ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • در مسیر هم‌چنان آن‌قدر موکب به پا هست که زائری گرسنه برنگردد... نیت می‌کنیم نماز را امام‌زاده احمد بن اسحاق سرپل بخوانیم... موکب امام‌زاده برپاست... چند نفر از محلی‌ها هم اطراف چادر موکب جمع شده‌اند و‌ طلب غذا می‌کنند، احساس می‌کنم بچه‌های موکب می‌شناسندشان و یا می‌خورد که چندنوبتی غذا بهشان داده‌اند که حالا امتناع می‌کنند... غذا قیمه و نوشابه است... به خانواده می‌گویم می‌بینی چه‌قدر گوشت دارد! کرمانشاهی هستند دیگر، غذای کم‌گوشت برای‌شان اُفت دارد! • بیرون امام‌زاده، روی چمن‌ها مشغول خوردن هستیم که خانواده‌ای می‌آیند و می‌پرسند به جز این‌جا جای دیگری برای اسکان سراغ ندارید؟ ما هم امدادزائر را بهشان معرفی می‌کنیم و شماره‌اش را می‌دهیم، توضیح هم می‌دهیم که خودمان به همین نحو مکان جور کرده‌ایم... -بعداً باید با حساب کنم!- امام‌زاده چه‌قدر باشکوه و‌ نونوار شده... امام‌زاده نماد امید و ایستادگی شهر بود در ایام زلزله... و الحمدلله امروز هم پناه و تکیه‌گاه مردم... • با تماس می‌گیرم، رابط مشعر در سرپل‌ذهاب و بخش‌دار کنونی قصرشیرین... امکان برقراری ارتباط نیست... شاید ایران نباشد... بعد ازنماز که می‌خواهم از امام‌زاده خارج شوم، جوان محجوبی سر سجاده نماز، سؤال شرعی دارد، باز هم دشداشه کار دستم داد... بحث را به حوزه‌رفتن می‌کشاند... در همین فرصت کوتاه سعی می‌کنم راه‌نمایی‌اش کنم، شاید... لابه‌لای این همه مضر مثل من، شیخ مفیدی از آب درآمد! آخر هم که ارجاعش می‌دهم به حاج‌آقای ، امام جمعه روزهای زلزله سرپل و احوال را می‌پرسم... خیلی تعجب می‌کند که می‌شناسم‌شان... • راهی کرمانشاه می‌شویم، موکب‌ها هم‌چنان در مسیر، جلوه‌گری می‌کنند... یک موکب قیمه عربی می‌دهد، موکب دیگری تخم‌مرغ و سیب‌زمینی با نوعی نان محلی بسیار خوش‌طعم و لذیذ... یک‌جا هم می‌زنیم کنار و نیم‌ساعتی چشم‌هایم را استراحت می‌دهم... • به همان قاعده رفت، سر سفره بچه‌های بامرام جبهه کرمانشاه می‌نشینیم، امدادزائر این‌بار جای ویژه‌ای را در نظر گرفته است، بیت آیت‌الله ... دوازده گذشته است که می‌رسیم به موقعیت‌مکانی ارسال‌شده! اما ظاهراً دقیق نیست... دوباره تماس می‌گیریم، جوان بامرام پشت خط می‌گوید اگر آن‌جا نشد، من خودم موکب‌دارم بیایید موکب خودم، اصلاً بیایید خانه خودم! هیچ سامانه خشک و مکانیکی و الکترونیکی و مکاترونیکی و... بی‌روح و مرده‌ای چنین امکان و توانی را ندارد که این‌گونه، این موقع شب، پشت تلفن به تو جان دهد! و این معجزه انقلاب اسلامی است، به برکت اباعبدالله(ع) و نفس قدسی روح‌الله... • اسم مکان آن‌قدر جاذبه دارد که دلم نمی‌آید از دستش بدهم، بالاخره پیدا می‌کنیم، در بین کوچه‌پس‌کوچه‌های یک محله قدیمی، در یک موقعیت مکانی جالب و عجیب، وسط کوچه‌ای پلکانی با شیب تیز شصت درجه، خانه‌ای است که آیت‌الله شهید سال‌های ۴۰تا ۶۱ را آن‌جا ساکن بوده‌اند... هنوز میله‌هایی که آن زمان در وسط کوچه نصب کرده بودند تا پیرمرد بتواند از این همه پله رفت‌وآمد کند، باقی است... • منزلی‌بازسازی‌شده، تمیز و مرتب... یک طبقه خانم‌ها و یک طبقه آقایان... همه چیز مرتب و دل‌خواه... وسط این آرامش، پیام را که می‌خوانم، دوباره تمام نگرانی‌هایم هوار می‌شود سرم... آقای یکتا هم پیام داده و پی‌گیر هست که چه کردید...، پاسخ می‌دهم: «احمدرضا که محکم ایستاده زودتر خارج شوید... ما هم توضیح داده‌ایم... از طرفی همه بچه‌های ما درگیر اربعین هستند و تازه یک‌به‌یک افتان‌وخیزان، در حال برگشت... از طرف دیگر، با فرض یافتن مکان مناسب و تأمین هزینه‌ها، جابه‌جایی ما حداقل یک ماه فرصت می‌خواهد... که ایشان هم تقریباً گفته‌اند از من مأموریتی خواسته‌اند و من هم مأمورم و معذور... این حرف‌ها را به حاج‌آقای قمی بگویید، اگر از من نخواهد، من هم فشاری نخواهم آورد... البته حالا دیگر به مردم هم قول داده...» اگرچه ما خانه‌به‌دوشان غم سیلاب نداریم، اما با یک نگرانی عمیق از مکان فعالیت‌های جامعه ایمانی مشعر و جامعه فعالان مردمی اربعین، در مکانی بسیار آرامش‌بخش، به خواب می‌روم... تا فردا بعد از نماز صبح که دارم این‌ها را برای‌تان می‌نویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2