حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب
(قسمت پنجم)
«سید دورگه عبابردوش»
حاج #احمد_واعظی، #سید_حسن_گلختمی را دعوت میکند، اشاره دارد که دستی بر تعزیه دارد و شعری از سعدی را اجرا خواهد کرد... سید ساکن قم است و اصالتاً اهل قمصر کاشان، بعد از آنکه اساتید به جمعبندی اسامی رسیدند، قرار بود برای آنکه شائبهای پیش نیاید از قم دو نفر اجرا کردهاند، ایشان را از قمصر معرفی کنند که #حاج_احمد از بیخ نگفت اهل کجاست!
در این میانه حاج #محمدرضا_بذری را میبینم که همراه #وحید_شکری وارد حسینیه میشوند، خدا را شکر میکنم...
#سید_حسن دستگاههای موسیقی را کار کرده و شهره به این است که در دستگاه و سنتی میخواند:
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهاست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آنکش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
...غزل سعدی را با غزلی از #علیرضا_قزوه ادامه میدهد و اوج میگیرد:
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
تشویق حضار به گوش میرسد...
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمهشب قدری
شبیه آیۀ تطهیری، شبیه سورۀ «اعطینا»
شناسنامۀ تو صبح است، پدر تبسّم و مادر نور
سلام ما به تو ای باران، سلام ما به تو ای دریا
صدای تشویق بالاتر میرود...
کبودِ شعلهور آبی! سپیده طلعت مهتابی!
به خون نشستن تو امروز، به گل نشستن تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
آقا رضایت دارند:
طیبالله انفاسکم، احسنت، خیلیعالی
#سید_حسن برای جلسات انتخاب و گزینش هم که آمده بود، مرتب و خوشلباس آمده بود، آخرین بار تأکید کردم برای دیدار حتماً با همین کت و شلوار سفید بیایید! همان لباس را پوشیده بود بهعلاوه عبایی که بر دوش انداخته بود...
در همان بحبوحه که دنبال #سید_مظاهر بودم، بیرون حسینیه همراه حاج #عباس_حیدرزاده با سید مواجه شدیم، به شوخی گفت دورگهمون که کردید، عبا هم به تنمون کردید! پیشنهاد اساتید بود که یک نفر، نسل مداحان عبابردوش را یادآوری و نمایندگی نماید...
ادامه دارد...
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب
(قسمت بیستم و پایانی)
«در باغ شهادت را نبندید...»
#اکبر_شیخی، را میبینم که دغدغه #معلی را دارد، این فصل معلی قرار است در نیمه اول شعبان به شادی مردم در ایام فرح اهلبیت(ع) بپردازد و #اکبر هم دست راست #سید_بشیر است برای بستن محتوای برنامه، دنبال قولگرفتن از حاج #صادق_آهنگران است برای شب میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار، با #حاج_صادق صحبت میکنیم و مثل همیشه با بزرگواری و متانت میشنود و با تأملی هم میپذیرد... باز هم #حاج_صادق ابراز محبت میکنند و از هدیهای که بچهها برای تجلیل به ایشان داده بودند، تشکر میکنند، با آب و تاب برای #اکبر توضیح میدهند که من هدایای زیادی دریافت کردم، اما این تابلو چیز دیگری است... تابلوی خوشنویسی که در وسطش این مصرع نقش بسته: «در باغ شهادت را نبندید» و در اطراف آن چهارده نفر یادداشتی نوشتهاند و حدود سیصد نفر از مداحان جوان با اثر انگشتشان تأیید کردهاند...
#سید_بشیر_حسینی را هم کنار درب خروجی میبینم، عجله دارد، برای برنامه معلی و اختبار یا همان شکار سوژهها، عازم سفر هستند، الحمدلله پرانرژی و باانگیزه... هم #اکبر و هم #سید چندباری تأکید میکنند که برای این فصل هم باید بنشینیم و صحبت کنیم، اما ظاهراً هم سر آنها خیلی شلوغ است و هم سر ما...
