🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_220
#رمان_حامی
همان موقع که داشتم از شدت وحشت، حنجره پاره می کردم، صدای تیک قفل شدن در های ماشین آمد!
اما آنقدر ترسیده بودم که اول نفهمیدم صدای چیست و در ایکی ثانیه خواستم در را باز کنم و بپرم از ماشین بیرون که در باز نشد!!
پشت سر هم دستگیره را می کشیدم و می کوبیدم به در اما بی فایده بود.
اگر یک بار دیگر تلاش می کردم، مطمئن بودم که دستگیره می شکست.
واقعا در چگونه قفل شد؟!
مار زرد بد رنگ همچنان داشت از خودش صدا در می کرد و من را تا مرز سکته می برد.
به قدری هول بودم که عقلم نرسید دکمه ی ریموت را فشار دهم و در را باز کنم.
همینکه چشمم به سویچ ماشین افتاد، دستم رفت سمت ریموت تا دکمه ی باز شدن قفل را فشار دهم اما دیدم مار دارد همینطور دراز تر و دراز تر می شود و می آید بالا، تا جایی که صورت ترسناکش جلوی فرمان قرار گرفت و سد راهم شد.
یک بار دیگر نعره کشیدم.
- یا غیاث المستغیثین!
نفهمیدم چطور اما نیم خیز شدم و از داخل شیشه ی ماشین شیرجه زدم بیرون و با مخ آمدم روی آسفالت سفت و داغ!
مثل خمیر بازی روی زمین پهن شده بودم. برای لحظاتی حتی نفس هم نمی کشیدم.
نمی توانستم بلند شوم.نمی دانستم از ترس و شوک بود یا درد زیادی که متوجه نبودم.
همه چیز افقی دیده می شد.
کفش ها و دمپایی های مختلف و رنگارنگی را می دیدم که دارند همینطور نزدیک می شوند.
صدای های گنگ و بهت زده به گوش می رسید، اما آنقدر همهمه بود که نمی فهمیدم صداها متعلق به چه کسی ست.
- یا خدا چت شد پسر؟..... آخ آخ فکر کنم ضربه مغزی شده!...... نکنه جن دید اینجوری کرد؟..... جن کجا بود بابا! چک کنین ببینین جاییش نسوخته.... چرا وایسادین نگاه می کنین؟ خب یه کاری بکنین دیگه!
از میانشان، فقط یک جفت کفش زنانه ی آشنا را تشخیص دادم.
کفش های مشکی براق پاشنه ده سانتی که صدای تق تق هایشان از شش فرسخی به گوش می رسید.
با نزدیک شدنش، همه از دورم کنار رفتند و خفه خون گرفتند.
کفش هایش دقیقا رو به روی صورتم قرار گرفت.
کنارم کنده زد. سرش را خم کرد و توانستم صورتش را ببینم.
لبخند ژکوند و آتش زننده ای روی صورتش بود!
با دیدن شال و صورت و لباس های تمیزش، چشمانم در همان حالت گرد شد و گردنم را مانند رزافه دراز کردم!
این دختر مگر کل هیکلش چسبی نبود؟
مگر قرار نبود من برایش لباس بیاورم؟
چرا اکنون لباس هایش عوض شده؟
نکنه ضربه مغزی شده بودم؟ یا شاید رفته بودم داخل کما و خودم خبر نداشتم.
شاید هم رفتم و برگشتم و همه ی این ها توهم بود؟!
نکند اصلا چسب روی سرش نریخت و من در تخیلات به سر می بردم؟!
با حرفی که زد، خط ممتد کشید روی تمام سوال های پوچم!
- پنج پنج آقای عبادی!
زیادی داشتی دور بر می داشتی.
فکر نکن به همین راحتیا می تونی رومو کم کنی!
هنوز این دختر ریزه میزه و چموش رو نشناختی!
من خیلی خیلی پیچیده تر از اونیم که تو بتونی ازم سر در بیاری!
پوزخندی زد و گفت :
فکر کنم تله پاتی هم داریم!
می خواستم به یه بهونه ای بفرستمت طرف ماشین که بری خونه برام یه چیزی بیاری، اما خودت به موقع بهونه رو دادی دستم!
یادت نره که من همیشه از هرچیزی یدکش رو دارم.
مثلا سویچ، لباس، شال.....
درس عبرت باشه واسه سری بعد.