هدایت شده از شبکه افق
42.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 باقیات الصالحات رئیس جمهور
🗓 برنامه جهان آرا، روزهای زوج ساعت ۲۲ از شبکه افق
🌐 www.ofoghtv.ir
🆔 @ofogh_tv
هدایت شده از دلگویه
بهناماو
موسی به دین محمد(ص)، عیسی به دین محمد(ص)
جهان در گردش است، گردشی درست به سمت آخرین دین و منتظر رسیدن آخرین منجی. دنیا در حال غربال است، غربالی که به پدر و مادر نگاه نمیکند، نگاه نمیکند آقازاده هستی یا از فلان خاندان مهمی. اصلاً کار ندارد پدر و مادر شیعی داری، یا نه! الآن خودت مهمی! اینکه چندمرده حلاجی؟ چهقدر خودت را باور کردی؟ چهقدر از دین آباء و اجدادیات ارتزاق کردی؟ چهقدر خودت به کشف و شهود رسیدی؟
نکند در کارزار غربال بزرگ، مسیحیزادهها به فهم دین برسند و تو جا بمانی؟ نکند رسانه از هر مدلش، تو را به اشتباه بیاندازد و از لشگر دیگری سر دربیاوری؟ نکند سرِ بازی نخنماشده و دمِدستی آزادی رکَب بخوری و...؟
میترسم از روزی که من مسلمانزاده و پای روضه بزرگشده و نمک سفره اباعبدالله را چشیده، به حجت یاری دین خدا نرسم و با هزار دلیل عاقلی به انکار برآیم و یا سست شوم و توجیه کنم و آن طرف دنیا دختر موبور چشمرنگی اروپایی با تمام ظواهر دنیای مادی، معنویت را شکار کند و عاقبتبهخیر شود؛
ترس معقولی است؛ با گسترش فیلم مانور حجاب در قلب اروپا، این ترس، بیشتر نمود پیدا میکند، یک ترس واقعی و یک ترس درست از شرایط کنونی که بوی آخرالزمان میدهد.
امروز روز بزرگداشت دین الهی است؛ روز یاری پیامبران است از ابراهیم، یحیی، موسی، عیسی و آخرین پیامبر که جان عالمی به فدایش؛ امروز، روز فکرکردن و درست فکر ردن درباره هویت شیعی، هویت دینی و هویت ملی است که تا دلمان بخواهد رویش حجاب افتادهاست.
امروز فرزندان موسی و فرزندان عیسی به خیل اصحاب آخرالزمانی میپیوندند، دیر نیست که حلاوت دین محمد(ص) دهان تلخ مردمان رنجدیده جهان را شیرین کند؛ خدا کند از کارزار رسیدن به ظهور جا نمانیم.
🖊 فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
ققنوس
«طبر! سرویس شدیم!» (اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۱از۴
• بالاخره ساعت ۲:۳۰ میرسیم به مقر #طبر... ملعب الأولمبي، ورزشگاه المپیک کربلا... هرچه تماس میگیرم و پیام میدهم، اصلاً اینترنت گوشی وصل نیست، یکتیک، دوتیک نمیشود... ورودی موکب هم دو نوجوان هستند که کارت، طلب میکنند و میگویند پذیرش جدید نداریم... مستأصل شدهایم... چند دقیقهای کنار جدول مینشینیم و نفسی تازه میکنیم... میروم داخل، در محوطه #محمدحسین با جمعی از بچههای بجنورد کنار هم نشستهاند و صحبت میکنند...
• تا مرا میبیند، جلو میآید و در آغوش میگیرد... با بچهها حالواحوال میکنم و پیامهای گوشی را نشانش میدهم... میگویم بچهها دمدرب هستند...
• درب ورودی خواهران، از پشت موکب است و این یعنی چندصد متر دیگر پیادهروی برای پاهایی که دیگر، نایی ندارند... نیازی به توضیح نیست، هیأتدار ساده هم که باشی، این مقدار از روانشناسی و مخاطبشناسی را در آستین داری، چه برسد به #طبر! چند دقیقهای صحبت میکنیم تا سهچرخهای را که امسال خریدهاند هماهنگ کند... با ذوق توضیح میدهد که مبلغ کرایه خودش را در همین مدت درآورده است...
• از بزرگواری بچههای خراسانشمالی و هیأتی که همنام هیأتشان هست، «یافاطمةالزهراء(س)» تعریف میکند و از ماجرای آوردن شیخ #ابراهیم_زکزاکی حسابی شاکی و گلهمند است... از مدتها پیش در جریان بودم، از همان سفر مازندران... میگوید صفرتاصد خرید بلیط و دعوتنامه و آوردن شیخ و خانواده را هیأت انجام داد، اما آقایان، همان ابتدای کار در تشریفات فرودگاه، شیخ را از دستان ما ربودند! عاقبت با اصرار، فقط یک شب در مراسم هیأت حضور پیدا کرد و تمام... آن هم تهدید کردم که اگر نیاید اینجا، آنچه را نباید بگویم روی آنتن خواهم گفت و از این حرفها...
• مصطفی با سهچرخ میرسد، میرویم ورودی موکب و بچهها را سوار میکنیم به سمت ورودی خواهران... به روحالله میگویم دوهزاروبیستوچار استها! نَویگِیتور واقعی به این میگن... روحالله هم خنده کمرنگی تحویلم میدهد...
