داستان علف هرز مهربون😊 علف هرز 🎋در یک مزرعه بزرگ رشد کرده بود. او از بچگی اش چیزی یادش نمی آمد. دورترین زمانی که یادش می آمد همین چند روز پیش بود که درخت کنارش 🌲به او گفته بود تو یک علف هرز بیهوده و بدون خانواده هستی. تو به درد هیچ چیزی نمی خوری. علف هرز از آن روز خیلی ناراحت بود دلش می خواست خانواده اش را بشناسد. و بداند چطوری به وجود آمده است. برای همین تصمیم گرفت از سپیدار پیر 🌳بپرسد چون او مدتها بود که در مزرعه بود و حتما راز تولد او را می دانست. سپیدار پیر وقتی ناراحتی علف هرز را دید به او گفت از باد💨 بپرس او می داند که تو چطور به وجود آمده ای چون یک روز که باد شدیدی آمد از آن روز به بعد سر و کله ات پیدا شد. علف هرز گوشه ای منتظر ماند تا باد بوزد و از او ماجرای تولدش را بپرسد. طولی نکشید که باد وزید و چند تا بذر کوچک را در کنار او روی خاک انداخت. علف هرز با دیدن بذرهاسوالی که می خواست بپرسد را یادش رفت و از باد پرسید این ها چی هستند.؟ 🍃🍃🍃 باد گفت این ها بذرهای کوچکی هستند که روزی مانند تو سبز خواهند شد. من بعضی از آنها را از روی گلها 🌹و درختها🌲 و جاهای دیگر به اینجا آورده ام. علف هرز با ناامیدی گفت چه فایده. ما علفهای هرز هیچ فایده ای نداریم. پس همان بهتر که سبز نشوند. اما باد با سرعت از آنجا رفته بود و حرف علف هرز را نشنید. ادامه دارد.... @qurankoodak1