eitaa logo
همتا 🌱
5.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
773 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 آتشی به حامی نگاه کردم، او هم بی تفاوت، بدون آنکه پلک بزند، مانند درخت چنار داشت نگاهم می کرد. به ناچار، آلارم گوشی ام را فعال کردم تا مثلا بگویم تلفنی مهم به من شده و باید بروم. می خواستم خیلی صریح بگویم که می روم، اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد ناراحتشان کنم. مظلومیت و غمی خاص در چهره ی همه‌شان بود. چین های ظریف کنار چشمان مادرش، نشان از تجربه و درد و رنج روزگار می داد. چون خودم همیشه چشم انتظار آغوش گرم مادرم بودم، این را خوب درک می کردم. من ظاهرم بی رحم و بی احساس بود، اما هنوز درونه ام دل داشتم. خیره به صورت مادرش بودم اما چیزی نمی فهمیدم. با شنیدن صدای آلارم گوشی ام، رفتم روی دور فلیم بازی کردن. برش داشتم. ببخشیدی گفتم و مثلا جواب کسی که پشت خط بود را دادم. - االو؟.... بله... چی شده؟.... همین الان؟... آخه من جایی ام..... باشه باشه الان راه میفتم. تلفن را قطع کردم، بلند شدم و گفتم : ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده باید برم. به حامی نگاه کردم. چه عجب عقلش رسید باید بلند شود. پا به پای ما بلند شدند. مادرش با ناراحتی گفت : ای بابا خیر باشه. اتفاقی افتاده؟ - نه چیزی نیست. مربوط به مسائل کاریه. رو به حامی گفتم : بریم؟ - بریم. از مادر و خواهش خداحافظی کرد و دنبالم آمد. من جلوتر رفتم. موقع خروج از خانه حیاطشان را نیز وارسی کردم. با اینکه قدیمی بود و تقریبا دیوار هایش داشت می رفت، اما حس و حال عجیبی داشت. حسی که با دیدن آن حیاط به من دست داد را شاید هیچ گاه تجربه نکرده بودم. وقتی حامی اسمم را صدا زد، تازه فهمیدم خیلی وقت است وسط حیاط ایستاده ام و زل زده ام به حوض آبی کوچکی که وسط حیاط بود. - اهم. بریم؟ به حامی نگاه کردم و بدون آنکه چیزی بگویم به سمت در رفتم. مادر و خواهرش هم چادر سر کردند و تا جلوی در آمدند. مادرش باز با خونگرمی گفت : اینجوری که نشد، اگه قابل دونستین حتما یه بار واسه نهار یا شام تشریف بیارید. مختصر تشکر کردم. هستی هم حرف مادرش را تایید کرد. شروع کردند برایم دعای خیر کردن. نمی دانم. شاید اگر کسی هم پیدا می شد که پدر و مادر مرا از مرگ نجات دهد، تا آخر عمر هر روز دعایش می کردم و دورش می گشتم. خداحافظی آخر را کردم و همراه حامی از خانه بیرون امدیم. بدون آنکه به نگاه های خیره توجهی کنم، سوار ماشین شدم و عینک دودی ام را زدم. حامی بدون آنکه چیزی بگوید، حرکت کرد. وقتی به خانه ی حامی فکر کردم، علامت سوال هایی بزرگ در سرم سبز شدند. چطور چهار نفر آدم می توانستند در آن لونه موش نمور زندگی کنند؟ حتی اتاق حامی در عمارت از کل آنجا با حیاطش بزرگ تر بود. اما نمی دانم چرا حس می کردم با اینکه قدیمی بود و کوچک، اما صفای خاصی داشت. با اینکه مشکلات و سختی های زندگی دورشان حصار کشیده بود، اما صمیمیت و عشقی بی نظیر میانشان جاری بود. از نگاهشان سادگی و یک رویی می بارید. شاید اشتباه می کردم اما حس کردم دل و زبانشان یکی‌ست. طبیعی هم بود. هرکه بامش بیش، برفش بیش. هرچه پیشرفت می کردی و بزرگ می شدی، دغدغه هایت هم بزرگ تر و بزرگ تر می شوند. دقیقا مثل من! من مرزی بودم میان قله خوشبختی و قعر بدبختی. انگار که وسط میدان مین راه می رفتم. کافی بودم پایم را یک سانت کج یا راست بگذارم. نه تنها من، بلکه هرچه اطرافم بود به باد می رفت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. حامی ضبط را روشن کرد و آهنگی که اصلا با حال و هوای آن موقع سازگار نبود، شروع به پخش کرد. - پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت. برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت. همسفر ما شده بود همراهمون میومد. به دست و پام افتاده بود این دل نامروت.. چشمانم را باز کردم. نگاه حامی داشت می خندید. هوفی کردم و گفتم : این چرت و پرتا چیه ریختی رو ماشین؟ -همش زیر سر ارکانه. اون روز فلش رو گرفت مثلا آهنگ خوب بریزه. آهنگ را عوض کرد. - دختر همسایه شبای تابستون میومد لب بوم.... خودش سریع عوضش کرد. - این شبی که می گن شب نیست، اگه شبه مثل دیشب نیست..... کلافه گفتم : کلا خفه‌ش کن! همانطور که زیر لب به رفیقش دری وری می گفت، فایل را کلا عوض کرد. روی آهنگی قابل تحمل مکث کرد. - یه آسمون بی پرنده من و تو و دلی شکسته. شب تو از حادثه پر بود شب من از درای بسته اما من و تو می دونستم که این تموم ماجرا نیست تو این مسیر بی سر انجام کنار ما به جز خدا نیست... تا خواستم چشمانم را ببندم، صدایش آمد. - خانم رئیس، دیدی زندگیا چقدر با هم فرق دارن. بله، مردم تو همچین شرایطی دارن روزشون رو شب می کنن. نگاهی حق به جانب از داخل آینه ماشین حواله اش کردم و گفتم : اولا فعلا صدات رو نشونم! قرار بود بری دارو بدی و برگردی، یک ساعت منو کاشتی جلوی در. دوما همه چیز توی پول خلاصه نمی‌شه. - اگه همه چیز پول نبود من الان پشت این ماشین نبودم. - این اسمش تقدیر و سرنوشته! نه برتری دارا به ندار. نمی دانم شوخی می کرد یا جدی بود، اما گفت : فعلا که خود شما داری روی جاده ای از جنس پول پیش می ری و به مقصدت می رسی! جدی گفتم : روی عقاید پوچت کار کن! - اینا عقاید پوچ نیست. حقیقت محضه. - اگه همه چیز با پول حل می شد منم هیچ وقت نمی ذاشتم پدر و مادرم بمیرن! دیگر چیزی نگفت. تا جایی که من حامی را شناخته بودم، پسر کاری، خانواده دوست و دینداری بود، اما نمی دانم چرا گاهی حرف هایی می زد که دقیقا نقطه ی مقابل شخصیتش بود. قبل از آنکه چشمانم را ببندم و خودم را به بیخیالی بزنم، گفتم : قبلا هم بهت گفته بودم ادما رو از روی ظاهر و ملک و املاکشون قضاوت نکن. هیچ کس جز خدا از دل آدما خبر نداره. سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم اما بی اعتنا بودم. زیر لب گفت : کاش نصیحت هایی که می کنیم اول خودمون بهشون عمل کنیم. حرفش دو پهلو بود! به هر حال حوصله ی بحث نداشتم. سکوت اختیار کردم تا برسیم خانه. *** داشتم کشوی میز کارم را مرتب می کردم که دو تقه به در خورد. بدون آنکه سرم را بلند کنم گفتم : بله؟ در باز شد و صدای ماهرو آمد : خانم ببخشید... - بگو. مکثی کرد و گفت : آقا حامی گفتن فوری برین تو حیاط. سرم را بلند کردم و با اخم گفتم : که چی بشه؟ - مثل اینکه جانکو حالش خوب نیست. اسم جانکو که آمد، اخمم غلیظ تر شد. خیلی روی جانکو حساس بودم. از دوران طفولیت، خودم بزرگش کرده بودم. و مهم تر اینکه هدیه ی پدر و مادرم بود. بدون آنکه دست دست کنم، تمام برگه ها را روی میز رها کردم و بلند شدم رفتم داخل حیاط. حامی رو به روی قفسش ایستاده بود نزدیکش که شدم پرسیدم : چی شده؟
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 نگاهم میان جانکو و صورت حامی می چرخید. به جانکو اشاره کرد و گفت : از جاش تکون نمی خوره.. انگاری حالش میزون نیست. جلو رفتم و نگاهی به جانکو انداختم. راست می گفت. یک گوشه لم داده بود طوری که انگار نای بلند شدن ندارد. رو کردم به حامی با لحن تندی و گفتم : چی کار‌ش کردی؟؟ با دهانی باز نگاهم کرد و گفت : هیچی گازش گرفتم. چی کار‌ش می تونم کرده باشم؟! این منو نخوره من کاریش ندارم. کلافه چرخیدم سمت قفس. اصلا دلم نمی خواست اتفاقی برای جانکو بیفتد. - می گم برو تو قفس، هرچی باشه ننشی زبونشو می فهمی، شاید تونستی بفهمی چشه! خودم نیز قصد داشتم بروم کنارش. چشم غره ای به حامی رفتم و کلید را از او گرفتم. راه افتادم سمت قفس جانکو. قفل را باز کردم و رفتم داخل قفس. غرش ریزی کرد، تنها کسی که از غرش ها و چنگال های تیز و چشم های سبز رعب آورش نمی ترسید من بودم. رفتم کنارش نشستم و آرام دستم را روی سرش کشیدم. کمی تکان خورد و دندان های تیزش را نشانم داد. اما اعتنا نکردم و به کارم ادامه دادم. غرش بلندی تری کرد. لحظه ای چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. از پشت سرم، صدای کوبیده شدن در آمد. چرخیدم دیدم حامی دارد در را قفل می کند، برای لحظه ای، گیج و منگ نگاهش کردم. کارش که تمام شد، با لبخند دندان نمایی نگاهم کرد و عقب رفت. - با پسرت خوش بگذره خانم کاشفی، واقعا خونم را به جوش آورد. آن مسخره بازی ها دیگر چه بود؟! عصبی برخاستم و جلوی در رفتم. میله ها را گرفتم و رو به حامی که دست به سینه جلوی قفس ایستاده بود، فریاد زدم : این مسخره بازیا چیه؟ درو چرا قفل کردی؟ شانه ای بالا انداخت و گفت : دارم به بازی ادامه می دم! با تعجب گفتم : بازی؟ کدوم بازی؟ چرا مزخرف می گی؟ دستی به محاسنش کشید و گفت : ناموسا یادت رفته یا اسکل کردی؟ واقعا یادم نمی آمد. دم از کدام بازی می زد؟ چشمانم را بستم و داد زدم : سوالمو با سوال جواب نده. - واقعا شرطمون رو یادت نبود؟ تازه یادم آمد! چقدر باورنکردنی! مگر می شد چنین چیزی را فراموش کنم؟ نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و دستی به پیشانی ام کشیدم. آن روزها آنقدر ذهنم درگیر یک سری مسائل مهم و حیاتی بود، که گاهی حاشیه ها را فراموش می کردم. اما خودم را نباختم، پر جذبه نگاهش کردم و گفتم : من انسانیت سرم می‌شه. منتظر بودم حالت خوب شه. ابروهایش بالا پریدند. لحن مقتدر و نگاه پر نفوذم هر کسی را متقاعد می کرد، اما نمی دانم چرا روی آن پسر اثری نداشت. با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :برو.. یعنی باور کنم نگرانم بودی؟ خشمم را بر افروخت. میله ها را محکم تر فشردم و همزمان با غرش جانکو فریاد زدم : من گفتم نگرانت بودم؟ تو همچین چیزی از زبون من شنیدی؟! چته؟ چی می زنی؟! طوری حرص می خوردم، که خنده اش گرفت و گفت : باشه آروم. الان سکته می کنی خانم رئیس. - زود باش این درو وا کن. به جانکو اشاره کرد و گفت : گرسنشه! - می گم درو وا کن. - تو دهنش جا می شی؟! برگشتم به جانکو نگاه کردم. راست می گفت. از حالتش می شد فهمید که گرسنه است. با غیض رو به حامی گفتم : مگه بهش غذا ندادی؟ نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. - مگه مریضی؟؟ این حیوون چهارتای هیکل تو می ارزه. تو تو پول دیه ی یه آدم مونده بودی. حامی این سری مثل سری های پیش نیست. وای به حالته اگه بلایی سر جانکو بیاد! خندید و گفت : خب تو رو انداختم اون تو که از گشنگی نمیره دیگه می گن حیوون های وحشی وقتی گرسنه می شن دیگه خودی و غیر خودی نمی شناسن. جانکو دوباره غرید. یک لحظه خودم را در دهانش تصور کردم! اگر وحشی می شد و به سمتم حمله می کرد، نمی توانستم قول دهم که از پسش بر می آیم. جثه اش چهار برابر من بود.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی جانکو از جایش بلند شد، برگشتم سمت حامی و از لای دندان هایم غریدم. - از قبل که کلی حساب و کتاب با هم داریم، اینکه جانکو رو هم گرسنه نگه داشتی، چیزی نیست که به این راحتیا کوتاه بیام، ولی اگه این درو وا نکنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! - اول قبول کن ترسیدی و سه-دو شدیم به نفع من! لگدی به در زدم. - تو رو خدا تعارف نکن، می‌خوای پاتم ببوسم؟! - اصراری نیست ولی اگه دوست داری این اجازه رو بهت می دم. جیغ بلندی کشیدم و گفتم : حامی داری جفت پا روی مغزم راه می ری! الان پتانسیل این رو دارم تو همین باغچه ی کناری گورت رو بکنم. لبخند کجی زد و گفت : فعلا که تو اون تویی و من آزاد! یادته اولین روز؟ می خواستی منو بندازی توی قفس؟ یادته جانکو رو ول کردی توی باغ و کل دست و پای من بالای اون درخت ( به درخت سیب پشت سرش اشاره کرد) تاول زد؟ چه حسی داره اسارت؟ تمام حرف هایش را با خنده و شیطنت می زد. اما معلوم بود حرف دلش است. خودش ادامه داد : حالا بحثم اینا نیستا! الان مهم بازی ایه که توشیم! یه کلام بگو تسلیم درو وا کنم. - عمرا!! تسلیم تو بشم؟ هه. - ببین درسته من پسر خیلی خوب و آقا و همه چی تموم و مهربونی ام،اما می تونم به همون اندازه هم بد بشما؟! قیافه ام را برایش کج و کوله کردم و با غضب خیره شدم به چشمانش. - هندونه ها از زیر بغلت در نره دراز بد قواره! - نه نگران نباش! من مرد تنهای شب و مرد روز های سختم! جانکو باری دیگر غرید. حالتش طوری بود جوری نگاهم می کرد که انگار می خواد بپرد رویم. - حامی جای چرت و پرت گفتن بیا این درو باز کن. - آقا خرجش یه جملس! - تو به هیچ وجه اون جمله رو از زبون من نمی شنوی! - اوکی، پس همونجا پیش پسرت بمون. عزت زیاد. راستی راستی داشت می رفت. برگشتم سمت جانکو. داشت طول قفس را طی می کرد و حتی یک لحظه هم نگاهش را از من نمی گرفت. هر از گاهی غرشی ترسناک سر می داد. از غرش هایش نمی ترسیدم، کلا اهل ترسیدن نبودم، اما خب مردن توسط حیوانی که خودت بزرگش کرده بودی واقعا دردناک بودو همینطور مسخره. تصمیم گرفتم کمی نزدیکش شوم و با او حرف بزنم، بلکه آرامش کنم. قدمی به جلو برداشتم. - چیه پسر خوب؟ آروم باش. منم... قدم دوم را که برداشتم، دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و غرید. مجبور شدم برگردم عقب. انگار گرسنگی بدجور عصبی اش کرده بود.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 دوباره خواستم شانسم را امتحان کنم که این بار چنگال تیزش را هم نشانم داد. کاملا چسبیدم به در. هر لحظه ممکن بود حمله کند سمتم و جزئی از بدنم را به دندان بگیرد. گفتم حاضر نیستم به هیچ عنوان تسلیم حامی شوم، اما چاره ای هم نبود. آنقدر هم طبیعی نقش بازی کرد که اصلا شک نکردم. البته اینکه ذهنم درگیر بود و حال جانکو هم تعریفی نداشت، در ورودم به این قفس بی تاثیر نبود. خیلی غیر منتظره داد زدم : ماهرو؟! ماهرو. دقایقی طول کشید تا خودش را برساند. در حیاط دنبالم می گشت و صدایم می زد که چرخیدم و دوباره صدایش زدم. مرا که داخل قفس دید، هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. - اوا خانم شما اون تو چی کار می کنین؟ - زود باش برو کلید قفس رو از اون پسره ی نمک نشناس بگیر بیار. - خب چرا نمیاد درو براتون باز کنه؟ کجاست؟ - حرف نزن ماهرو! فقط برو کلید رو بگیر بیار. چشمی گفت و رفت. باز هم من ماندم و جانکو. شانس آورده بودم که تا آن لحظه مرا نخورده بود. هنوز داشت می چرخید و آرام می غرید. یادم رفت بگویم اول برایش گوشت بیاورد بدهم بخورد که حداقل از خطر در امان باشم. دقایقی طولانی منتظر ماندم اما خبری نشد. دوباره می خواستم از حنجره ی سومم برای صدا زدن ماهرو استفاده کنم که سر و کله اش پیدا شد. از حالت چهره اش فهمیدم دست خالی برگشته. به جلوی قفس که رسید گفت : خانم هرچی می گم گوش نمی ده. می گه اول باید اون چیزی که می خواد رو بهش بگین. سرم را به میله ها تکیه دادم. یک لحظه حس کردم در زندان اسیر شده ام! به شدت خسته و بی حوصله هم بودم. دلم می خواست هرچه زودتر از آنجا خارج شوم. ماهرو به پشت سرم نگاه کرد. کم کم چشمانش گرد شد و یک دفعه داد زد. - خانم مواظب باشید. کیشت کیشت. گمشو برو عقب. سریع برگشتم عقب،جانکو داشت می آمد سمتم همینکه خواست به سمتم حمله ور شود، خیلی ماهرانه و با بهره گیری از حرکات رزمی، ضربه ای با پا به سرش زدم و کمی به راست متمایلش کردم. جانکو باز غرید و آرام آرام رفت عقب. اما معلوم بود این تازه شروعش است و در فرصتی مناسب، دوباره قصد تکه پاره کردنم را می کند. سریع به ماهرو گفتم : برو یه تیکه چوب برام پیدا کن. با ترس و یا حسین گویان گفت : خانم من چوب از کجا بیارم؟ - از سر قبر من! باغ به این بزرگی، پر دار و درخت، یه تیکه چوب نمی تونی پیدا کنی؟ با تته پته گفت : چ... بله.. الان می رم پیدا می کنم. یک دفعه گفتم :نه نه وایسا. اول برو چند تا تیکه گوشت بیار. دوباره چشم گفت و مسیرش را تغییر داد. زل زدم به جانکو که اگر دوباره به جای من، گوشتی تازه رو به رویش دید، هوس نکند بیاید و مرا به ببلعد. باید می گفتم ماهرو چند میله بیاورد تا قفل را بشکنیم. *** ~ حامی ~ هندزفری روی گوشم بود و روی تخت لم داده بودم. داشتم داخل اینستاگرام چرخ می زدم و هنر پیشه های مورد علاقه ام را لایک می کردم. آرامش را از یاد نبرده بودم، اما دوست داشتم کمی حالش را بگیرد. دختری که این همه ادعایش می شد، حتما می توانست از پس حیوان عزیزش بر بیاید. اگر هم نمی توانست،به خودش ثابت می شد همیشه هم همه چیز آنطور که فکر می کند نیست. با فکر اینکه آرامش اکنون یک گوشه نشسته و دارد با ترس به ببر خوش خط و خالش نگاه می کند، لبخند دندان نمایی زدمو گفتم : حقته دختره! تازه این که چیزی نیست. هنوز خیلی مونده تا بازی تموم شه. دوباره مشغول چرخ زدن در پیج ها شدم. غرق تصاویر و فیلم ها بودم که در باز شد. با دیدن آرامش چهار شاخم برید و سیخ سر جایم نشستم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 مثل همیشه، با حفظ پرستیژ، دست به سینه ایستاده بود از بالا نگاهم می کرد. این دختر چگونه از آن قفس آمد بیرون؟ نکند در را خوب قفل نکرده بودم؟ یا شاید کلید یدک داشتند؟ مانند مارمولکی که احساس خطر کرده خشک شده بودم و حتی پلک هم نمی زدم. با لحن آرامی که طبیعی به نظر نمی آمد گفت : فقط چون شرط بستیم الان با میخ از دیوار آویزونت نمی کنم. ولی منتظر تلافی باش آقای عبادی. همینکه به هدفت نرسیدی واسم بسه. بخاطر کم کاری ای که در حق جانکو کردی، یک هشتم حقوق این ماهت رو کم می کنم. سه دو به نفع من آقای به ظاهر محترم. شب خوش. این را گفت و از اتاق رفت بیرون. وقتی رفت هوفی کردم و مجدد خودم را رها کردم روی تخت. خطر رفع شد، اما تقریبا!! وقتی یاد جمله ی آخرش افتادم، جوش آوردم. گفت حقوقم را کم می کند؟ آن هم بخاطر شرط‌بندی که خودش باعثش بود؟ زدم به سیم آخر و بلند شدم رفتم بیرون. هوا کم کم داشت تاریک می شد. مستقیم رفتم داخل عمارت. آرامش داشت از پله ها می رفت بالا، ماهرو هم مشغول گردگیری بود. با پرویی دستم را دراز کردم و گفتم : آهای خانم؟ میان پله ایستاد و نگاهم کرد. - واسه شرطی که خودت بستی حقوق کم می کنی؟ این دیگه چه جور معامله ایه؟ نون ما بدبخت بیچاره ها خوردن نداره ها؟ - اگه گوش های کرت رو باز کنی، گفتم بخاطر کوتاهی در حق جانکو بود. برو خداروشکر کن پول گوشت هایی که معلوم نیست چی کارشون کردی و ندادی به اون بدبخت رو ازت نمی گیرم. از فردا دو برابر وقتی که واسه اون زبون بسته می ذاشتی رو باید واسش بذاری تا یادت بمونه به مال من ضرر نزنی. - زبون بسته؟ به اون حیوون دو تنی می گی زبون بسته؟ زبون بسته منم، بیچاره منم، بی دفاع منم. نه اون ببر امازونی. - زیاد حرف بزنی دو هشتم کم می‌شه. حالا هم برو که حسابی از دستت کفری ام. دفعه دیگه هم ضررت مالی نباشه وگرنه یه جور دیگه باهات حساب می کنه. یک دفعه از وسط سالن، صدای ماهرو آمد که ایش بلندی گفت. نگاهمان چرخید سمتش. یک سیب دستش بود. کمی که دقت کردم فهمیدم همان سیب پلاستیکی است که من گاز زدمش. آرامش با تعجب گفت : چیه چرا داد می زنی ماهرو؟ ماهرو برگشت و جای گاز را به آرامش نشان داد. اوضاع خیط بود. خواستم بی سر و صدا راهم را بکشم بروم که فهمید و گفت : ماشالله دسته گلات حتی توی ظرف میوه پلاستیکی هم خودنمایی می کنه. دیگه به چی ضرر زدی؟ بگو یه جا باهات حساب کنم نمونه گردنت. از حرفش خنده ام گرفت واقعا من چه می خواستم از جان این دختر. از صدای تق تق کفش هایش فهمیدم که دارد می رود. خطر که رفع شد، برگشتم سمت ماهرو. او هم مثل من رگه هایی از خنده در صورتش مشخص بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش. سیب را با حالتی که انگار چندشش می شد داخل ظرف میوه گذاشت. کنارش ایستادم و آرام گفتم : این چطوری از قفس اومد بیرون؟ نگاهی به من انداخت و با اخم رویش را برگرداند. فکر کنم قهر کرده بود. چون خیلی اصرار کرد کلید را به او بدهم اما بدجور لج کرده بودم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 خنده ی کجی کردم و گفتم : الان مثلا قهری با ما؟ تند تند میوه ها را دستمال می کشید و می گذاشت سر جایش. جوابم را هم نمی داد. سر کج کردم و گفتم :ماهرو خانم؟ طاقت نیاورد و نگاهم کرد. کمی به چشمانم خیره ماند و دوباره نگاهش را دزدید. با لحن دلخوری گفت : بچه نیستم که قهر کنم. - خب این حالتی که نگاهشون رو می دزدن و با طرفشون اختلات نمی کنن اسمش چیه؟ شاید ما کلاسمون پایینه نمی دونیم این چیزا رو. شما بگو مطلع شیم. دوباره داشت خودش را کنترل می کرد که نخندد. میوه ها را تمیز کرد و رفت سمت یکی از عتیقه های کنار در. بلند شدم و دنبالش رفتم. پشت سرش ایستادم و شروع کردم با دهانم صدا های عجیب غریب و خنده دار در آوردن نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید. کارش را ول کرد و برگشت سمتم و اعتراض وار گفت : این صدا ها چیه؟ حالت اخبار گو ها را به خودم گرفتم و گفتم : صداهایی که از گلوی یک پسرک همه چیز تمام به نام حامی، مخلص شما، در می رود. خندید و گفت : اگه می گفتین بیرون می آید قشنگ تر بود. باز در جلد لاتی ام فرو رفتم. - ای بابا بیخیال. ما رو چه به این حرفا. - در ضمن خیلی از خودتون تعریف می کنین. آهی کشیدم و گفتم : ما از خودمون تعریف نکنیم کی تعریف کنه. والا عقده می شیم. - من تعریف می کنم. ابرویی بالا انداختم و معنا دار نگاهش کردم. فکر کنم احساس کرد تند رفته، چون دستپاچه به من پشت کرد و دوباره مشغول کار‌ شد. برای آنکه جو را عوض کنم گفتم : خب معلومه آشتی کردی. زود باش بگو ببینم اون پرنده ی خشمگین چه جوری از قفسش فرار کرد؟ برگشت طرفم و آرام تر از قبل گفت : با هم دیگه قفل ها رو شکستیم. ولی واقعا خیلی شوخی بدی بود. جانکو نزدیک بود ببلعش. دست هایم را به آسمان نگاه کردم و گفتم : . خدایا چرا بندت رو ضایع می کنی آخه؟ چی می شد اون ببر بیخود این دختره رو بخوره راحت شیم. با تشر گفت : اِ آقا حامی. نگین اینجوری لطفا. خانم به این خوبی. دستم را به دیوار کنارش زدم و گفتم : هوم. قبول دارم خوبه، ولی حیف آمپول هاریش رو به موقع نمی زنه. ماهرو دوباره خندید. - از دست من دلخور نشو آبجی. کم پشتم نبودی این مدت. خدایی دلم نمی خواد غمتو ببینم. رنگ نگاهش تغییر کرد وخیلی غیر منتظره گفت : میشه به من نگی آبجی؟ خواهش می کنم. این را گفت و با حالت قهر پشت به من کرد و رفت طبقه ی بالا. مات و مبهوت به جای خالی اش نگاه کردم. چرا اینگونه کرد؟ مگر چه گفتم؟ خب من ماهرو را به چشم خواهر واقعا دوستش داشتم. در همان مدت کم، در دلم به اندازه ی هستی جا باز کرده بود. دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با تعجب و سردرگمی، شانه ای بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم. *** ~ آرامش ~ صبر کردم تا همه بخوابند. این بازی باید خیلی زودتر از آنکه حامی تصور می کرد تمام شود. آن هم به نفع من!! در این شکی نبود. یک روز هم از بحث میانمان گذشته بود و مطمئنا تصورش را هم نمی کرد که چنین کاری کنم. آن هم نیمه شب! امیدوار بودم داروی خواب آوری که قاطی شام کرده بودم روی ماهرو و از او مهم تر، حامی اثر کرده باشد. ساعت که از یک بامداد گذشت، بلند شدم تا بروم نقشه ی زیبایم را عملی کنم. حتی با تصورش هم لبخند روی لبم می آمد. لبخندی که انگار بی اختیار بود و من هیچ نقشی در ایجادش نداشتم. بچه شده بودم! حس می کردم بعد از نوزده سال عمر که از خدا گرفتم، تازه دارم مدتی کودکی می کنم. شوخی هایمان گاهی خطر ساز بود اما به اندازه ی سن و سال و توانایی هایمان بود و این مرا به وجد می آورد. بی سر و صدا وسایل مورد نیازم را جمع کردم و ریختم داخل یک ساک دستی کوچک. یک بار دیگر چکشان کردم که چیزی کم نشده باشد. رژ بیست و چهار ساعته، ریمل، خط چشم، فر مژه، رژ گونه و کرم پودر. درست است لوازم گران قیمت و دوست داشتنی ام به وسیله ی صورت زمخت و مردانه ی حامی خراب می شد، اما خب ارزشش را داشت. باز لبخندی پلید زدم، موبایلم را داخل جیب لباس خواب گشاد ابریشمی ام انداختم و از اتاق بیرون رفتم. هیچ صدایی از عمارت نمی آمد. این نشان می داد ماهرو نیز به خواب عمیقی فرو رفته. صدای واق واق یکی از سگ ها را شنیدم. قطعا خواب‌شان آنقدر سنگین بود که با این صداها بیدار نشوند. هرچند حامی در حالت عادی نیز با خرس قطبی تفاوتی نداشت، دنیا را آب می برد و او را خواب! از پله های عمارت پایین رفتم و به سمت حیاط رفتم. جلوی در که رسیدم، دعا کردم در را قفل نکرده باشد، وگرنه مجبور بودم دوباره به اتاقم برگردم و کلید یدک را بردارم. با توکل به بخدا،ساکم را زدم زیر بغلم، چشمانم را بستم و دستم را روی دستگیره ی در گذاشتمش و کشیدمش پایین. دستگیره دو طرفه بود. یعنی هم از داخل باز می شد و هم از بیرون، و برای جلوگیری از آن باید در را حتما قفل می کرد. آرام و با تردید دستگیره را کشیدم پایین. با شنیدن صدای تیکی که آمد، لای یکی از چشم هایم را باز کردم. با دیدن در که لایش باز بود، "اینه" ای گفتم که از شدت هیجان، ساکم از زیر بغلم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. چند لحظه ثابت ایستادم. کوبیدم روی سرم و خم شدم برش داشتم. نگاهی به این طرف و آن طرف انداختم و در را آرام باز کردم. آنقدر جیر جیر کرد که گفتم هر لحظه ممکن است بیدار شود. بالاخره در اندازه ای که بتوانم از لایش عبور کنم باز شد و رفتم داخل. نگاهی به حامی انداختم. خوشبختانه آباژور کنار تخت روشن بود و می توانستم ببینمش. بالا تنه اش برهنه بود. اخمی کردم و سرم را انداختم پایین. پسرک بی حیا! یعنی چه که موقع خواب، مثل فیلم های خارجی لباسش را در می آورد؟ حالا خوب است به قول خودش بی کلاس بود و اصلا به این چیز ها بها نمی داد. با تکانی که خورد، تشری به خودم زدم و بدون آنکه به بدنش نگاه کنم، با اخم رفتم جلو.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 پشت به آباژور خوابیده بود و نور روی صورتش نمی افتاد تا بتوانم کارم را بکنم. قطعا هم به آن مردک دست نمی زدم تا بچرخانمش. مخصوصا که تی شرت هم نداشت. خیره به جای جای اتاق داشتم فکر می کردم چگونه تکانش دهم که بیدار نشود، که خودش چرخید. چه خوب که همه چیز جور بود تا من نقشه ام را عملی کنم. آرام رفتم آن طرف و لبه ی تختش نشستم. حواسم بود آرام و با طمانینه به کارم برسم تا بیدار نشود. زیپ ساک دستی کوچکم را باز کردم و گذاشتم روی تخت. اول از کشیدن خط چشم شروع کردم. همیشه از این کار متنفر بودم. کلا زیاد اهل آرایش و بزک دوزک کردن نبودم، و تا حدودی می شد گفت بلد هم نبودم. تفاوت هایم با دختر های هم سن و سالم اساسی بود. برای همین نمی توانستم خط چشم هایم را هم صاف و قرینه بکشم. البته آن موقع اهمیتی نداشت و من فقط می خواستم حال حامی را بگیرم. بدون وسواس شروع کردم به نقاشی کردن صورت حامی. بعد از کشیدن خط چشم، وقت پشت چشمانش را دیدم، به زور خودم را کنترل کردم که نخندم. به جاده چالوس شباهت زیادی داشت از بس که تاب خورده بود و کج و معوج بود. در خط چشمم را بستم و رفتم سراغ ریمل. تا می توانستم مژه هایش را از آن مواد سیاه رنگ پر کردم. مژه هایش سه برابر شد. با همان دو تکه، حسابی تغییر کرده بود. راست می گفتند این مواد شیمیایی و مضر قادر است لولو را به هلو تبدیل کند. به کل چهره را تغییر می داد. سعی کردم خیلی فکر نکنم و بیش‌تر به کارم توجه کنم. رژ گونه ها را بدون تناسب گیری و با هرج و مرج روی گونه هایش کشیدم. انگار که با کفگیر زده بودی روی لپ هایش. دو گردی بزرگ دو طرف صورتش نمایان شده بود. داشت شبیه دلقک ها می شد. و اما نوبت رسید به اصل کاری، نگاهی به رژم انداختم و با اطمینان درش را باز کردم. آقا حامی ببینم فردا با چه رویی می خواهی بیایی کارخانه. وای به حالت بود اگر نیایی، آن وقت من می دانستم و تو. نصف حقوق سر ماهت کم می شد تا حالت جا بیاید و دیگر با من لج نکنی. رژ را تا می توانستم کشیدم روی لبش. عجیب بود که تکان هم نمی خورد. خر خر ریزی هم می کرد. معلوم است دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. فکر کنم چشش زدم، چون همان موقع، در خواب بلند خندید و دست درازش را یک دفعه دراز کرد سمتم، من نیز هول شدم رفتم عقب. عقب رفتنم همانا و افتادم روی زمین و ایجاد صدای گرومپ وحشتناک هم همانا. آنقدر بد افتادم که یک لحظه حس کردم زلزله شد. چون آباژور هم تکان خورد. اما حامی بیدار نشد. پشتم کمی درد گرفت. هرکس دیگری جای من بود، احتمال شکستگی لگن یا اسیب دیدنش از چند جا وجود داشت، اما خب بدن من به این ضربه ها عادت کرده بود و به این راحتی ها از پا در نمی آمدم. هوفی کردم و بلند شدم. سریع وسایلم را جمع کردم. نگاهی اجمالی به حامی انداختم. انصافا اگر دختر می شد، زود برایش خواستگار می آمد. یک لحظه حامی را دختر تصور کردم. با روسری ساتن قرمزو دامن مامان دوز و چادر گل گلی که زیر بغلش زده بود و داشت برای خواستگار چای می آورد. جالب بود که ریش و سبیل هم داشت. جلوی دهانم را گرفتم که نخندم. این خنده های وقت و بی وقت من کمی عجیب بودند. دو سه تا عکس خوب هم از زوایای مختلف گرفتم و قبل از آنکه بیدار شود، از اتاق رفتم بیرون.