• #محمدحسین هم محبت میکند و ما را میبرد در اتاق اختصاصی موکب! اتاقی تقریباً بیست متری با یک کولر گازی ایستاده که خنکای بهشتی داشت که به زمهریر میل دارد!
• اما نکته اینجاست که مهمانان ویژه موکب کم نیستند، تا جایی که جا بوده، آدمیزاد خوابیده، کورمال و پاورچین بین دستوپاها دنبال جا میگردیم، بالاخره لابهلای این ابَرکنسرو انسانی دو تا جا پیدا میکند و با حکم حکومتی در اختیار ما قرار میدهد! حکم حکومتی، از این جهت که از قرائن پیداست این دو نصفهجا هم صاحب دارند... فرد کناریام شبیه #شیردل است، اما در آن تاریکی قابل تشخیص نیست... آنقدر عرق کردهام و خشک شده و دوباره عرق کردهام و این چرخه ادامه پیدا کرده که الآن عصاره عرقم بر روی لباسها قابلیت تولید چند گالن بوی احتمالاً متعفن را دارد! فکرکنم برای همین مرد شبیه #شیردل، در همان حال خواب و بیداری، چفیهاش را جمع کرد مقابل صورتش...
• یکساعت هم نمیشود که برای نماز صبح بلند میشوم... کمی اطراف واضحتر شده، صاحبان نصفهجاهای غصبی هم سر رسیدهاند! بعد از نماز، خوابِ منعقدنشده سابق را استصحاب میکنم و خب از ابتدا معلوم است که به جایی نمیرسد!
• با سروصدا و صحبتها کمکم با رختخواب وداع میکنم، یکی با ذوق و شوق از خبر حمله حزبالله به اسرائیل میگوید، فکر کردم از مدافعان حرم است، اما از مجاهدان بازار ارز و دلار و دینار بود! #طبر که آمد، سهم امسال موکب را با احتساب افزایش قیمت دلار بعد از حمله حزبالله، ازش گرفت و رفت!
• جمع جالب و باصفایی بودند، از خیرین و حامیان موکب که در این سالها مردانه پای موکب ایستاده بودند تا مهمانان خاصی که ساکن کشورهای دیگر هستند و هر سال، مهمان موکب تا معاون سیاسی امنیتی استان که #طبر به مزاح میگوید، معاون عمرانی یا اقتصادی هم نیستی، اقلاً بشود ازت کمک بگیریم!
• حدود ۹:۳۰ سفرهای پهن میشود و یک سینی آش رشته در وسط آن، شوخی و جدیاش را نمیدانم، یکی میگوید همان ناهار دیروز و شام دیشب است، دوباره گرم کردهاند... چای و مربای بالنگ هم هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۲از۴
• در این بین #سید_حسین_آقامیری هم میرسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره همصحبت میشویم... یکی سید را به کناریاش نشان میدهد و آهسته میگوید داداش #سید_حسن_آقامیری معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح میدهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... #سید_حسین را میبرند برای جلسه و من هم عذرخواهی میکنم که حالم روبهراه شود، ملحق میشوم...
• #علی، اخوی کوچک #محمدحسین، به خوشگلترین دکتر جهان زنگ میزند، این را پشت تلفن هنگام سلاموعلیک میگوید، #دکتر_احمدی... رسماً یک درمانگاه برپا کردهاند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانمها... برای درمانگاه ساختمان نیمهکاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کردهاند!
• با سفارش #علی کار به سرم و بتامتازون و... میکشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کفخواب دارد! من و روحالله روی دو تخت کنار هم درازکش میشویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحههای سنتی میخواند و سرم را آماده میکند، میخورد که از بچههای بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، میپرسم میگوید نه، کردستان بودم، بانه...
• تا از درمانگاه برگردیم منبر #سید_حسین_آقامیری تمام شده و حاج #رضا_بذری شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کمخرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر #حاج_قاسم، #ابومهدی، #اسماعیل_هنیه و شهید #سید_حسین_الحوثی، بنیانگذار انصارالله یمن، با پسزمینه پرچمهای کشورهایشان، همه در پرچمهای عمودی در دو طرف پردهنگاره شعار «کربلا، طریقالاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود...
• جلسه حال بسیار خوبی دارد، #محمدحسین هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگیهای بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیدهام... خیلیها مثل خودم حواسمان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار میکنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل میکرد و خودش آخرشب کثیف و آلوده برمیگشت... #محمدحسین، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمیکند و هرچه هم میخواهد از همین مجلس فیض کسب میکند... المؤمن کَیّس!
چهقدر خوش گذشت این سفر
رو پر قو میخوابم شبا تا سحر..
صورتم گل انداخته
هوای شام بهم ساخته
اگه تو زیر دست و پا نبودی
خُب منم نبودم
اگه میون آتیشا نبودی
خُب منم نبودم
اگه سنگ از این و اون تو نخوردی
خُب منم نخوردم
اگه سیلی از خیزرون نخوردی
خُب منم نخوردم..
تو خونه خولی موهات نسوخته
خُب منم نسوختم
اگه جایی با اضطراب نرفتی
خُب منم نرفتم
اگه توی بزم شراب نرفتی
خُب منم نرفتم
خوبخوبخوبم بابا فقط بریم از اینجا
• روز اربعین، کربلا، #حاج_محمدرضا، استادی میکند و مجلسی میشود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حقداران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیامدادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماسدعایی فرستاده بود و نفرستاده بود...
