حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت یکم)
«وقتی گیفها هم کم میآورند!»
میروم سراغ یادداشتهای شب دیدار و مرتبشان میکنم برای قسمت یکم...
امسال، از همه سالهای اخیر بدتر بود... خیلی بدتر...
با اینکه خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما...
ساعت، سیدقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست!
مدتها بود اینقدر حرص نخوره بودم... احساس میکنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را میتوانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمیرسد، نه اینکه نرسد، اما الآن دیگر چه فایدهای دارد؟ تف سربالاست!
آنقدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدهام و یکدرمیان، صفحه مکالماتم با آقای #باباخانی را مرور کردهام، احساس میکنم سر انگشت شستم، باد کرده!
برای فردا خیلی دلشوره دارم، پیشبینی یک فاجعه همهچیزتمام!
وسط این ماجراها و همه اعصابخردیها، خبر ترور ناجوانمردانه #صالح_العاروری، در شبشهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت #سید_رضی، بیشتر بههمات میریزد...
باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیینتکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دلآشوبه مانع خواب است...
فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند...
💠💠💠
ساعت از یک بامداد گذشته، یادم میآید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشتهام، چارهای نیست، در جستوجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روحالله را از خواب بیدار میکنم...
برای آخرین بار پیامها را نگاهی میاندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرصهایم را میگذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم میکنم و راهی رختخواب میشوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان میدهد... یعنی این چشمها سهونیمساعت بیشتر فرصت ندارند که بسته باشند...
💠💠💠
از مجتمع بیرون میزنیم... باید روحالله را بگذارم مدرسه و بعد راهی تهران شویم... در راه اذان هم میزند... پیچ کوچه حاجعسکرخان را که رد میکنیم، نوری از درب نیمهباز مسجدی کوچک بیرون زده... به جماعت نمیرسیم... جماعتی سهنفره به پایان رسیده و تعقیبات را شروع کردهاند، یک امام و دو مأموم، از همان پیرمردهای اهل مفاتیح!
در تاریکی هوا، با روحالله خداحافظی میکنیم و با مادرش راهی میشویم... اولینبار است که قصد بیت را کرده است، آن هم شاید، اگر بشود! هرچه ناامیدانه به من اصرار کرد، عذرتقصیر آوردم و گفتم شرمندهام که بسیاری از مداحان و ذاکران آرزومند این دیدار هستند و راه به جایی نبردهاند... علاوه بر اینکه امسال ما هیچ ورودی در امر خانمها نداشتهایم... برای دیدارِ هفته قبل بانوان هم خیلی چشمانتظار بود و آخر هم نفهمیدیم قاعده و مبنا و عرض و طول دعوت چگونه بوده... دیدارهای مشابه دیگر نیز هم...
عاقبت گفتم در این دیدار، همه کارها به خانم #گنجی ختم میشود! پیامی ردوبدل شده بود و کورسوی امیدی دمیده بود... همین وعده نیمبند کافی بود که همسفر سحر من شده باشد...
💠💠💠
#امید زودتر از بقیه به درب #کشوردوست رسیده تا کارتهای برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس #میثم میفهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هواینو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشدهاند، حداقل از هدایای معنوی بهرهمند شوند!
به تهران نرسیدهایم که تماسها شروع شد! ابتدا #مجتبی_سرگزی_پور که از زاهدان خودش را رسانده، بعد #میثم و پشتبندش #علیرضا_شریفی و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آنچه انتظار داشتم، تعبیر میشود... پخش ماشین میخواند و من دلآشوبتر از پیش میرانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بیمردم!»... و باز هم با خودم میاندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچهها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استانها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگهای مختلف دستهبندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم میچرخد و دم نمیزنم... پسرک بالای درختنشین قول داده است پسر خوبی باشد!
فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایلهای تصویری متحرک(گیفها) هم جوابگوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم:
«حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی] تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...»
این مقدار از کظمغیظ حال خودم را هم بههم میزد! اگر این شرایط در سالهای دورتر رقم خورده بود، فکر میکنم ناسزایی را در دایره لغاتم دستنخورده نمیگذاشتم...
