایش یک‌نفر مثل می‌گرفتیم! کاش... • بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشده‌ایم که راننده سر پول، دبه می‌کند! ماشین را می‌زند کنار و گم‌وگور می‌شود! بویه‌اش(همان بچه‌اش) می‌ماند و اتوبوس و ما! بچه‌های کاروان‌بر با این مشکل زیاد مواجه شده‌اند... بعد از کلی تماس و پی‌گیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یک‌ساعت راهی می‌شویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حق‌حساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید! • گمان می‌کردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعین‌نوشت دیروز را به‌موقع‌تر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرف‌های ناگفته این وسط بود که باید شنیده می‌شد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد... • حدود ساعت ۸ به نجف می‌رسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بنات‌الحسن، کمی بعد از ورودی شارع‌الرسول پیاده می‌شویم... مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام می‌کند ساعت ۹:۱۵ همین‌جا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت می‌کنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ می‌بندد، تسعه و النص... • خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفت‌وبرگشت شارع‌الرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیم‌ساعتی بیش‌تر نمی‌ماند... در این جمع غریبه‌ایم نمی‌خواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر می‌کشد و‌ محو تماشای نجفِ علی می‌شود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم می‌گذرد... جماعت همه آمده‌اند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوت‌مند نجف... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2