• اینکه از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد میکند، از مزیتهای مجلسداری #حاج_محمدرضا است... یادی از آیتالله #مؤیدی، حاجآقای #شامخی، آیتالله #فاضل_استرآبادی و...
• در لابهلای جمعیت، #حسن_علیپور را میبینم، سر ماجراهای #هنرهیأت، بهویژه رویداد اخیر سفینةالنجاة بیشتر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر #حراء، هنرمند متواضع، دلسوز، اهل تقوا، حقجو و حقطلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبههشدن اهالی خطه هنر نیاز دارد...
• لابهلای عزاداران، بچههای ترکیه همراه با پرچمهایشان جلب توجه میکنند، ظاهراً مهمانان بینالمللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند...
• آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینهزدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام میشوم، دوشی میگیرم و لباسها را آبی میزنم و برمیگردم به همان اتاق کذایی!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۳از۴
• #محمدحسین هم هست، یکی از بچههای پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربودهاند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، #علی با بچههای جامعةالمصطفی تماس میگیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاههزار دیناری میگذارد وسط... #محمدحسین به #محمود میگوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوشحال و ذوقزده تشکر میکند و همراه محمود میروند...
• حاج #محمدرضا_بذری هم میآید به اتاق، با تواضع با همه حالواحوال میکند... مینشیند و کمی اختلاط میکنیم... حاجآقای محمدیان هم اضافه میشود و بحث به جاهای خوبِ مگو میکشد... از حاجآقای #قائمی و #شامخی و...
• در همین اثنا، ناهار را میآورند... اسمش را میپرسم... طعامپلو! میگویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! #محمدحسین میگوید همان کشمشپلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأتهاست...
• بعد از سرم و دوش و ناهار میآیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاجآقای #اسحاقی، تماس میگیرد و نگران است... میگوید با #حسین_کازرونی که تماس داشته، گفته پرچمها را تحویل حشد دادیم، اما اینجا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانهای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال #سیداحمد بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، #سیداحمد را نیافتیم... خطهایی که قبلتر واتساپ داشتند، همه پاک بودند!
• دواندوان همراه روحالله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحةالرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با #امید، تماس میگیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت میرسیم...
• جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپشده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیشتر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل میشود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروهگروه شعار میدهند... #اسحاقی را میبینم که دواندوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچههای رسولالسلام را هم میبینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر #کمیل_قندهاری با بچههایشان آمدهاند... آقامرتضی #مصطفوی هم همچنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچمهای بزرگ است... #امید را میبینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشهای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش میگیرم...
• عجیب است مسیر بسته نشده و ماشینهای بار مواکب در رفتوآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش میآید... پدر #کمیل را هم میبینم که در بین جمعیت رفتوآمد دارد... شیخ #علی_فرهادی هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ #عمیدی و #عرفان هم هرکدام دست میرسانند... این طرف #مرتضی_خلیلی و #سجاد_علیدوست، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... #محمد_دشتی هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری میبینم... از میدان تربیت که عبور میکنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت میشود، بعداً #شیخ_حسام توضیح میدهد که علیرغم همه هماهنگیها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با اینکه قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیکتر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع میشود...
• #محمدعلی_جهانشاهی را با آن قد رعنایش میبینم... #غریب_رضا هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه میشود، تازه جمعیت جان میگیرد... #حسن_مرادی و بچههای مدرسهاش هم خودشان را رساندهاند به مراسم تا زنجیره فعالیتهای ضدصهیونیستی موکبکاروانشان کامل شود...
• یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلمبرداری است، میپرسد از کجا آمدهاید؟ و وقتی میگویم از کشورهای مختلف، اینجا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیختهای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهرهاش میبینم... با دعایی تشکر میکند...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۴از۴
• #علی هم خودش را رسانده، در واقع #علی و بچههای فلسطین صاحب برنامه هستند و مابقی کمککار آنها... به پل فاطمةالزهراء، که هنوز به نام مجسر الضربیة، میرسیم... #غریب_رضا میدانداری میکند، البته صحنه توسط بچههای عراق پیش میرود، اما به نوعی کارشناس مجری برنامه، #غریب_رضا است... نمایندگانی از ملیتهای مختلف صحبت میکنند... از عراق، از تونس، از ترکیه، از لبنان، از یمن با همان خنجر یمنی بر پر شالش و... از ایران... #روح_الله_فضلی را هم میبینم که قرار بود با کاروانهای دانشجویی حضور پیدا کنند...
• بچههای #کمیل، پرچم بزرگ «خیبر خیبر، یا صهیون جیش محمد قادمون» را بردهاند و از بالای پل آویزان کردهاند... #کمیل با خوشحالی پل را نشان میدهد و به پرچم اشاره میکند... شیخ #علی_فرهادی هم پیگیر هست یکی از پرچمهای بزرگ فلسطین را ببرند بالا... از قضا دو پرچم میرود بالا و دو طرف پرچم زرد اول از پل آویزان میشوند... صحنه باشکوهی است، یاد مراسم ثورةالعشرین در سالهای نسبتاً دور پیشین میافتم و جمعیت مستقر از مجسرات ثورةالعشرین... یادش بهخیر... نمیدانم خداوند چه خواهد کرد با جماعتی که مانع خیر شدند و این اتفاق را چندسال عقب انداختند وگرنه این واحد مراسمها را دهسال پیش پاس کرده بودیم... در شلوغی مراسم فاطمه زنگ میزند، آنقدر سروصدا هست و شبکه مخابراتی عراق هم آنقدر تحت فشار هست که واضح و شفاف نشنوم، فقط میفهمم که همراه خادمان خواهر موکب، پشت نیسان میخواهند عازم حرم شوند، همین که میگویم صلاح نیست، پیاده میشود و احتمالاً کمی دمغ... البته آخرشب، بعد از برگشت این نیسان فاتح و گزارشات خواهران، خوشحال بود که نرفته!