✳️✳️✳️
مقابل درب خروجی کشوردوست، #میثم_مطیعی و #محسن_عراقی، با هم گرم گرفتهاند، #میثم میگوید که با یکی از کارهای #محسن خیلی حال کرده است و چندبار گوش داده، #محسن هم میگوید « داداش! خب این نظرت رو بگو دیگه! همه فقط «سلانه» رو گیر میدن! این همه کار دیگه ما خوندیم...» آخرین نفرات هم از یکدیگر پراکنده میشوند، #میثم تأکید میکند که باید با هم بنشینیم و صحبت کنیم و یادآور میشوم امروز سالگرد آخرین همنشینی است، پارسال، همین روز، همین ساعات، #هفت_خوان_شاندیز!
✳️✳️✳️
کشوردوست را میروم بالا به سمت جمهوری، بعد هم جمهوری به غرب به سمت ماشین، بلافاصله بعد از گرفتن گوشی با #عبدالله تماس گرفته بودم و قرار بود کنار ماشین یکدیگر را ببینیم...
در همین حین، حاج #عباس_حیدرزاده را سر یکی از کوچهها میبینم، منتظر همراهان قمی است، از فرصت استفاده میکنم و دقایقی درباره اجراهای امسال گپ میزنیم، حاج #غلامرضا_فلاح و حاج #محمد_نعیمی سوار بر ماشین میرسند و #حاج_عباس همراهشان میرود... مسیر را ادامه میدهم تا ماشین #عبدالله... و بعد هم بازگشت به مینودر...
✳️✳️✳️
بعدتر (در همان سفر سوریه) حاجآقای #محمدزمانی برایم نقل کردند که بعد از اتمام برنامه خدمت آقا میرسند، #حاج_احمد هم بوده، میخواهند #حاج_محمود را هم بگویند که رفته وسط جمعیت و نمیشود...
آقا ابراز رضایت کرده بودند از برنامه امسال و خاصةً از اجرای #حاج_احمد، سه مرتبه تکرار کرده بودند: «اجراتون خیلی خوب بود»
#جواد_آقا برای چند نفر از مهمانان خارجی تقاضای تبرکی میکنند، آقا هم میسپارند که هفت عدد چفیه برسانند به #جواد_آقا که البته دیر میرسد و مهمانان رفتهاند، ایشان هم همراه خودش آورده بود سوریه شاید از آنجا بتواند برساند...
اخبار و اتفاقات بعد از دیدار کم نبودند، اگر بخواهم به همه آنها بپردازم، حالاحالاها باید این سلسله یادداشت را ادامه دهم که نمیدهم!، اما کاش قلمهای بیشتری به گردش دربیاید، ما به این واقعهنگاریها نیاز داریم، آیندگان بیش از ما...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت بیستوچهارم)
«خوشمزهترین قرمهسبزی جهان!»
مدتی این مثنوی تأخیر شد...
ما که نویسنده حرفهای نیستیم، غالب اوقات دچار یبوست قلم هستیم و گهگاه پیش میآید که ناپرهیزی کنیم و سیاههای به درازا بکشد...
تمام تلاشم را کردم صحبتهای آقا را تا فاصله مطلوبی، قبل از انتخابات به اتمام برسانم... اما با پایان بیانات آقا، جوهر قلم من هم خشکید...
انتخابات به اتمام رسید، دهها اتفاق ریزودرشت دیگر رقم خورد، رمضان هم سر رسید، اما...
چندین بار صفحه این قسمت را باز کردم، بالاوپایینش کردم، دو کلمه کموزیاد کردم و خارج شدم!
💠💠💠
من هنوز در آن روز رویایی ماندهام...
شراب طهور کلماتش به پایان رسید،
اما عطش ما فروکش نکرد...
کوتاهتر از همیشه بود، حداقل من اینگونه احساس کردم... برخلاف همه سالهای پیشین، اینبار کلاس فقط یک درس داشت... استاد از اول هم طی کرده بود:
«من یک مطلبی را آماده کردهام درباره مسأله «جهاد تبیین»... بحث من امروز این است؛ حالا هر مقداری که توانستیم و وقت بود.»
یک موضوع واحد، کوتاهتر از همیشه...
حس میکردم یک مظلومیتی در لابهلای اقتدار همیشگی کلمات، خودش را مخفی کرده... بگذاریم و بگذریم... باشد برای بعد...
