🎨🎲🎯
#محسن_آرتیست_جبهه_که_با_چند_شب_تفکر_در_تنهایی_راه_زندگی_صد_ساله_را_پیمود
#قسمت_دوم
گفت: وقتی از پیش شما رفتم، فکر میکردم دوباره با همون رفیقا میتونم خوش باشم، اما نشد! یکی دو روز با رفیقام رفتیم گردش و تفریح، اما دلم یه جایی دیگه بود. با رفیقام حال نمیکردم. بعد رفتم توی خونه و خیلی با خودم فکر کردم. گفتم: اگه رفیق با مرام میخوام، باید برگردم اینجا. هر چی هست تو همینجاست. برای همین گفتم: باید دور گذشته خودم رو خط بکشم و برگردم جبهه. با تعجب گفتم: مگه تو گذشته چیکار میکردی؟تو که هنوز بیست سالت تمام نشده. محسن سرش رو تکون داد و گفت: نپرس حاجی، نپرس! من با این سن کم ۱۰ تا پرونده تو کلانتری و بسیج دارم. روز اول به من گفتند سابقه بسیج داری؟ گفتم: آره، هفت بار. مسئول ثبت نام گفت: یعنی چی؟ جواب دادم: یعنی هفت بار تا حالا بچه های بسیجی من رو گرفتند. وی ادامه داد: هر خلافی بگیر تو کارنامه من هست. پدرم نظامیه. خیلی از دست کارای من عذاب می کشید. تا اینکه یک بار خودش من رو لو داد و دستگیر کردند. باور کن بابام به مرگ من راضی شده بود. میگفت برای من آبرو نذاشتی، خبر مرگت بیاد از دست کارای تو راحت بشم. من اولش برای خاطر آرتیست بازی اومدم جبهه، اما دیدم بچه های اینجا خیلی بامرام تر از رفیقام هستن. اینجا کسی به خاطر پول کار نمیکنه. همه همدیگر را دوست دارن برای همین فردا روزی که رفتم تهران دوباره برگشتم. من اومدم اردوگاه کوزران و دیدم همه شما رفتید مرخصی. سه روز تنها بودم. میدونی یعنی چی؟ سه روز فقط فکر کردم. به گذشته خودم. به آینده. به قبر. به قیامت و... گفتم: یه روزی این دنیا برای من تموم میشه، چیکار کردم؟ اگه بگیم قبر و قیامت دروغه، که هزارتا دلیل است که راسته. فکری باید بکنم. بعد هم شروع کردم به نماز خواندن. به خودم قول دادم دیگه دور خلاف نچرخم. دیگه حرف بد نزنم. لااقل توجبهه این طور باشم. او میگفت و من ناباورانه گوش میکردم. بعد هم گوشه ای از کارهای خلاف خودش را گفت که من از بیانشان شرم دارم. باور کنید شبیه آن را نشنیده اید. کارهایی که باعث شد پدرش او را لو بدهد. محسن چند روز در میان رزمندگان گردان مسلم بود. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ رو به پایان بود. زمزمه پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می آمد. یک روز اعلام کردند که گردان ما یعنی مسلم بن عقیل به خط پدافندی اعزام میشود. در طی مسیر من کنار محسن بودم. حال و هوای عجیبی داشت. به من میگفت: حاجی میترسم! از این میترسم که یه روزی این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام. گفتم: "نه محسن جون، تو دیگه اگه خدا بخواد آدم درستی شدی." اما او همچنان نگران بود. توی خط در زمان بیکاری برای من حرفهایی میزد که حکم وصیت داشت. بعد هم گفت: از بابا وخانواده من حلالیت بطلب. خلاصه کنم، در طی دو روز حضور ما در خط پدافندی، فقط یک شهید دادیم. آن هم محسن بود.
محسنی که مصداق یکی از روایات ما گردید: همه شنیدیم که ساعتی تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. این تفکر صحیح را محسن انجام داد. در روزهای تنهایی فقط فکر کرد و راه درست را تشخیص داد. خدا هم او را به بهترین حالات به نزد خود دعوت کرد. برای تشییع پیکرمحسن، به محله اتابک تهران آمدیم. هیچکس حتی نزدیکان او فکر نمی کردند که محسن شهید شده باشد. همه از من جزئیات شهادت او را میپرسیدند. میگفتند: شما مطمئن هستی محسن اعدام نشده؟ خودت دیدی شهید شده؟ و من به کار خدا فکر میکردم. چطور یک بنده خدا با فکر و تفکر صحیح، از مسیر جهنم به سوی بهشت برمیگردد.
#پایان
💌