• اواخر برنامه است که ناگاه #هشام_سالم از راه میرسد، شیخ #حسام سریع هماهنگ میکند که برود بالا و عملاً سخنرانی پایانی و تشکر از جماعت حاضر در مراسم به دوش برادران فلسطینی میافتد...
• به آتشکشیدن پرچم آمریکا و اسرائیل و ثبت تصاویر وحدت امت اسلامی، پایانبخش برنامه است... تا اذان مغرب چیزی نمانده، همراه شیخ #حسام راهی دفتر آقا در کربلا میشویم... نماز مغربوعشاء را دفتر میخوانیم و یک زیارت اربعین جمعوجور هم تنگش... و راهی زیارت حرم سیدالشهداء(ع) میشویم...
• حرم و اطراف حرم خیلی شلوغ است، اما نه به شلوغی دیشب... خدا را هزار بار شکر میکنم که فاطمه را نیاوردم... مستقیم میرویم سرداب و همانجا زیارتنامه را میخوانیم... بعد هم میآییم بالا... از دور #حسام_صابری را میبینم که لباس خادمی عتبه حسینیه را بر تن دارد، سه نفر از بچههای هیأتی اصفهان هم کنارش هستند... خبر داده بود که توفیق خادمی حرم نصیبش شده... هنوز بعد از آن حادثه، موهای سروصورتش برنگشته... انگار دوباره نوجوان شده باشد و حیات دنیوی دوبارهای را آغاز کرده باشد...
• من در صحن مینشینم و روحالله هم میرود جلوتر، شاید به زیر قبه برسد... همیشه نگرانم که مبادا در این موارد از من الگو بگیرد... دوست ندارم به قول امام، بعضی از این عوامیها را از دست بدهد که شاید بسیاری از خیرها در همین باشد...
ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
• هنگام خروج از حرم ابتدا چشمم به #زهیر میافتد و بعد میبینم در بغل پدر آرام گرفته، حاج #مهدی_سلحشور را در آغوش میگیرم و میبوسم و التماسدعایی و... یاعلی...
• بعد از زیارت، پیاده برمیگردیم به محل اسکان، فاصله موکب تا بینالحرمین، اگر اشتباه و حاشیه و انحرافی نروی، بدون ملاحظه ازدحام و راهبندان و... بیکموبیش چهار کیلومتر است، یعنی رفتوبرگشت هشت کیلومتر و یعنیتر اینکه ده مرتبه رفتوبرگشت به حرم، حدوداً معادل کل پیادهروی نجف تا کربلا است!
• فاطمه منتظر است، یکروز کامل را تنها بوده، البته تنهایتنها هم که نه... قاعدتاً با خونگرمی و محبتی که از مازنیها سراغ دارم و روحیه خودش، باید دوستانی از خطه مازندران دستوپا کرده باشد... با خوشحالی میگوید خانمهای موکب، فردا ساعت ۴ صبح عازم نجف هستند، بعد هم خسروی... ما هم همراهشان برویم... میروم سراغ #محمدحسین که آخرشبی، در آشپزخانه نشسته است و از همانجا آخرین هماهنگیهای موکب را انجام میدهد... دردلها دارد و گلایهها... در ادامه، اتفاقاً خودش همین پیشنهاد را مطرح میکند... قرار میشود، ساعت ۴ صبح...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«موکبداری بوروکراتیک!»
جهانآرا ۷
شما توضیح که بدی شرایط چگونه است، او خودش تصمیم درست را میگیرد، نیازی به بشینپاشو و دستور و بخشنامه و اقدام سخت نیست...
من باید مسأله فرهنگ را به درستی درک کنم، ظرائفش را و...
تو تبیین کن، او بنای بر انقیاد دارد...
نمونه مواجهه بوروکراتیک با موکبداران، همین فرایند اعطای مجوز است...
ارائه مجوز به موکبها، مسیری سخت و دشوار و پیچیده است که ناله بسیاری از آنها را بلند کردم...
حتی امسال به بهانه صدور شناسه، مجوزهای قبلی باطل شد و...
ما به درستی با مردم حرف نمیزنیم...
📺 برنامه تلویزیونی #جهان_آرا|۲شنبه|۱۴۰۳/۵/۲۹|
🆔 @Jahanara_ofogh
❇️ @qoqnoos2
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• قرار میشود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را میگذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریدهبریدهای حاصل میشود... بچهها را هم بیدار میکنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشینها میرسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدسترفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمهاش از مرگی که عالیه و برادر خواب است!
• در حالی موکب فاطمةالزهراء(س) را ترک میکنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچههای موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابهجا کردهاند و همچنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت میگذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، اینجا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاشهای دمآخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفتهاند «زر! فانصرف...» اما به قول #قاسم_صرافان و به برکت حسن انتخاب #مهدی_رسولی:
«اين که دل بیقرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...»
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
• این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب #مهدی_رسولی، از این جهت که آقای #صرافان به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبلتر سروده باشند و همان زمانها هم منتشر میشود، اما انگار این گوهر، یکدهه در کنجی ذخیره میگردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا #مهدی بهرهبرداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دلنشینی طی طریق میکند تا در گوشهای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند...