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 *** صبحم را با صدای مشت های پی در پی ای که به در می خورد آغاز کردم. - الهی خیر نبینی دختره خیره سر! بیا ببین چی به روزم آوردی! اولش کمی منگ بودم، اما خیلی زود، اتفاقات شب قبل پیش رویم هویدا شد.خیلی خونسرد بدون آنکه چیزی بگویم بلند شدم. در همان حالت، شنل روی لباس خوابم را پوشیدم، شالم را سرم کردم و رفتم جلوی در. دستش آمده بود بالا بکوبد به در که در را باز کردم. تا چشمم به قیافه اش افتاد، پقی زدم زیر خنده. دلم نمی خواست جلویش آن گونه قهقهه بزنم، تا به حال هم خنده ام را ندیده بود. اما آنقدر مضحک شده بود که نتوانستم تحمل کنم و نخندم. نه تنها لبش صورتی شده بود، بلکه شعاع ده سانتی اش را هم پوشش داده بود. رژی که شب قبل روی لبش زدم، سرخ آتشین بود. معلوم بود آنقدر برای پاک کردنش تلاش کرده که رنگش به صورتی تغییر کرده اما پاک نشده است. گونه هایش هم زخم کرده بود، از بس که با حرص و فشار برای پاک کردن رژ گونه تلاش کرده بود. دور چشم هایش هم از سیاهی زیاد، شده بود شبیه چشم های جادوگر شهر اُز. مدام نگاهش می کردم و می خندیدم، و او دست به کمر، جلویم ایستاده بود و دندان هایش را روی هم سر می داد و نفس های عمیق می کشید. خنده ام که تمام شد، باز حالت چهره ام جدی شد و با وقاحت گفتم : چه خبرته صبح اول صبح خونه رو گذاشتی روی سرت؟ با حرص موهایش را کشید و گفت : وای وای وای، خدایا اون بدبختی که قراره بیاد این دختره رو بگیره، لطفا خودت به راه راست هدایتش کن که نگیره، وگرنه بندت به خاک سیاه می شینه. در دل به حرف هایش می خندیدم و اما حالت چهره ام کاملا جدی بود و با همان چشم های پف آلود، خیلی خنثی نگاهش می کردم. به صورتش اشاره کرد و گفت : ببین چی به روزم آوردی؟ هرکی منو ببینه با دلقک سیرک اشتباه می گیره! لب هایش را غنچه کرد و گفت : معلوم نیست چی به این بی صاحابا مالیدی که با بنزین هم پاک نمیشه!! ساعت پنج صبح توی تاریکی چشامو دیدم یه لحظه فکر کردم خفاش شب اومده خونم می خواد بهم تعرض کنه! نماز صبحمم قضا شد!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 آنقدر داشت حرص می خورد که صورتش قرمز شده بود. از سر و صدایش، ماهرو هم آمد بالا. حامی سرش را چرخاند سمتش. ماهرو تا حامی را دید، دستش را گذاشت جلوی دهانش و شروع کرد به خندیدن. الحق که خنده داره شده بود. حامی با حرص گفت :بخند. آره تو هم بخند. بخندین. راحت باشن. نوبت منم میشه. ماهرو صدای خنده اش قطع شد، لبش را گزید و رفت. خودم را نباختم و گفتم : خیلی حرص نخور پوستت چروک میشه. به قول خودت باید جنبه داشته باشی!! جای حرف زدن برو زودتر ماشین رو حاضر کن. دوربینا رو هم چک کن. چهار-یک آقای عبادی. به نظرم یکم بجنب. خیمازه ای کشیدم و گفتم : داری جا می مونی. سریع و غیر منتظره پرید جلوی در اتاق و سد راهم شد. با چشمان گرد شده نگاهش کردم. _ وایسا بینم! ترمز کن با هم بریم. چی چی رو چهار یک؟! منتظر بودم که این سوال را از من بپرسد. خونسرد گفتم : دیشب قبل از خواب یکم فکر کردم دیدم اشتباه محاسباتی کردی، چهار یک جلوئم. - ریاضیت ضعیفه یا با ما فرق داری؟ حوصله ی کل کل کردن و توضیح دادن نداشتم. کلا اهل توضیح دادن نبودم. برای همین از کنارش رد شدم و گفتم : برو یکم به مخت فشار بیار می فهمی چرا چهار یک. نوبتی که نیست، وقتی عرضه نداشتی کاری کنی حرف هم نزن. حالا هم برو داره دیر میشه. ساعت از هفت هم گذشت. صدای نفس های تندش را به وضوح می شنیدم. - من با این قیافه نه می تونم بیام کارخونه نه می تونم اصلا پامو از خونه بذارم بیرون. - به من هیچ ربطی نداره. هرفکری می خوای بکن. هم منو می رسونی هم خودت میای. - با این قیافه؟ نه واقعا با این قیافه؟؟ - گفتم با من مربوط نیست. برو هرجور که می تونی پاکش کن. - این گند جنابعالیه. من پاک‌ کنم؟ می خواستم موهایم را شانه بزنم. نگاهم را از تصویرم در اینه گرفتم و چرخیدم سمتش. - نه بیا من پاک کنم. تعارف نکن! برو از اتاق بیرون کار دارم. شروع کرد ترکی حرف زدن. - آلله من سنین درگاهوا نیه نمیشم کی بو منیم جازام ( خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینه جزام) با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : چی داری واسه خودت ترکی بلغور می کنی؟ از نوع نگاهش حدس زدم به من توهین می کند. وقتی دیدم چیزی نمی گوید، اخمم غلیظ تر شد و صدایم را کمی بالا بردم. - دیگه حق نداری وقتی پیش منی به یه زبون دیگه حرف بزنی فهمیدی؟ دوباره دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت : آلله بی پولو ور منه، بی عقل ور بو. ( خدایا یه عقلی به این بده یه پولی به من) کفرم را در آورد. فهمیده بود حرص می خورم، می خواست اذیتم کند. بلند تر گفتم : مگه نمی گم جلوی من فارسی حرف بزن؟ یک دستش را روی چشمش گذاشت و با لحنی که عصبانیتم را تحریک می کرد گفت : جوزوم اوسته ( به روی چشم) - چی می گی؟؟ نکنه ویندوزت بهم ریخته؟ زبون منو می فهمی؟! - اتفاقا تو زبون منو نمی فهمی. بت می گم این کثافتا پاک نمی شن. بی تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم : به بچه ی آدم یه بار یه حرفی رو می زنن. برو تا من صبحونم رو می خورم یه جوری تمیزشون کن. - خدا ورت داره ایشالله. این را گفت و در را محکم بست. چون ته دلم خنک شده بود، دیگر پیله نشدم که چرا در را محکم بستی یا توی رویم ایستادی. با آرامش تمام، شالم را در آوردم و شروع کردم به شانه زدن موهایم. ***
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 ~ حامی ~ دیگر وقتش بود یک خودی نشان دهم. اینکه از یک دختر عقب بیفتم واقعا برایم زور داشت. باید هرطور که شده مچ آرامش را می خواباندم. عصبی و بق کرده به حیاط رفتم، شلنگ را برداشتم و گرفتم روی صورتم. با حرص محکم روی صورتم دست می کشیدم بلکه پاک شود. نمی دانم چطور بیدار نشدم!! برایم عجیب بود. برگشتم به اتاقم و رو به روی اینه ایستادم. سیاهی ها بیشتر روی صورتم پخش شده بودند. یک لحظه از خودم چندشم شد. اگر در تعمیر گاه کار می کردم، کمتر سک و صورت و دست و بالم کثیف می شد. چند دستمال کاغذی برداشتم و کشیدم روی صورتم. سیاهی ها پاک شدند. دور چشم هایم را هم هر طور که بود پاک کردم. اما لبم به هیچ عنوان تمیز نمی شد. مانده بودم چه کنم. حال با چه روی بروم کارخانه؟ این دختر هم که مرغش یک پا داشت. اگر نمی رفتم باز می خواست بگوید از حقوقت کم می کنم. در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفته بودم که یاد ماهرو افتادم. شاید او می توانست کمکی کند. *** صورتم را با ماسکی که از ماهرو گرفته بودم پوشاندم و به ناچار حاضر شدم و رفتیم کارخانه. خود ماهرو باز با دیدنم کلی خندید. انگار قهر آن روزش را به کل یادش رفته بود، چون باز شده بود مثل قبل. می گفت و می خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. من نیز به رویش نیاوردم. در طول مسیر خنده های تمسخر آمیز را می شنیدم و نگاه خیره اش را روی خودم حس می کردم . هر بار هم در دل یک حرف درشت بارش می کردم و آخر سر هم لعنتی به شیطان می فرستادم. با هم رفتیم کارخانه. هر که مرا می دید با نگرانی و تعجب جویای احوالم می شد. من نیز سعی می کردم خودم را مریض نشان دهم و می گفتم سرما خوردم. و به همین بهانه نمی گذاشتم کسی نزدیکم شود. هرچند نگران بودم پوزخند های آرامش باعث آشکار شدن دروغم شود. اگر راستش را هم می گفتم آخر باور نمی کردند. همه آرامش را یک دختر به شدت مغرور و خودخواه می شناختند که اصلا از نظرشان امکان نداشت چنین کاری کند. قطعا فکر های بدبد به ذهنشان خطور می کرد و من هیچ جوره نمی توانستم ثابت کنم راست می گویم. .... تقریبا پا به پای هم داشتیم وارد کارخانه می شدیم که با یک تصمیم آنی و فکر پلیدی که به سرم زد، پایم را گرفتم جلویش. فکر نمی کردم جواب دهد، اما دقیقا با پوزه آمد روی زمین و صدای گرومپ ایجاد کرد. کیفش هم یک هفت هشت متری جلوتر افتاد. کل کارخانه کم کم در سکوتی عجیب فرو رفت. حتی صدای دستگاه ها هم کم کم قطع شد. انگار آنها هم شوکه شده بودند. در حد انفجار خنده ام گرفته بود، اما می دانستم خندیدنم مساوی است با سلاخی. آرامش اصلا تکان نمی خورد. هیچ کس جیکش هم در نمی آمد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 مثل سفره روی زمین پهن شده بود و دست هایش را باز کرده بود. می توانستم حس کنم اکنون در چه حالی است. همین زمین خوردن جلوی آن همه آدم، برای آدمی مثل آرامش واقعا قابل هضم نبود. آرام آرام دست هایش را ستون کرد و با حرکتی کوچک کلا از روی زمین بلند شد. با حالتی مثلا خونسرد، شروع کرد به تکاندن خاک لباس هایش. مشخص بود هر لحظه امکان دارد منفجر شود. وقتی نگاه های خیره ی کارکنان اذیتش کرد، صدایش را انداخت در سرش و فریاد زد : چیه؟ چرا مثل جغد دارین منو نگاه می کنین؟ تو عمرتون ندیدین یکی بخوره زمین؟ به کارتون برسین ببینم. فقط کافی بود یکی حرف بزند تا آرامش او را به رگبار ببندد. خیلی سریع همه طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، دستگاه ها را روشن کردند و خودشان را مشغول نشان دادند. تک سرفه ای معنا دار کردم که برگشت سمتم. نزدیکش شدم و با لحنی که شرارت از آن می بارید، آرام کنارش گوشش گفتم : خوردی زمین کوچولو؟ اشکال نداره بزرگ می شی یادت می ره. ببخشید زمین چشم نداشت. مثل گرگ زخمی نگاهم کرد. لب هایش را روی هم فشار داد و دست هایش را مشت کرد. خنده ی ریزی کردم و گفتم : حالا دیگه شدیم دو چهار سر کار الیه. این بار که دیگه اشتب مشتب نشد؟! چشمانش را بست و با لحن ترسناکی از لای دندان های سفید و یک دستش غرید. - فقط از جلوی چشمام گم شو! حرص بر انگیز خندیدم. دو انگشتم را روی شقیقه ام گذاشتم و برداشتم. - عزت زیاد. بدون آنکه دیگر نگاهش کنم، راهم را کشیدم به سمت انبار یا همان رختکن اختصاصی ام. *** آرامش دیگر بحث زمین خوردنش را جلویم پیش نکشید، اما در طول روز، در کارخانه آنقدر از من کار کشید که به غلط کردن افتاده بودم. به اندازه ی کل مدتی که در خدمتش بودم، آن روز در کارخانه خسته ام کرد. مثل عجل معلق همه جا بالای سرم بود، دستور می داد و از کارهایم ایراد می گرفت. گاهی احساس بی عرضگی می کردم، اما وقتی یادم می افتاد، تمام این کارهای بهای آن دویست میلیون پول است، کمی از این حس کاسته می‌شد. خلاصه که تلافی سرخوشی صبحم را از دماغ هایم کشید بیرون. عصر خسته و کوفته لباس هایم را عوض کردم و با هم راه افتادیم به سمت خانه. حتی نا نداشتم حرف بزنم. در طول روز دو سه بار رفتم داخل سرویس و باز هم برای محو کردن رژ بد رنگ روی لب و دور لبم تلاش کردم و تا حدودی نتیجه داد. اما آنقدر با خشونت و فشار این کار را کرده بودم که لبم باد کرده و پوست انداخته بود. وقتی کمی لبخندم پهن می شد یا دهانم را زیادی باز می کردم، سوزش لبم دیوانه ام می کرد. ضرر های من به آرامش مالی بود و ضرر های او به من جانی. فکر کنم در آخر او اس و پاس می شد و من جانباز هشتاد درصد!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 آخر یکی نبود بگوید این بچه بازی ها دیگر چیست؟ مگر تو هم سن آن دختر هستی که با او لج می کنی؟ تو فقط و فقط یک خدمتکار ساده ای و مجبوری تا زمانی که حسابت با او صاف نشده بسوزی و بسازی. همین و بس! *** جلوی در عمارت که رسیدیم، دیدم ماشین شاسی بلندی دقیقا رو به روی در ایستاده. شیشه اش دودی بود و نمی توانستم ببینم داخلش کسی نشسته یا خیر. کلافه و خسته گفتم : این لگن قراضه دیگه مال کیه؟ چقدر هم لگن بود و قراضه!! سرم را از شیشه کردم بیرون و داد زدم : این ماشین مال کیه؟ فکر کنم کور مادرزاد بوده چون یه پارک ممنوع اندازه ی هیکل من روی در نوشته! هوی عمو بیا ماشینو وردار. آرامش با لحن نسبتا تندی گفت : صداتو بیار پایین ابرو نذاشتی برامون. آرام تر ادامه داد : این ماشین عمومه! سریع سرم را آوردم داخل و بی سر و صدا نشستم. همان موقع، شیشه ی طرف راننده پایین آمد و جناب آقای کمیل کاشفی پدیدار شد. عینک دودی باریکش مانع می شد چشم هایش را ببینم. اما از زوایه سرش می توانستم بفهمم نگاهش روی من است. یک کلاه لبه دار قهوه ای و شالگردن هم رنگش هم گردنش بود. شبیه هنر پیشه ها شده بود. این بار نوبت کمیل بود که کمی سرش را بیرون بیاورد و بگوید. - از طرز صحبتت معلومه مال این محلا نیستی! درست حدس زدم؟ قبل از آنکه به مخ ناقصم فشار بیاورم که آیا جواب بدهم یا نه، یا اصلا چه جوابی بدهم، آرامش از ماشین پیاده شد و رفت کنار ماشینش. هوفی کردم و سر جایم نشستم. چرا من نمی توانستم کمی با کلاس رفتار کنم؟ هرکس مرا با آن کت و شلوار و آن ماشین می دید، خیال می کرد از نوادگان اشرافی هستم. اما فقط کافی بود دوکلام صحبت کنم. کل اجداد و آبادم را می ریختم وسط. نفهمیدم آرامش و عمویش به هم چه گفتند، اما بعد از چند دقیقه، آرامش رفت داخل و کمیل ماشینش را برد جلوتر پارک کرد. من نیز ماشین را بردم داخل. خیلی خسته بودم. دلم می خواست فقط بیفتم روی تختم و تا خود صبح خرناس بکشم، اما متاسفانه امکانش نبود. باید غذای حیوان ها را می دادم، جایشان را تمیز می کردم، آب استخر را عوض می کردم، دوربین ها را چک می کردم و هزار جور کار خرد ریز دیگر. قبل از آنکه در بسته شود، کمیل آمد داخل. صبر کردم برود داخل تا بعد پیاده شوم. این همان مردی بود که مرا در این مخمصه انداخت. همان مردی بود که برای به دست آوردن مدارکی نامعلوم، مرا راهی این خانه کرد. اما خودش نمی دانست. جالب بود. کل عالم و آدم را مقصر می دیدم جز خودم. ارکان، معین، طلبکار خواهرم، آرامش، کمیل، کلا همه مقصر بودند جز من! شاید اگر من مخالفت می کردم که آن روز هستی با ماشین دوستش بیرون برود، این اتفاق ها هم نمی افتاد. من هنوز داخل کافه ی سد ممد مشغول بودم و داشتم کنار خانواده ام زندگی ام را می کردم. به هر حال، حتما قسمت چنین بوده، و من به هرچه خدا سر راهم می گذاشت راضی بودم. به خودم که آمدم، فهمیدم مدتی طولانی‌ست که غرق فکرم و داخل ماشین نشسته ام. خدایا شکری گفتم و پیاده شدم. ریموت را زدم و رفتم سمت عمارت تا یک چیزی از ماهرو بگیرم و بخورم. دلم داشت ضعف می رفت. تا وارد شدم، با آرامش چشم در چشم شدم. روی مبل رو به روی در ورودی نشسته بود و کمیل هم جلویش بود. نگاهم را از او گرفتم و رفتم داخل آشپزخانه. برای اولین بار، ماهرو از دیدنم شوکه نشد و مهربان سلام کرد. جواب سلامش را دادم و گفتم : چه عجب! واس اولین بار منو دیدی فشارت نیفتاد کف پات. نخودی خندید و گفت : دارم روی خودم کار می کنم کمتر هیجان زده بشم.. رفتم سر یخچال و گفتم : آره دوز هیجانت یه خرده بالاس! - دستاتون رو شستین از بیرون اومدین؟ آنقدر گرسنه بودم که فراموش کردم.در یخچال را بستم و گفتم : من وقتی گرسنم می شه دیگه مغزم فرمان نمی ده، معده‌م منو کنترل می کنه. الان دقیقا تو همین شرایطم. رفتم سمت سینک و دست هایم را شستم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 داشتم دست هایم را می شستم که صدای خیلی ضعیف کمیل را شنیدم : هنوز پیگیریم ببینیم اون شب کی دزدکی می خواست بره سر گاو صندوق باشگاه. هرکی که بوده خیلی حرفه ای بوده. هیچ اثری از خودش نذاشته! یاد اتفاقات اخیری که حول آرامش می چرخید پیش چشمم روشن شد. نصفه شب، آرامش، موتور، باشگاه کمیل، جاسوسی.... فرصت خوبی بود یک باج اساسی از آرامش بگیرم. یادم آمد آن سری آرامش روی اینکه کمیل نباید بویی ببرد، حساسیت زیادی نشان داد. این یعنی یک چیزی این وسط بود که نباید کمیل بویی می برد. و من با دهن لقی، می توانستم کمی حال آرامش را بگیرم. - آقا حامی نمی خوای آب رو ببندی؟ کلا حواسم از موقعیتم پرت شد. سریع شیر آب را بستم و رفتم به سمت خروجی آشپزخانه. این بار ماهرو با تعجب بیشتری گفت : مگه نگفتین گرسنمه؟ کجا؟ برگشتم سمتش و آرام گفتم : هیس. یکم صبر کن میام. ژست انسان های مطمئن را به خود گرفتم و با طمانینه از آشپزخانه بیرون رفتم. طوری که مثلا خیلی اتفاقی شنیده باشم، جلو رفتم. آرامش می خواست چیزی بگوید که مانع شدم و با حرفی که زدم، نگاه هر دوشان به سمتم چرخید. - ام.. ببخشید فضولی می کنم. ولی اگه اشتباه نکنم من اون شب همونجا بودم. یعنی همون اطراف بودم. نگاه کمیل و آرامش رنگ تعجب گرفت. نگاه معنا داری حواله ی آرامش کردم که کار دستش آمد و شروع کرد با چشم برایم خط و نشان کشیدن. کمیل با بهت و البته خیلی خشک گفت : کدوم شب؟ کدوم اطراف؟ نگاهی به آرامش که سعی داشت از حرف زدن منصرفم کند انداختم و رو به کمیل گفتم : در باشگاهتون قهوه ای رنگه؟ قهوه ای سوخته. - آره. که چی؟ - من اون شب اون اطراف یه کاری داشتم، داشتم پیاده بر می گشتم خونه که دیدم یکی با یه موتور سنگین جلوی باشگاه وایساد... آرامش اجازه نداد ادامه دهم، سریع بلند شد و گفت : حامی یه لحظه بیا بالا کارت دارم. قرار بود اون مدارک رو از شرکت برام بیاری دیر شد. و بدون آنکه منتظرم بماند به سمت طبقه ی بالا رفت و در همان حالت گفت : عمو کار ضروریه الان بر می گردم. حامی بجنب. این یعنی وای به حالت اگر نیایی. می دانستم این چنین می شود. با اجازه ای گفتم و خواستم بروم که کمیل گفت : وایسا ببینم. اول توضیح بده بعد برو. چی می خواستی بگی؟ می دانستم آرامش برای آنکه مانعم شود مرا داشت می کشاند بالا. من نیز هدفم لو دادن او نبود. برای همین به پله ها اشاره کردم و گفتم : اگه الان نرم بالا گردنم رو می شکنه. دو دقیقه رخصت بدین بر می گردم. دیگر صبر نکردم تا یک وقت فرصت نکند حرفی بزند. پله ها را یکی دو تا بالا رفتم. آرامش جلوی در اتاقش داشت با حرص قدم می زد. مرا که دید به اتاق اشاره کرد و رفت داخل. دنبالش رفتم. مهلت نداد وارد شوم و همینکه پایم به جلوی در رسید، از گوشه ی کتم گرفت و مرا کشید داخل و در را بست. شوک زده دست هایم را بردم بالا. با خشمی توصیف ناپذیر، در حالی که سعی داشت صدایش به طبقه ی پایین نرسد گفت : این چرت و پرتا چی بود داشتی می گفتی هان؟!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 دست هایم را آوردم پایین و دست به سینه ایستادم. با خونسردی به چشمان به خون نشسته اش زل زدم و گفتم : بپذیر. - چی؟ چی میگی تو؟! مثل آدم جوابمو بده. - بپذیر که این بار زور من داره می چربه! چشمانش را بست. انگشت اشاره اش را تهدید وار تکان داد و گفت : حامی وای به حالته اگه یک کلمه اون پایین زر مفت می زنی. سرتو می نداری پایین می ری تو اتاقت انگار نه انگار که چیزی گفتی. یا نه صبر کن! اول می ری گندی که زدی رو جمع می کنی یه جوری بعد گورتو گم می کنی می ری. نوچی کردم و گفتم : آب ریخته رو نمیشه جمع کرد. عموت الان به شدت مشتاقه که ادامه ی قصه رو بشنوه. - عموم غلط کرده... فهمید تن صدایش کمی بالا رفته. برای همین آرام تر گفت : عموم غلط کرده با تو! گفتم می ری گندی که زدی رو جمع می کنی. رفت سراغ چند پوشه که روی میز کار‌ش بود. محکم زدشان به سینه ام و مجبور شدم بگیرمشان تا نریزند. - بعدش اینا رو می بری به آدرسی که می گم. کلا گم و گور می شی تا شر عموم کم شه خب؟! - و اگه نرم؟! محکم با کف دست کوبید روی صورتش. می توانستم حس کنم تا چه حد کلافه و سرگردان است. مشخص بود دارد امواتم را در دل مورد عنایت قرار می دهد. اجازه ندادم حرفی بزند و گفتم : شرط داره. دستش را از روی صورتش برداشت.چشمانش را ریز کرد. لگدی دردناک به زانویم زد و گفت : واسه من شرط می ذاری ‌؟ تو کی هستی که واسه من شرط بذاری؟ از طرفی دردم گرفت و شروع کردم به بالا و پایین پریدن. از طرفی دیگر خنده ام گرفته بود. مثل روغن داخل ماهیتابه داشت جلز و ولز می کرد. پوشه ها را گذاشتم روی میز و گفتم : تا عموت شک نکرده زود بگو قبول می کنی با نه. - حامی. با دو تا حرکت جوری از هستی ساقطت می کنم که مستقیم به درک واصل شی! واسه من شرط نذار. با پرویی بی توجه به حرفش گفتم : آقا یه کلوم ختم کلوم! شیش چهار به نفع من، بعدش هرچی تو بگی!! دست به سینه شد و گفت : اولا تو و نه و شما! جایگاه ها رو یادت نره. دوما کور خوندی بهت باج بدم! - خب باشه پنج چهار که اسمش باج گیری نباشه! پنج چهار یک کلام! تخفیف هم نداره. - حامی م... - اصلا چونه نزن خانم! قبول کن خیرشو ببینی. - وسط حرف من می پری؟ با حالتی گوشزد آمیز گفتم : عموت اون پایین نشسته ها؟! پنج چهار به نفع من ختم کلام. - اصلا برو هر غلطی دلت می خواد بکن. عموم که بالاخره پاشو از اینجا می ذاره بیرون. بعدش من می دونم و تو. - اصلا یر به یر که نه سیخ بسوزه نه کباب. دیگه جان ننه سرما که تو راهه را نداره. کمی مکث کرد. شروع کرد به قدم زدن در اتاق و نفس عمیق کشیدن. داشت با خودش می جنگید که نزند دک و پوزم را بیاورد پایین. این را از دست مشت شده اش که به کف دست چپش می کوبید فهمیدم. وقتی مثلا کمی آرام شد، جلویم ایستاد و گفت : فقط برو گندی که زدی رو جمع کن. لبخند پت و پهنی زدم و گفتم : این یعنی اوکی؟ سکوت کرد. صاف ایستادم. دستی روی کتم کشیدم و با لبخندی پیروزمندانه به سمت در رفتم. اگر همین فرمان را پیش می گرفتم، قطعا تا دو سه روز دیگر بازی به نفع من خاتمه می‌یافت و سرکار خانم آرامش کاشفی می فهمید همیشه همه چیز آن‌طور که می خواهد پیش نمی رود. و او بهترین نیست!!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 زودتر از آرامش برگشتم پایین. در طول همان مسیر کوتاه، کلمات را در ذهنم منسجم کردم تا بتوانم درست و حسابی حرف بزنم. اول خواستم مثلا خودم بزنم به آن راه و بروم که صدای سوتش را شنیدم. به اجبار سر جایم ایستادم. نگاهی به بالا انداخت و بلند شد آمد جلویم ایستاد. با لحنی کنایه آمیز گفت : نه تنها بچه پرو و بی تربیتی، بلکه حافظتم مثل حافظه ی ماهیه! قرار بود باقیش رو بگی!! با حالتی انگار که تازه یادم آمده منظورش چیست، بی تفاوت به جمله ی اولش گفتم : آهان. اون شب یه مرد دو متری با هیکل هرکولی با موتور سنگین اومد جلو در باشگاه. مسلح هم بود دیگه من جرئت نکردم برم جلو. صورتش هم پوشونده بود ریختشو ندیدم. از دیوار پرید تو. دیگه نفهمیدم چی شد چون سریع زدم به چاک. نمی دانم فهمید دارم خالی می بندم یا نه، لحظاتی خیره نگاهم کرد و با حرص خندید. دستی به یقه ی پیراهن سفید زیر کتم کشید و گفت : پسر جون، برو روزی هزار بار خداروشکر کن که این دختره تو رو از اینجا پرت نمی کنه بیرون. اگه من بودم تا الان تو باغچه ی خونم چالت کرده بودم!! دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و گفت : عقل ناقص تو رو نمی دونم اما عقل من می گه وقتی یکی با این مشخصاتی که تو داری میگی، نصفه شب از دیوار یه جایی می ره بالا، به اون شخص می گن دزد و باید همون موقع با یه شماره ی سه رقمی تماس بگیری و گزارش بدی. بی تفاوت، مثل خیار داشتم نگاهش می کردم. حرف هایش برایم مهم نبود. چون به این نتیجه رسیده بودم این ها خانوادگی مشکل روحی روانی دارند. اگر کسی از من می خواست خاندان کاشفی را توصیف کنم، می گفتم یک خاندان روانی از رگ و ریشه ی قوم یاجوج و ماجوج هستند و خیلی علاقه دارند کسی را داخل باغچه ی خانه شان چال کنند. صدای تق تق کفش های آرامش از پشت سرم آمد. کمیل لبخندی عصبی زد و آرام گفت : خیلی دمت گرمه! خدا پشت و پناهت پسر. از کنارم رد شد ورفت. تیکه هایش خیلی سنگین بودند. ولی طبق نتیجه گیری ام، اصلا اهمیتی برایم نداشت. با یادآوری اینکه اکنون راحت تر می توانم از آرامش جلو بزنم، لبخندی زدم و بدون آنکه برگردم به سمت حیاط رفتم. *** آرامش دوباره قصد کرده بود برود باشگاه تیر اندازی. بعد از اینکه عمویش رفت، بردم رساندمش. دیگر هم در مورد اتفاقاتی که افتاد حرفی نزدیم. بیشتر ذهنم درگیر این بود که نقشه ی جدیدم را زودتر رویش پیاده کنم. فکر های مختلفی در ذهنم چرخ می زدند. اما انقدر آشفته بودند که نمی دانستم دنباله ی کدام را بگیرم و تا تهش بروم. باید هرچه زودتر برای هستی هم کار پیدا می کردم. همان روز اس ام اس داده بود و پیگیر شده بود ببیند برایش کار یافتم یا خیر. دوست نداشتم شرمنده شان شوم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 *** همینکه آرامش از دفترش خارج شد، از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل. سریع یکی از صندلی ها را کشیدم کنار در، قوطی چسب را برداشتم و رفتم بالای صندلی ایستادم. با احتیاط و تمرکز، قوطی بزرگ چسب را بالای در گذاشتم. طوری که وقتی در را باز می کرد، صاف چپه می شد روی سرش. لبخند پت و پهن و شیطانی ای روی لبم نشست و از روی صندلی آمدم پایین. یک دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و رد کفش هایم را از روی صندلی پاک کردم و گذاشتمش سر جایش. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم، پشت در ایستادم تا برگردد. خیلی منتظرم نذاشت و آمد. غافل از همه جا، در را باز کرد و هنوز قدمی برنداشته بود که قوطی چسب برعکس شد و تمامش ریخت روی سر و شال و لباس هایش. در همان حالت ایستاد و تکان نخورد. قیافه اش دیدنی شده بود. چسب چوب مایع، مثل خامه سر می خورد و می آمد پایین. صدای خنده ی بلندم را که شنید، بدون آنکه چشمانش را باز کند، نود درجه روی پاشنه ی پا خرچید سمتم. لا به لای خنده گفتم: پنچ چهار خانم کاشفی. لحظاتی در همان حالت ایستاد. ای کاش موبایلم همراهم بود و چند عکس ازاو می گرفتم. خیلی غیر منتظره، یک دفعه همانجا روی زمین نشست. خنده ام قطع شد. این بار نه پرخاش کرد و نه بی احترامی. کمی عجیب به نظر می آمد. آن همه آرامش از آرامش بعید بود!! قطرات چسب تک و توک می افتادند دور و برش، کم کم داشتند خشک می شدند. یک تای ابرویم بالا پرید و تک سرفه ای کردم و گفتم : خوبی؟! زنده ای؟ نکنه قوطی خورد توی سرت ضربه مغزی شدی؟ دست هایش را که بلند کرد، قدمی رفتم عقب. دست کشید روی پلک هایش تا بتواند چشم هایش را باز کند. سرش را بلند کرد و با عجزی غیر قابل باور گفت : حامی من الان با سه تا از کله گنده های صادرات واردات پارچه قرار دارم. با این ریخت و قیافه چه جوری برم جلوشون؟ کل هیکلم رو به گند کشیدی! دلم لحظه ای به حالش سوخت. اما خب کیفش به همین بود که در شرایط سخت، عجز طرف مقابل را ببینی. سعی کردم شنگول بودنم را پنهان کنم و گفتم : دیگه بازی اشکنک داره سر شکستنک داره. ولی غمت نباشه. الان می رم از خونه برات لباس میارم. مهمونات کی میان؟ نگاهی به ساعت لک و پیسی اش انداخت و گفت : تا بیست دقیقه دیگه. اگر به ترافیک می خوردم، نمی توانستم بیست دقیقه ای خودم را برسانم. اما به هرحال گفتم : باش الان می رم جلدی بر می گردم. چیزی نگفت. رفتم سمت در. هنوز همانجا نشسته بود. قبل از رفتن، چرخیدم سمتش و با شیطنت گفتم : ولی پنچ چهار به نفع من، یادت نره! هوفی کرد و رویش را برگرداند. خندیدم و از دفترش رفتم بیرون. .... داخل ماشین نشستم و استارت زدم. چند ثانیه ای صبر کردم تا ماشین گرم شود. احساس کردم از زیر پایم صدا می آید. صدای سو سو!! نمی دانم چرا حس خوبی از آن صدا به من دست نداد. هم به نشت گاز شبیه بود هم هم سوسوی مار!! با اخم نگاهی اجمالی به ماشین انداختم. همینکه چشمم به زیر پایم افتاد، چند لحظه مکث کردم. چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم. یک مار زرد به چه بزرگی زیر پایم بود. سرش را بلند کرده بود وهر چند لحظه یک بار، زبان دو شاخه اش را می آورد بیرون و از خود‌ صدا در می آورد. از شدت ترس، نتوانستم تحمل کنم و نعره ی جانانه ای زدم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 همان موقع که داشتم از شدت وحشت، حنجره پاره می کردم، صدای تیک قفل شدن در های ماشین آمد! اما آنقدر ترسیده بودم که اول نفهمیدم صدای چیست و در ایکی ثانیه خواستم در را باز کنم و بپرم از ماشین بیرون که در باز نشد!! پشت سر هم دستگیره را می کشیدم و می کوبیدم به در اما بی فایده بود. اگر یک بار دیگر تلاش می کردم، مطمئن بودم که دستگیره می شکست. واقعا در چگونه قفل شد؟! مار زرد بد رنگ همچنان داشت از خودش صدا در می کرد و من را تا مرز سکته می برد. به قدری هول بودم که عقلم نرسید دکمه ی ریموت را فشار دهم و در را باز کنم. همینکه چشمم به سویچ ماشین افتاد، دستم رفت سمت ریموت تا دکمه ی باز شدن قفل را فشار دهم اما دیدم مار دارد همینطور دراز تر و دراز تر می شود و می آید بالا، تا جایی که صورت ترسناکش جلوی فرمان قرار گرفت و سد راهم شد. یک بار دیگر نعره کشیدم. - یا غیاث المستغیثین! نفهمیدم چطور اما نیم خیز شدم و از داخل شیشه ی ماشین شیرجه زدم بیرون و با مخ آمدم روی آسفالت سفت و داغ! مثل خمیر بازی روی زمین پهن شده بودم. برای لحظاتی حتی نفس هم نمی کشیدم. نمی توانستم بلند شوم.نمی دانستم از ترس و شوک بود یا درد زیادی که متوجه‌ نبودم. همه چیز افقی دیده می شد. کفش ها و دمپایی های مختلف و رنگارنگی را می دیدم که دارند همینطور نزدیک می شوند. صدای های گنگ و بهت زده به گوش می رسید، اما آنقدر همهمه بود که نمی فهمیدم صداها متعلق به چه کسی ست. - یا خدا چت شد پسر؟..... آخ آخ فکر کنم ضربه مغزی شده!...... نکنه جن دید اینجوری کرد؟..... جن کجا بود بابا! چک کنین ببینین جاییش نسوخته.... چرا وایسادین نگاه می کنین؟ خب یه کاری بکنین دیگه! از میانشان، فقط یک جفت کفش زنانه ی آشنا را تشخیص دادم. کفش های مشکی براق پاشنه ده سانتی که صدای تق تق هایشان از شش فرسخی به گوش می رسید. با نزدیک شدنش، همه از دورم کنار رفتند و خفه خون گرفتند. کفش هایش دقیقا رو به روی صورتم قرار گرفت. کنارم کنده زد. سرش را خم کرد و توانستم صورتش را ببینم. لبخند ژکوند و آتش زننده ای روی صورتش بود! با دیدن شال و صورت و لباس های تمیزش، چشمانم در همان حالت گرد شد و گردنم را مانند رزافه دراز کردم! این دختر مگر کل هیکلش چسبی نبود؟ مگر قرار نبود من برایش لباس بیاورم؟ چرا اکنون لباس هایش عوض شده؟ نکنه ضربه مغزی شده بودم؟ یا شاید رفته بودم داخل کما و خودم خبر نداشتم. شاید هم رفتم و برگشتم و همه ی این ها توهم بود؟! نکند اصلا چسب روی سرش نریخت و من در تخیلات به سر می بردم؟! با حرفی که زد، خط ممتد کشید روی تمام سوال های پوچم! - پنج پنج آقای عبادی! زیادی داشتی دور بر می داشتی. فکر نکن به همین راحتیا می تونی رومو کم کنی! هنوز این دختر ریزه میزه و چموش رو نشناختی! من خیلی خیلی پیچیده تر از اونیم که تو بتونی ازم سر در بیاری! پوزخندی زد و گفت : فکر کنم تله پاتی هم داریم! می خواستم به یه بهونه ای بفرستمت طرف ماشین که بری خونه برام یه چیزی بیاری، اما خودت به موقع بهونه رو دادی دستم! یادت نره که من همیشه از هرچیزی یدکش رو دارم. مثلا سویچ، لباس، شال..... درس عبرت باشه واسه سری بعد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لبخندی زد و در برابر نگاه مبهوت و دهان نیمه بازم، بلند شد و رفت به سمت ماشین. وقتی یاد چشم های کشیده و قرمز رنگ مار افتادم، تنم لرزید و مثل فنر از جا پریدم. روی زمین نشستم و خیره به آرامش، خودم را کشاندم عقب. کل بچه هایی که دورمان جمع شده بودند، وقتی من آنقدر سریع و غیر منتظره از جا پریدم، با ترس قدمی عقب گرد کردند. خم شد داخل ماشین، دست انداخت و مار را بیرون آورد. با اینکه خودش را جمع کرده بود و پیچ و تاب داشت اما باز هم دراز بود و پهن. زنان جمع، با دیدنش جیغ بفنش کشیدند و پا گذاشتند به فرار. مردان هم عقب رفتند و متوسل شدند به چهارده معصوم. یا حسین و یا ابوالفضل از دهانشان نمی افتاد. نمی دانم چرا و چگونه، اما انگار به یکباره ترسم ریخت. چون دیگر حرکتی نکردم. ارامش خیلی خونسرد زل زده بود به صورت مار. این دختر یا کلا دل نداشت، یا دلی از سنگ داشت. انگار هیچ چیز در این دنیا نمی توانست او را تسلیم کند یا بترساند. همانطور که مار را این دست و آن دست می کرد، با صدایی بلند، خطاب به همه گفت : این کجاش ترس داره آخه؟ موجود به این جذابی! مگه میشه آدم ازش فرار کنه؟ زهر هم نداره ‌! باز جای شکرش باقی بود که عقلش رسید نباید مار زهر دار بیندازد به جانم. اگر نیش مار را هم تجربه می کردم، دیگر کلکسیونم تکمیل می شد. برگشت سمتم. آرام آرام آمد جلو. وقتی مار را از زاویه ی نزدیک تر دیدم، باز به این نتیجه رسیدم که هنوز هم می ترسم و اینکه گفتم ترسم ریخت، شکر خوردنی بیش نبود. بلند شدم و دو قدم رفتم عقب با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم : جون جدت برو عقب! به اندازه کافی زیارتش کردم. لبخند زد و نزدیک تر شد. - دوست نداری بهش دست بزنی؟ - من به گور جد بابام خندیدم که دوست داشته باشم. برو عقب. هر قدمی که عقب می رفتم ، او یک قدم می آمد جلو. مار را انداخت دور گردنش، درست مثل شال گردن، و باز نزدیک شد. صدای یکی از پسر های شوخ کارخانه از دور به گوش رسید : خانم بخدا اون ماره شلنگ نیست! آرامش ایستاد و نگاهش کرد. - منم نگفتم شلنگه! مگه مار ترس داره؟ با بهت گفت : یا قریب القربا! خانم می‌شه یه تعریف جدید از ترس به من بدین سیو کنم تو مادر بردم؟! فکر کنم باید ویندوزم رو آپدیت کنم! صدای خنده ی ریز جمع آمد. یکی از زنان گفت : خانم یه وقت خدایی نکرده می تابه دور گردنتون خفتون می کنه ها! و یکی دیگر گفت : خفه چیه! مثل برق نیش می زنه! و دیگری گفت : خانم همین الان گفتن زهر نداره. - خب نداشته باشه. دندوناش رو ببین! همینطور با هم سر مار کل کل می کردند. آرامش سری از روی تاسف تکان داد و بی توجه به حرف هایشان نگاهم کرد. انگشتش را کشید روی سر مار و گفت : فکر کنم باید جامون رو عوض کنیم. من بشم محافظ تو که یه وقت لولو نخورتت! کف یکی از دست هایم می سوخت. کمی خراش برداشته بود. با دستی که سالم تر بود، کف آن یکی دستم را ماساژ دادم و گفتم : چون خودت توی جنگل های استوایی با انواع و اقسام درنده و پرنده و چرنده و خزنده و رونده و قر دهنده و هزار جور جونور دیگه بزرگ شدی، قرار نیست خیال کنی منم مثل تو ام. درسته پایین شهر بزرگ شدم ولی بین آدما بزرگ شدم. نه بین درنده و پرنده و چرنده و الی آخر. باور کن من تارزان نیستم
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لبخند زد. از همان لبخند هایی که طوفانی ویران کننده پشتش نهان بود. نگاهم کرد و گفت : بهتره تا کنترلم رو از دست ندادم زودتر از جلوی چشمام محو بشی آقای عبادی!! از اینکه باز توانسته بودم کفری اش کنم، حس خوبی به من دست داد. نمی دانم چرا از حرص دادنش لذت می بردم. لبخند کجی زدم و بعد از گفتن چشمی معنا دار، نگاهی گذرا به مار بد رنگش انداختم و راه افتادم به طرف کارخانه. پشت بند من، جدی و محکم خطاب به کارکنان، آنان را نیز متفرق کرد. من انسانی نبودم که از دهن به دهن گذاشتن با یک دختر لذت ببرم. تنها دختری هم که با او سر و کار داشتم هستی بود. اما نمی دانم چرا قدم زدن روی اعصاب آرامش آنقدر برایم حیاتی شده بود. به راستی فقط بخاطر شرطی بود که بسته بودیم؟! یا چیز هایی این میان داشت شکل می گرفت که خود از آن بی خبر بودم؟! تغییر رفتار آرامش را که تا حدی می شد تشخیص داد. دیگر مثل روز های اول وحشی گری نمی کرد. کمی رام شده بود. چه توصیف های زیبایی هم برایش به کار می بردم. البته که از حق نگذریم، برازنده اش بود. وارد انبار شدم و روی صندلی نشستم. مروری کردم بر اتفاقات همین ساعت اخیر. چه روز پر تلاطمی بود. هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم یک مار را از آن فاصله ببینم. وقتی یاد‌ش افتادم، حس کردم فشارم افتاده. کف دست هایم هم به سوزش افتاد. آخر با دست افتادم روی زمین. بعد از مورد عنایت قرار دادن آرامش، بلند شدم رفتم سراغ کیفم ببینم چیز شیرینی یافت می شود یا نه، که تقه ای به در خورد. فکر کردم مشهدی مجتبی یا رضا، یکی از کارکنان است که تا حدودی با هم رفیق هم شده بودیم. آخر جز آنها کسی نمی آمد سمت انبار. به همین هوا بدون آنکه برگردم گفتم : بفرما داخل. چند لحظه صدایی نیامد. اما خیلی طول نکشید که گفت : بیا بگیرش. با شنیدن صدای آرامش، فوری برگشتم به طرفش. دستش را دراز کرده بود سمتم. خوشبختانه از مار دور گردنش خبری نبود. به دست پرش نگاه کردم. یک بسته چسب زخم طرح پاندا در دستش بود. تا خواستم حرفی بزنم، خیلی عادی گفت : صورتت خراش برداشته. بگیرش. باورش کمی سخت بود که آرامش نگرانم شده است! کمی که نه، کاملا غیر قابل باور بود. بی حرکت، زل زده بودم به او. وقتی گیجی و سرگردانی ام را دید یک درجه ولوم صدایش را بالا برد و دستش را جلویم تکان داد : قصد نداری بگیریش؟ تازه به خودم آمدم. لب و دهانم را که از تعجب باز مانده بود جمع کردم و باز در جلد خودم فرو رفتم. - الان این واسه منه؟ با تمسخر، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت، سپس با اخم برگشت سمتم و گفت : یا من کور شدم، یا تو خل! جز تو کس دیگه ای اینجا هست؟ اما من قصدم از پرسیدن آن سوال چیز دیگری بود. یعنی متوجه نیش کلامم نشد؟ - اتفاقا ضریب هوشیم بالاس واسه همون پرسیدم. فکر کن دختری مثل آرامش کاشفی، کسی که به قول خودش آرامش قبل از طوفانه، واسه به قول خودش کلفت خونش چسب زخم بیاره!!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 ~ آرامش ~ بی تفاوت لحظاتی نگاهش کردم. با خودش چه فکر می کرد؟ حتما خیال و توهم برش داشته بود که برایم مهم شده! هرچند این بشر ذاتا پرو آفریده شده بود و نباید از او توقعی می کردم. بدون آنکه حرفی بزنم، به او پشت کردم و راهم را کشیدم بروم که صدای خندانش از پشت سرم آمد . - اِ چسب رو کجا می بری؟ جدی برگشتم به طرفش و گفتم : من نه بلدم نازکشی کنم نه علاقه ای به این کار دارم. به بچه ی آدم یه بار یه حرفی رو می زنن. برو خودت از سر کوچه بگیر. باز خواستم بروم که صدایش آمد : ای ظالم. چه جوری وجدانت اجازه می ده یه زخمی رو تو این وضعیت ول کنی بری؟ پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم. این پسر یک تخته اش کم بود. *** خیره ماندم به افق.. باز هم غروب روز پنج شنبه کنار همان دریایی بودم که جان جانان هایم را گرفت. روز ها مانند برق و باد می گذشتند، و من لحظه به لحظه داشتم به روز موعود نزدیک تر می شدم، اما از هدف اصلی دور تر. همچنان دستانم خالی از تهی بود. نمی دانم... احساس می کردم مسیر را گم کردم. نمی دانستم دارم کجا می روم. میان مسائلی که حتی می توانست تحولی در آینده ی کشور ایجاد کند، کارم شده بود نقشه کشیدن برای ضایع کردن خدمتکارم!هر صبح که چشم می گشودم، کارم شده بود پاییدن و این طرف و آن طرف که نکند یک وقت از جانب حامی یکه بخورم. حتی آب خوردنم هم با احتیاط بود. این موضوع مطمئنا برای حامی هم صدق می کرد. در حدی که حتی قبل از سوار ماشین شدن، حسابی همه جا را چک می کرد که نکند یک وقت در دام تله ای جدید بیفتد! حامی. حامی. چرا هر کجا می رفتم نام این پسر از ذهنم عبور می کرد؟ چرا خودم را اسیر چنین دامی کردم؟ او را چه به من؟ چرا من باید به او پول قرض می دادم که حال مجبور باشم تحملش کنم ‌؟ بین این همه آدم چرا دلم باید برای خانواده ی او می سوخت؟ نگاهم روی دریای مواج چرخید. باد، گوشه ی شالم را به بازی گرفته بود و این طرف و آن طرف می بردش. همانطور ایستاده شروع کردم به درد و دل با پدر و مادری که نبودند، اما من حسشان می کردم. احساس می کردم دارند با لبخند نگاهم می کنند و سراپا گوشند. تنها جایی که پرده ی غرور را از جلویم کنار می کشیدم همانجا بود. جایی که بدون مزاحم می توانستم با عزیزانم درد و دل کنم. - بابا برای اولین بار سردرگمم. خیلی راه ها رو امتحان کردم و نشد، خیلی راه ها هم مونده که هنوز نرفتم. فقط شیش ماه! شیش ماه بیشتر به روز موعود نمونده شیش ماه دیگه باید کاری بکنم که هنوز نمی دونم چیه. صدایم را بالا بردم. -بابا! ثمره ی بیست و پنج سال تلاشت رو قراره شش ماه دیگه توی یه همچین روزی ببینی، اما من هنوز نتونستم بفهمم اون کار چیه! سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : مامان بهم گفتی هرجا ناامید شدی سرت رو بلند کن و رو به آسمون بگو خدایا امیدم به توئه. نیتم پاکه، خودت کمکم کن! گفتی تو توکل کن بقیش با اون. گفتی از تو حرکت از اون بالا سری برکت. بابا گفته بودی هرجا حس کردی تنهایی نترس! تو خدارو داری. گفتی خودش راه درست رو بهت نشون می ده. گفتی جوری همه چیز رو درست می کنه که اصلا نمی فهمی چی شد. به خودت میای می بینی همه چی به خوبی و خوشی تموم شده.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لبخند زدم و آرام تر ادامه دادم. - و اونجاست که می تونی یه آخيش از ته بگی. لبخند از روی لبم محو شد و باز صدایم بالا رفت. - پس کو؟ چرا راهو نشونم نمی ده؟ چرا هرجا می رم به در بسته می خورم؟ چرا وقتی می دونم اون جعبه ی کوفتی دست کیه نمی تونم دستش رو رو کنم؟ بابا نمی خوام بگی آرامش تو هم فقط ادعا بودی. مامان نمی خوام فکر کنی بی عرضم. می دونم به خدا خیلی نزدیکین. همیشه می گفتین شهیدا به خدا خیلی خیلی نزدیکن. خدا به حرفشون گوش می ده. پس به خدا بگین کمکم کنه. بگین کاری کنه که شرمنده نشم! صدایم لرزید. - حتی شهادتتون هم غریبانه بود. اما اینا مهم نیست. مهم اینه که الان پیش خودشین. مطمئنم که ارومید. لبم را گزیدم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - بابا! اعتراف می کنم که حساب کتاب هام بهم ریخت. اعتراف می کنم همه چیز اونطور که فکر می کردم نشد. تو راه اومدن یاد اون جملت افتادم که گفتی : تو خیلی قوی و قدرتمندی، اما تا وقتی که خدا رو مسببش ببینی. هرجا ازش غافل شدی بدون از اونجا به بعد دیگه هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. چون تو بدون اون هیچی نیستی. حس می کنم اشتباهم همینجا بوده. حس می کنم از یه جا به بعد نه تنها نسبت به زمینی ها، بلکه جلوی خدا هم خودمو گرفتم. ازش غافل شدم. ولی همه ی اینا فقط یه حسه. نمی دونم دقیقا کجای کارم اشتباهه. ولی..... آه کشیدم و گفتم :بهش بگو آرامش هنوز هم بدون تو هیچی نیست. آرامش اگه تا اینجا اومده فقط بخاطر تو بوده و با کمک تو. از اینجا به بعد هم بدون تو نمی تونه. بگو بنده هات خیلی روی این دختر جوون حساب می کنن و فکر می کنن تنهایی همه کاره‌س اما هم من هم خودش خوب می دونیم که این دختر پشتش به اون گرم بوده که به اینجا رسیده. دستی به صورتم کشیدم. جلوی لرزش صدایم را گرفتم و این بار مستقیم خطاب به خدای خودم گفتم : هنوز هم مثل روز اول که قسم خوردم مصممم. هنوز هم تا تهش هستم. فقط نیاز دارم راه درست رو پیدا کنم. فقط تویی که از دلم خبر داری. پس کمکم کن تا ته این راه رو برم! *** آن دیدار یک روزه، از همه ی سفر هایی که تا آن روز داشتم بیشتر آرامم کرد. نمی دانم چگونه، اما تهی بودم از هر گونه حس. دیگر از آن آشوب و تلاطمی که قبل از سفر در قلبم جاری بود، خبری نبود. مسیر فرودگاه تا خانه را تاکسی گرفتم و برگشتم. اگر می خواستم به حامی زنگ بزنم و بگویم بیاید دنبالم باید کم کم نیم ساعتی معطل می ماندم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 همین شد که تصمیم گرفتم خودم بازگردم. ... به خانه که رسیدم، حامی و ماهرو داخل حیاط نشسته بودند، می گفتند و می خندیدند. گویی میانه شان با هم خیلی خوب بود. صدای قدم هایم را که شنیدند، اول ماهرو و بعد هم حامی به سمتم برگشتند. ماهرو سریع بلند شد و با خوشروئی و لبخند گفت : اِ سلام خانم. کی رسیدین؟ آرام بودم، اما حوصله ی حرف زدن نداشتم. برای همین در حد سه، چهار کلمه گفتم : سلام. نیم ساعت پیش. حامی هم انگار کبکش خروس می خواند. لبخند پت و پهنی زد. تخمه ای که در دستش بود را شکست و خورد و بعد از تکاندن لباس هایش خیره به من گفت : رسیدن به خیر مادمازل. چه بی خبر! می گفتین گاوی گوسفندی ماری عقربی چیزی جلو پاتون می زدیم زمین. اصلا جوابش را هم ندادم. نگاهم را با چشم غره از او گرفتم و رو به ماهرو که داشت لب می گزید گفتم : غذات رو تا یکی دو ساعت دیگه آماده کن. خیلی خستم. یه زنگ هم به خیاط بزن بگو فردا بیاد چند تا طرح بدم بهش. لباس جدید می خوام. چشمی گفت و سر تکان داد. بی تفاوت نسبت به حامی که چشمانش می خندید، به سمت عمارت رفتم. واقعا هم خسته بودم. تصمیم گرفتم کمی بخوابم. نمی خواستم اجازه دهم حس آرامش و خلأ دلچسبی که تازه طعمش را چشیده بودم به همین راحتی از دست بدهم. مستقیم به اتاقم رفتم. در را بستم و رفتم داخل. کیفم را انداختم روی تخت، همین‌که دستم به سمت دکمه ی مانتو ام رفت، سه تقه ی ریتم دار به در خورد. خوب شد گفتم می خواهم استراحت کنم! نفس صداداری کشیدم و گفتم : بله؟ در باز شد و حامی یالله گویان در را باز کرد، اول کله اش را کرد داخل و وقتی وضعیتم را مناسب دید، در را چهار تاق باز کرد و آمد داخل. دست خودم نبود. وقتی می دیدمش اخم می کردم. این بار نیز ابروانم خیلی ریز در هم گره خوردند و با تکان سر، از او پرسیدم که چه می خواهد. دستی روی سینه گذاشت و باز رفت روی موج سخرگی - باس می بخشید مسبب اوقات شریف شدم. خواستم بگم.. پریدم میان حرفش و گفتم : چی اوقات شدی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت : مسبب. خیره نگاهش کردم. - مسجع؟ و باز هم نگاه. - مسجب! نمی دانم واقعا نمی دانست یا خودش را به آن راه می زد. - شایدم محصل؟ یا مسطح، یا مسور!. کلافه گفتم : مصدع! چند کلاس درس خوندی؟ دستی پس سرش کشید و گفت : دیپلم ردی ام! باز تا چند وقت پیش وقتی حرف می زدم به غرورش بر می خورد و سریع کوتاه می آمد، اما ظاهرا صفت سیب زمینی بودن هم به خصلت های زیبایش اضافه شده بود.. چون حال و حوصله نداشتم گفتم : زود کارتو بگو. واقعا در هپروت سیر می کرد چون با شنیدن جمله ام، آهان کشداری گفت و ادامه داد: راستش اگه حاشیه نرم، خواستم بگم آبجی ما خیاطه. تازگی ها هم بیکار شده. خواستم بگم اگه شما رخصت بدی یه سری لباس بدوزه اگه خوشتون نیومد که هیچ، اگرم اومد که از اون لباس بخرین
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 برایم فرقی نداشت که خیاطم که باشد. اتفاقا دوست داشتم کار خیاط های مختلف را انتخاب کنم تا هم تنوعی شود و هم بهترین ها را بیابم. به همین خاطر سری تکان دادم و گفتم : باشه. به ماهرو بگو به خیاط زنگ نزنه. فردا بگو خواهرت بیاد اینجا طرحام رو نشونش بدم ببینه می تونه بدوزه یا نه. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت : دم شما گرم. می گم بیاد. فعلا با اجازه. بدون آنکه منتظر پاسخ بماند در را بست و رفت.. من نیز لباس هایم را با یک پیراهن و شلوار راحت خانگی عوض کردم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و بعد از بافتنشان خودم را روی تخت رها کردم. *** ~حامی ~ دستی پس سرم کشیدم و مشغول دید زدن اطراف شدم. نگاهم موشکافانه روی چراغ های رنگی که دور تا دور آنجا چیده شده بود می چرخید. ترکیب سه رنگ بودند. زرد و قرمز و بنفش که دقیقا با همین ترتیب تکرار می شدند. دیوار های کاهگلی و طرح های سنتی که رویشان نقش بسته بود، جلوه و زیبایی آنجا را دو برابر می کرد. آنقدر نگاهم در کافی شاپ چرخ زد تا روی ارکان که به من خیره شده بود ثابت ماند. با دیدن قیافه‌اش که انگار جرمی مرتکب شده و دارد در دل نقشه می کشید که چگونه قضیه را ماسمال کند، تک خنده ای کردم و گفتم: چیه؟! دنبال قاتل بروسلی می گردی؟ یا یوسف گمگشته ی یعقوب؟ انگار واقعا در هپروت سیر می کرد، چون بعد از اتمام جمله ام، تکانی محسوس خورد و گفت : هان؟ چی گفتی؟ حواسم نبود! - زکی! آقا رو. هیچی گفتم خوبی؟ چه خبر؟ مشهد رفتی تازگیا؟ فهمید دارم مسخره اش می کنم. خنده ای زورکی کرد و سرش را انداخت پایین. آن همه آرامش و حجب و حیا از او بعید بود! با انگشت اشاره ی دست راستش، شروع کرد به کشیدن خط فرضی دور ساعت ورساچه اصلش. سرم را خم کردم تا بتوانم ببینمش. نیم نگاهی زیر چشمی به من انداخت. یک تای ابرویم را بالا انداختم و مرموز گفتم : انگار یه خبراییه! سرش را کامل بلند کرد و گفت : مثلا چه خبرایی؟ - والا اینو من باید بپرسم. کافی شاپ یهویی بالا شهر. این همه تشریفات و عفت و وقار .... اونم از طرف کی؟! جناب آقای آرکان آقا! تا به رگبار سوال نبستمت خودت روزه سکوتت رو بشکون رفیق. آرام خندید و دوباره سرش را پایین انداخت. نیم نگاهی به فنجان چایم کرد و گفت : باشه بخور می گم. چشمانم را برایش ریز کردم. واقعا این پسر یک طورش می شد. می توانستم به جرئت قسم بخورم تا کنون آنقدر آرام و با حیا ندیده بودمش. حتی وقت هایی هم که دلش گرفته بود یا پرخاشگر می شد، باز هم آنقدر در خود فرو نمی رفت و مودب نمی شد. هرچه در دلش بود می ریخت بیرون. با تعجب و خیره به صورت آرکان، فنجان را برداشتم و مشغول نوشیدن چای شدم.