الآن که بعد از یک هفته دارم نوشتهها را بازنویسی میکنم، کمی آرامترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد میکند!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت بیستوپنجم)
«غنیسازی دیداریوم!»
قسمت بیستوچهارم که بعد از وقفهای منتشر شد، واکنشهای مختلفی در پی داشت،
حاجآقای #صابری_تولایی در گروه #رسالات با ملاحت و ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند:
«غنیسازی اورانیوم شنیدید؟
این غنیسازی دیداریومه 😊
داره مثل عملیات والفجر میشه
۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...»
عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژههای بیتربیت از کجا آمدهاند!
برادر عزیزم شیخ #محمدعلی_رضاپور از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود:
«من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چهقدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دلگیر است...»
💠💠💠
محوطه مقابل بازرسی، همانجا که گوشیها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین میروم و اسپند روی آتشم...
درب محل نشست همچنان بسته است، جمع احباب اندکاندک به محل قرار رسیدهاند و #میثم منتظر خبر من است...
زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمیدارد... لابهلای تماس با #سید_مظاهر و #مصطفی، یکیدوبار هم به جوادآقای #محمدزمانی و حاج #احمد_واعظی زنگ میزنم... دیگر امیدی به آمدن آنها ندارم، بیشتر نگران جمع بچهها هستم و بازشدن درب محل نشست...
این وسط هرکدام از بچهها هم که خارج میشوند را به نبش آذربایجان هدایت میکنم...
💠💠💠
در این بین #مهدی_رسولی هم از راه میرسد، گپوگفت کوتاهی میکنیم... با خنده و شوخی، کمی چهرهاش را لوس میکند و میگوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنهایداتآیآر دادهام، برم تا همین بغل و برمیگردم!
آنطرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستادهاند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش میکشند!
جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما میآید، #حاج_مهدی معرفیاش میکند: «پسر #حاج_عماد، برادر #جهاد»
💠💠💠
#مجتبی_رمضانی هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمیرسد... یکطرف او زنگ میزند و یکطرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بیخبریم...
#میثم حسابی شاکی است، میگوید حداقل بیایید اینجا خودتان جواب ملت را بدهید...
آنقدر شماره #مصطفی و #سید_مظاهر را یکدرمیان گرفتهام، شستم درد گرفته! همراه #حاج_مرتضی راهی میشویم، در راه #حاج_مرتضی با شماره ثابت دفتر تماس میگیرد، پشت خط یکی میگوید بعد از دیدار، هنوز برنگشتهاند...
تا برسیم، چند نفری کنار جدولهای جوی آب کنار خیابان قورمهسبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ #اسلام_میرزایی و #هادی_خادم_الحسینی همراه با استاد #کلامی_زنجانی راهی قم شده بودند...
💠💠💠
بالاخره تلفن جواب میدهد و درب ساختمان بعد از یکساعت باز میشود...
بچهها جاگیر میشوند و جلسه شکل میگیرد... جمع خوبی حاضر هستند، #ابوذر_روحی، #مجتبی_سرگزی_پور و #محمدجواد_جامعی هم اولینبار است که در نشست حاضرند...
از آن روز خیلی گذشته، به گمانم #مصطفی_مروانی قرآن را میخواند، بچهها هم تا میتوانند همراهیاش میکنند، البته با چاشنی شوخی و مزاح...
#حاج_مرتضی شروع میکند، جمعبندیاش از جلسه مثبت است، آخرش میگوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!»
💠💠💠
هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج #سعید_حدادیان و پشت سرش حاج #حسین_هوشیار وارد جلسه میشوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیدهاند و با دعوت #حاج_حسین تشریف آوردهاند به نشست...
با رفتن #حاج_مرتضی، جلسه دست #حاج_سعید است، گفتوگوها گرم شده و بچهها یکبهیک میگویند و میشنوند...
وسط جلسه، #مهدی_رسولی با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را میدهد... از جلسه میزنم بیرون و بلافاصله با #امیر_اشرفی تماس میگیرم، از حدود سی شهید خبر میدهد، بعدتر میفهمم که این، آمار انفجار اول است...
از حال بچهها میپرسم، میگوید همه خوب هستند، اما دیری نمیکشد که پیامک میدهد:
«عادلم رفت»
و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» میتوانم بنویسم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2