• هرچه دنبال واژه و لفظ میگردم، از وصف عظمت و بزرگی آنچه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچکتر از آن است که قادر به توصیف واقعهای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یکسال برای یکدهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگیات باشد... جماعت عاشقپیشهای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جانفشانی اینچنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفهای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأتبههیأت، موکببهموکب، دستهبهدسته، گردانبهگردان، لشکر مشکیپوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد...
• خداوند امثال #محمدحسین_طبرستانی_راد را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش میشد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بیخاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولیها!)، میدادیم و بهجایش یکنفر مثل #محمدحسین میگرفتیم! کاش...
• بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشدهایم که راننده سر پول، دبه میکند! ماشین را میزند کنار و گموگور میشود! بویهاش(همان بچهاش) میماند و اتوبوس و ما! بچههای کاروانبر با این مشکل زیاد مواجه شدهاند... بعد از کلی تماس و پیگیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یکساعت راهی میشویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حقحساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید!
• گمان میکردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعیننوشت دیروز را بهموقعتر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرفهای ناگفته این وسط بود که باید شنیده میشد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد...
• حدود ساعت ۸ به نجف میرسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بناتالحسن، کمی بعد از ورودی شارعالرسول پیاده میشویم... #ایمان_طالبی مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام میکند ساعت ۹:۱۵ همینجا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت میکنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ میبندد، تسعه و النص...
• خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفتوبرگشت شارعالرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیمساعتی بیشتر نمیماند... در این جمع غریبهایم نمیخواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر میکشد و محو تماشای نجفِ علی میشود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم میگذرد... جماعت همه آمدهاند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوتمند نجف...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۲از۳
• کمی آنطرفتر یک ساختمان نیمهکاره بسیار بزرگ هست که بچههای افغانستان موکب زدهاند و از همشهریهایشان پذیرایی میکنند... پشت دیوار در دو اتاق جلویی که مثل باقی جاهای ساختمان، دروپیکری ندارد، خادمان موکب، از خستگی زیر کولر ولو شدهاند... میروم و من هم روی موکت، جلوی کولر مینشینم، نگاهشان را پاسخ میدهم که منتظر ماشین هستیم و دقایقی دیگر میرویم... ۴۰۰ نفر از برداران افغانستانی مقیم قم هستند، اینها همه مدارک کافی برای خروج از ایران و سفر اربعین را داشتهاند و بهموقع هم به اربعین رسیدهاند، برخلاف برادران ساکن در افغانستان که عاقبت با هزار و یک زاجرات، معلوم نیست بعد از وقت اضافه، امکان زیارت پیدا میکنند یا نه... سفره ساده صبحانهشان را با نان و پنیر پهن میکنند و سخاوتمندانه ما را هم مهمان میکنند که به یک چایی بسنده میکنم...
• بالاخره حدود ساعت ۱۱ ماشین آمد! یکساعتونیم دیگر تأخیر و من بیچاره در حسرت خواب ازدسترفته و غافل از فرصت یکساعتونیم تنفس بیشتر در شهر پدری! ظاهراً یکی از مقامات آمده بوده برای زیارت حرم و دیدار با آیتالله سیستانی و همه راهها را بسته بودهاند...
• در طریق حله، مجاور یک موکب روستایی بین راهی میایستیم برای نماز و قضاءحاجت... کنار آب و چای، فاصولیه هم برپاست... همین حکم ناهار را پیدا میکند، چون قطعاً به قرار ناهار در قصر شیرین، برای ساعت ۱۴ نخواهیم رسید! به بغداد نزدیک میشویم، اوج گرما است و ترافیک شدید پایتخت، مسیرها قفل کردهاند... با اینکه کولر ماشین کار میکند، اما نمیکشد که نمیکشد... خانواده از شدت گرما، دارد بیحال میشود... زمان زیادی طول میکشد تا از این ترافیک سرسامآور خارج شویم...
• #ایمان_طالبی سر هزینه تماسهایش حسابی کلافه است و به چپ و راست بدوبیراه میگوید... میگوید در همین ایام بیش از سه میلیون تومان هزینه تماس داده... شاکی از اینکه چرا خط را به خاطر بدهی، در عراق قطع میکنند... صبر کنند وارد ایران که شدیم، قطع کنند، اصلاً بسوزانند، بازداشت کنند... اما در کشور دیگر، شاید طرف مستأصل شده باشد، راه ارتباطی دیگری نداشته باشد و... بد هم نمیگوید... اما آنقدر عصبانی هست که «بد» میگوید!
• به خانقین میرسیم و دوباره عبور از روی دریاچه سد دیالی، با این تفاوت که اینبار در کنار جمعی هستیم که زندگی همهشان و همه زندگیشان با دریا انس دارد... هر کدام شروع میکنند درباره ماهی و دریا و برکات آب و... سخنوریکردن... چند عراقی مشغول ماهیگیری هستند، پیرمرد شیرینی که ذهنم را لابهلای سکانسهای پایتخت یک تا هفت، تاب میدهد، گردن میکشد و میگوید «بدون لَنسره، دستی که فایده نداره» و منظورش همان چوب بلند ماهیگیری است... خاطراتی از ماهی و ماهیگیری و دریا میگوید... میگوید آب مازندران برای همه ایران بسه... و همه اینها را چنان شیرین و غلیظ میگوید که بعدتر روحالله میگفت داخل اتوبوس، احساس میکردم وسط سریال پایتخت هستم، فقط با جمعیتی بیشتر!