💠💠💠
جمعیت به سمت جایگاه هجوم بردهاند و من در حال جمعکردن کاغذها و بساط خودم هستم، جمع میکنم و سعی دارم سریعتر بزنم بیرون و خودم را به گوشی برسانم، اما نمیشود... همین که بلند میشوم، تور میشوم! ایستادن همان و توقف همان... از گوشهوکنار، هر کدام به لهجهای از شهرهای مختلف، یکییکی نزدیک میآیند و گاه گله دارند و گاه نقد و نظری... چرا فلانی خواند و دیگری نخواند، چرا از استان ما کسی نخواند و از استان دیگری، هرسال میخوانند و... از ایندست سؤالها... سعی میکنم عجله خودم را بروز ندهم، تا میشود با صبوری بشنوم و اگر پاسخی بود، بیان کنم... از صحن حسینیه که میزنم بیرون، سرم را بلند نمیکنم تا در تور چشمان یکی دیگر گرفتار نشوم...، عدهای داخل برای نماز جماعت آماده میشوند و عدهای هم مانند من در مسیر خروج از حسینیه هستند... خروجی حسینیه به خیابانی است که بخشی از خیابان آذربایجان بوده و الآن داخل محوطه بیت قرار گرفته...، منتهی به این درب، هنگام خروج، خیلی منظم و مرتب، سبدهای بزرگ پلاستیکی زردرنگی را روی هم چیدهاند که بوی قرمهسبزی داخل آنها مستت میکند... چه بسیار دیدارهایی که مردم از شهرهای دور آمده بودند و سر ظهر گرسنه برگشته بودند؛ سید مظاهر گفته بود از چندماه پیش، همه دیدارهایی که به ظهر ختم شوند، پذیرایی ناهار برقرار است... ظاهراً دستور آقاست... و چه دستور خوشمزهای! دستور پخت خوشمزهترین قرمهسبزی جهان!
غذا را میگیرم و میزنم بیرون...
💠💠💠
بیرون حسینیه حلقهها درحالشکلگرفتن است... دور هر بزرگتری و یا چهرهتری، جمعی حلقه میزنند و از همین حالا نقد و بررسی اجراها شروع میشود...
فرصتی برای این حرفها ندارم، باید سریعتر مقدمات نشست #الی_الحبیب را فراهم کنیم، نگرانی اصلیام حضور اساتید است، حاج #مهدی_سلحشور که به خاطر امتحانات دکترا اصلاً نیامده تهران، حاج #مرتضی_طاهری و حاج شیخ #جواد_محمدزمانی قول دادهاند که خواهند آمد، حاج #احمد_واعظی و حاج #عباس_حیدرزاده هم که از بزرگترهای عضو جلسه هستند و خودشان میزبان... اما بازهم ازشان قول حضور گرفتهام... با این حساب چهار نفر از اعضای اصلی تصمیمگیری برای اجراهای دیدار قول دادهاند که بیایند، #سید_مظاهر هم جواب را در آبنمک خوابانده بود و امیدوار بودم که سری بزند...
💠💠💠
حاج #مرتضی_طاهری را میبینم و میچسبم تا جایی نرود و خاطرم جمع باشد که خواهد آمد...
در همین حین #محسن_عراقی سر میرسد و شیرجه میرود که دست #حاج_مرتضی را ببوسد، بعد هم خودش را لوس میکند... #حاج_مرتضی همانجا گوشش را میپیچد که مگر قرار نبود آن بیت را نخوانی؟
#محسن هم بلافاصله میگوید غلط کردم!
حاج #محسن_طاهری هم که مثل همیشه حسابی تیپ زده و اینبار یک پیراهن طرحدار خاص بر تن دارد، تلاش میکند رأی #حاج_مرتضی را بزند؛ میگوید الآن چه وقت جلسه است! من هم رویم را سفت میکنم و میگویم شما هم تشریف بیاورید...
همراه #حاج_مرتضی تا درب خروجی میآیم، گوشی را از بچههای حفاظت میگیرم و میزنیم بیرون... گوشی پشت هم زنگ میخورد، #میثم نگران و مضطرب، از بستهبودن درب محل نشست مستأصل است... تلفنی آرامَش میکنم و بلافاصله شروع میکنم به زنگزدن...
خاطرجمع میشوم که #حاج_مرتضی نخواهد رفت؛ حالا باید هم پیگیر حاجآقای #زمانی و #حاج_احمد باشم، هم اعضای جلسه و هم بازشدن درب محل نشست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2