• نزدیک مرز هستیم که پیام حاج #رضا_بذری را در ایتا میخوانم... بزرگی کرده، سیاههام را خوانده و مورد تفقد قرار داده و اصلاحیهای هم داشته، مرحوم #فاضل_استرآبادی را من #فاضل_لنکرانی ثبت کرده بودم که اصلاح میکنم... اما مردد هستم که اشکال از کجا بوده؟ اطلاق را تخصیص اشتباه زدهام، یا تخصیصی بوده و اشتباه شنیدهام یا... در هر صورت این امکان بازخوردگیری و اصلاح بلافاصله اسناد، از برکات عصر ارتباطات است و چه بسیار سفرنامههای پیشین که با اغلاطی به مراتب جدیتر نوشته شدهاند و زمانی به دست مخاطب رسیده که هیچ صاحب سند و مدرکی برای اصلاح محتوا در قید حیات نبوده...
• به مرز میرسیم، میروم سراغ موکبی که در رفت، آبدوغخیار میداد و البته آبدوغخیاری که دیگر نبود! به مزاح میگویم ما فقط به انگیزه آبدوغخیار شما برگشتیم وگرنه همان کربلا میماندیم... پیرمرد لبخند میزند و میگوید دو ساعت دیر آمدید! و البته تلاش میکند شربت آبلیموشان را جای آبدوغخیار قالب کند!
• حدود ساعت ۱۹ است که وارد خاک ایران میشویم، برخی موکبها در تکاپوی جمعکردن هستند، برخی بارگیری کردهاند و در حال بازگشت و البته برخی هنوز مشغول خدمت... جالب است که هر کدام از شهری آمدهاند، سریشآباد کردستان، بهار همدان و...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۳از۳
• در مسیر همچنان آنقدر موکب به پا هست که زائری گرسنه برنگردد... نیت میکنیم نماز را امامزاده احمد بن اسحاق سرپل بخوانیم... موکب امامزاده برپاست... چند نفر از محلیها هم اطراف چادر موکب جمع شدهاند و طلب غذا میکنند، احساس میکنم بچههای موکب میشناسندشان و یا میخورد که چندنوبتی غذا بهشان دادهاند که حالا امتناع میکنند... غذا قیمه و نوشابه است... به خانواده میگویم میبینی چهقدر گوشت دارد! کرمانشاهی هستند دیگر، غذای کمگوشت برایشان اُفت دارد!
• بیرون امامزاده، روی چمنها مشغول خوردن هستیم که خانوادهای میآیند و میپرسند به جز اینجا جای دیگری برای اسکان سراغ ندارید؟ ما هم امدادزائر را بهشان معرفی میکنیم و شمارهاش را میدهیم، توضیح هم میدهیم که خودمان به همین نحو مکان جور کردهایم... -بعداً باید با #محمد_ضیایی حساب کنم!- امامزاده چهقدر باشکوه و نونوار شده... امامزاده نماد امید و ایستادگی شهر بود در ایام زلزله... و الحمدلله امروز هم پناه و تکیهگاه مردم...
• با #بهمن_نوروزی تماس میگیرم، رابط مشعر در سرپلذهاب و بخشدار کنونی قصرشیرین... امکان برقراری ارتباط نیست... شاید ایران نباشد... بعد ازنماز که میخواهم از امامزاده خارج شوم، جوان محجوبی سر سجاده نماز، سؤال شرعی دارد، باز هم دشداشه کار دستم داد... بحث را به حوزهرفتن میکشاند... در همین فرصت کوتاه سعی میکنم راهنماییاش کنم، شاید... لابهلای این همه مضر مثل من، شیخ مفیدی از آب درآمد! آخر هم که ارجاعش میدهم به حاجآقای #فاطمی_نسب، امام جمعه روزهای زلزله سرپل و احوال #بهمن_نوروزی را میپرسم... خیلی تعجب میکند که میشناسمشان...
• راهی کرمانشاه میشویم، موکبها همچنان در مسیر، جلوهگری میکنند... یک موکب قیمه عربی میدهد، موکب دیگری تخممرغ و سیبزمینی با نوعی نان محلی بسیار خوشطعم و لذیذ... یکجا هم میزنیم کنار و نیمساعتی چشمهایم را استراحت میدهم...
• به همان قاعده رفت، سر سفره بچههای بامرام جبهه کرمانشاه مینشینیم، امدادزائر اینبار جای ویژهای را در نظر گرفته است، بیت آیتالله #اشرفی_اصفهانی... دوازده گذشته است که میرسیم به موقعیتمکانی ارسالشده! اما ظاهراً دقیق نیست... دوباره تماس میگیریم، جوان بامرام پشت خط میگوید اگر آنجا نشد، من خودم موکبدارم بیایید موکب خودم، اصلاً بیایید خانه خودم! هیچ سامانه خشک و مکانیکی و الکترونیکی و مکاترونیکی و... بیروح و مردهای چنین امکان و توانی را ندارد که اینگونه، این موقع شب، پشت تلفن به تو جان دهد! و این معجزه انقلاب اسلامی است، به برکت اباعبدالله(ع) و نفس قدسی روحالله...
• اسم مکان آنقدر جاذبه دارد که دلم نمیآید از دستش بدهم، بالاخره پیدا میکنیم، در بین کوچهپسکوچههای یک محله قدیمی، در یک موقعیت مکانی جالب و عجیب، وسط کوچهای پلکانی با شیب تیز شصت درجه، خانهای است که آیتالله شهید #اشرفی_اصفهانی سالهای ۴۰تا ۶۱ را آنجا ساکن بودهاند... هنوز میلههایی که آن زمان در وسط کوچه نصب کرده بودند تا پیرمرد بتواند از این همه پله رفتوآمد کند، باقی است...
• منزلیبازسازیشده، تمیز و مرتب... یک طبقه خانمها و یک طبقه آقایان... همه چیز مرتب و دلخواه... وسط این آرامش، پیام #احمدرضا را که میخوانم، دوباره تمام نگرانیهایم هوار میشود سرم... #علی آقای یکتا هم پیام داده و پیگیر هست که چه کردید...، پاسخ میدهم:
«احمدرضا که محکم ایستاده زودتر خارج شوید...
ما هم توضیح دادهایم...
از طرفی همه بچههای ما درگیر اربعین هستند و تازه یکبهیک افتانوخیزان، در حال برگشت...
از طرف دیگر، با فرض یافتن مکان مناسب و تأمین هزینهها، جابهجایی ما حداقل یک ماه فرصت میخواهد...
که ایشان هم تقریباً گفتهاند
از من مأموریتی خواستهاند و من هم مأمورم و معذور...
این حرفها را به حاجآقای قمی بگویید، اگر از من نخواهد، من هم فشاری نخواهم آورد...
البته حالا دیگر به مردم هم قول داده...»
اگرچه ما خانهبهدوشان غم سیلاب نداریم، اما با یک نگرانی عمیق از مکان فعالیتهای جامعه ایمانی مشعر و جامعه فعالان مردمی اربعین، در مکانی بسیار آرامشبخش، به خواب میروم... تا فردا بعد از نماز صبح که دارم اینها را برایتان مینویسم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
«امام جمعهای که با تاکسی به نماز جمعه میرود!»
(اربعیننوشت۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۳
• برای نماز صبح، پیرمرد بامزه روی اعصابی، پیروجوان و ریزودرشت را بیدار میکند... اصرارش در عملیات بیدارسازی، کار را به اعتراض سایرین میرساند... نماز جماعت را در این بیت شریف میخوانیم و من از ترس آنکه در طول روز پشت فرمان هستم و به جمعبندی یادداشتهای دیروز نرسم، در همان رختخواب مشغول نوشتن میشوم...
• بعد از یکیدوساعتی، قسمت هفتم را که ارسال میکنم، خوابم میبرد تا حدود ۹:۳۰ که بلند میشویم و سر سفره ساده صبحانه مینشینیم... پنیر و سنگک تازه...
• حاج #جلال_ندیمپور و سرهنگ #مرادی، دو عزیزی هستند که خادمی خانه را بر عهده دارند، فرصت خوبی است با #حاج_جلال که سالیانی ملازم آیتالله اشرفی اصفهانی بوده، همصحبت شوم، از خاطرات آنروزها میپرسم... سال ۳۵ که به امر آیتالله بروجردی، ایشان از نجف عازم کرمانشاه میشود، اقامه نماز مسجد آیتالله بروجردی و مدیریت مدرسه علمیه را بر عهده میگیرند، مردم و خیرین هم جمع میشوند و همان سالها این منزل را برای ایشان میخرند... سالهای بعد #حاج_جلال، از روی علاقه و محبت وافر، در کنار حاجآقا کارها و امورات ایشان را مساعدت میکردهاند تا اینکه آیتالله را ساواک دستگیر میکند تا انقلاب و حکم امام برای نمایندگی ایشان در کرمانشاه...
• تعریف میکرد که حاجآقا در زمستانها جوراب بلند میکشید روی نعلین و مسیر منزل تا مسجد را پیاده میرفت... برای نمازجمعه هم میرفت سر خیابان و تاکسی میگرفت! امام جمعه با تاکسی به مسجد جامع برود، شوخی میکند یا افسانه تعریف میکند؟! میگفت هرچه بچههای سپاه اصرار کردند که منزل باید عوض شود، حاجآقا میگفتند عمر من کفاف نمیدهد و همینجا منزل آخر دنیایی من است! از کارهای بزرگی میگوید که همان سالهای اول انقلاب، حاجآقا به او میسپرده و او به انجام میرسانده... میپرسم چه سمتی داشتید؟ میگوید هیچ! پس چه؟ محبت و تکلیف! یاد جمله شهید بهشتی میافتم: «در این انقلاب آنقدر کار هست که میتوان انجام داد بیآنکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی درکار باشد.»
• یار دیگر حاجآقای ندیمپور، سرهنگ #مرادی است، مردی محجوب و مأخوذبهحیا، خاکی و باصفا... چنان در این بیت شریف خادمی زائران را میکند که باور نمیکنی فرمانده بخش مهمی از ارتش غرب کشور باشد! و چهقدر جمهوری اسلامی مظلوم است که در کنار صدای بلند هزار نقد و اشکال به فلان مسؤول و وزیر و وکیل، روایت یکی از این مردان خدا به درستی به گوش نوجوان و جوان این کشور نرسیده است...
• با هزار حسرت بیت شریف شهید محراب را ترک میکنیم، هنوز از پلههای کوچه پایین نیامدهایم که حاج #عظیم تماس میگیرد، قبلش هم حاجآقای #ولدان زنگ زده بودند و نتوانسته بودم پاسخ دهم، صحبت کوتاهی میکنند و گوشی را میدهند خدمت حاجآقای #اجاق_نژاد... خدا بخواهد خبرهای خوبی خواهید شنید... اجتماع «شکراًللحسین(ع)، بیعةًللمهدی(عج)»، تجلیل از فعالان و خادمان اربعین حسینی، همزمان با شهادت امام حسن عسکری(ع) که سفر اربعین را مدیون روایت ایشانیم:
علامات المؤمن خمس:
1. صلاة الخمسين و
2. #زيارة_الاربعين و
3. التختم في اليمين و
4. تعفير الجبين و
5. الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم.
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«امام جمعهای که با تاکسی به نماز جمعه میرود!» (اربعیننوشت۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۶
«امام جمعهای که با تاکسی به نماز جمعه میرود!»
(اربعیننوشت۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۳شنبه|۶شهریور۱۴۰۳|۲۲صفر۱۴۴۶|
قسمت ۲از۳
• در خیابانهای شهر کرمانشاه که عبور میکنیم، نگارخانه گسترده آثار خوشنویسی #استاد_سهرابی را در سطح شهر نظاره میکنی... هنر خوشنویسی استاد، به شهر روح داده و آن را از دست بنرهای پلاستیکی و چاپی نجات داده! اعتباری بخشیده به کارهای تبلیغاتی هیأتهای شهر و البته اعتبار گرفته از خادمی دستگاه سیدالشهداء(ع)... استادی هنرمند و چیرهدست، خاضع و متواضع که خداوند در پردهنویسی عنایتی به او کرده... روی پارچهنگارههای بزرگ، بدون کلیشه و پیشنویس و سایهاندازی و... کاملاً ذهنی و با قلممو چنان نقش میزند که انگاری دارد با خودکار روی کاغذ مینویسد...
• سر راه به طاق بستان میرویم... ترکیب مسحورکننده میراث تاریخی و طبیعی... تا حالا فضای طاق بستان را اینقدر سالم و مذهبی ندیده بودم! پر از خانمهای چادری و مردان مشکیپوش...، تنها و تنها کسر بسیار محدودی از زائران اربعین، راهشان به این سو، کج شده و سری به این مکان زدهاند... فکرش را بکن، اگر این جماعت، در تمام طول سال و در تمام اماکن عمومی، حضور فعالانه و نه منفعلانه داشته باشند، رنگ و بوی شهرها و بهویژه این اماکن چهقدر تغییر خواهد کرد...
• اما یک نقد درونگفتمانی هم داشته باشم... صدحیف که برخی از همین عزیزان، حداقلهای آداب مواجهه در چنین فضایی را رعایت نکرده بودند... بنای اصلی طاق بستان یک مانع طبیعی و جذاب دارد که آن را از دسترسی و دستدرازی مردم در امان نگه داشته و آن هم رودخانهای است که بین دیواره کوه و زمین مقابل، فاصله انداخته... هنوز باور نمیکنم! مرد گنده پاچهها را تا بالای زانو ور زده بود و مانند خرس گریزلی رفته بود وسط آب، حاجیه خانم عکسهای یادگاری خرس... ببخشید، شیرمردش را وسط آب که گرفت، حالا پهلوان قصه جلوی چشم جماعت، از صخرهها میگیرد و بالا میرود تا دقیقاً زیر پای خسروپرویز و کنار سُمّ شبدیز، عکسهای بعدی را ثبت کنند... در همین حین باقی ذکور قبیله به آب میزنند و از یمین و یسار به لشکر خسروپرویز هجوم میبرند! چند نفر در آب، چند نفر در حال صخرهنوردی... طاقت نمیآورم... میروم و سرشان فریاد میکنم که این چه کاری است میکنید! حتماً باید سیمخاردار بکشند یا به آب برق وصل کنند؟! حقالناس است، هر که میخواهد عکس بگیرد، شما در قاب عکسش نشستهاید...
• هنگام ورود دستگاه کارتخوان مجموعه جواب نداد، کارت بانکی را نگه داشت تا هنگام خروج... اما باز هم وصل نبود و درآمدیم... و این مشکلی است که اولین بار نبود با آن مواجه شده بودیم، خوب است وزارت میراث فرهنگی برای این امر تدبیر بهتری بیاندیشد...
• به مسیر خودمان ادامه میدهیم... دنبال مکان مناسبی برای نماز و... میگردیم... اشتباهی استراتژیک کردیم، دقت نکردیم و مقابل یکی از موکبهای دولتی توقف کردیم، البته تا حد زیادی استتار کرده بود و با عناوین مقدس مختلفی، دولتیبودنش را پوشانده بود... هوا بسیار گرم است، سرویس بهداشتی حدود صدمتر دورتر از موکب است... یکی از این سرویسهای بهداشتی کانکسی را گذاشتهاند که دربهایش یکدرمیان پنجره ندارد، منتظر هستیم یکی از اتاقکها خالی شود که جوانی میگوید منتظر نمانید، آب ندارد! دستازپادرازتر برمیگردیم به سمت ماشین و موکب بعدی، سر راه هم شربت آبلیمویی ازشان گرفتیم که با اختلاف، بدمزهترین شربت آبلیموی این سفر بود! کمشکر، کممزه، آببسته... این است فرق موکب دولتی و مردمی که میگویم! در این مسیر موکبهای اینچنینی کم نبودند، اما دیگر گول نخوردیم! یکیشان ساعت توزیع چای را سردر موکب ثبت کرده بود!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2