eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 دوباره خواستم شانسم را امتحان کنم که این بار چنگال تیزش را هم نشانم داد. کاملا چسبیدم به در. هر لحظه ممکن بود حمله کند سمتم و جزئی از بدنم را به دندان بگیرد. گفتم حاضر نیستم به هیچ عنوان تسلیم حامی شوم، اما چاره ای هم نبود. آنقدر هم طبیعی نقش بازی کرد که اصلا شک نکردم. البته اینکه ذهنم درگیر بود و حال جانکو هم تعریفی نداشت، در ورودم به این قفس بی تاثیر نبود. خیلی غیر منتظره داد زدم : ماهرو؟! ماهرو. دقایقی طول کشید تا خودش را برساند. در حیاط دنبالم می گشت و صدایم می زد که چرخیدم و دوباره صدایش زدم. مرا که داخل قفس دید، هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. - اوا خانم شما اون تو چی کار می کنین؟ - زود باش برو کلید قفس رو از اون پسره ی نمک نشناس بگیر بیار. - خب چرا نمیاد درو براتون باز کنه؟ کجاست؟ - حرف نزن ماهرو! فقط برو کلید رو بگیر بیار. چشمی گفت و رفت. باز هم من ماندم و جانکو. شانس آورده بودم که تا آن لحظه مرا نخورده بود. هنوز داشت می چرخید و آرام می غرید. یادم رفت بگویم اول برایش گوشت بیاورد بدهم بخورد که حداقل از خطر در امان باشم. دقایقی طولانی منتظر ماندم اما خبری نشد. دوباره می خواستم از حنجره ی سومم برای صدا زدن ماهرو استفاده کنم که سر و کله اش پیدا شد. از حالت چهره اش فهمیدم دست خالی برگشته. به جلوی قفس که رسید گفت : خانم هرچی می گم گوش نمی ده. می گه اول باید اون چیزی که می خواد رو بهش بگین. سرم را به میله ها تکیه دادم. یک لحظه حس کردم در زندان اسیر شده ام! به شدت خسته و بی حوصله هم بودم. دلم می خواست هرچه زودتر از آنجا خارج شوم. ماهرو به پشت سرم نگاه کرد. کم کم چشمانش گرد شد و یک دفعه داد زد. - خانم مواظب باشید. کیشت کیشت. گمشو برو عقب. سریع برگشتم عقب،جانکو داشت می آمد سمتم همینکه خواست به سمتم حمله ور شود، خیلی ماهرانه و با بهره گیری از حرکات رزمی، ضربه ای با پا به سرش زدم و کمی به راست متمایلش کردم. جانکو باز غرید و آرام آرام رفت عقب. اما معلوم بود این تازه شروعش است و در فرصتی مناسب، دوباره قصد تکه پاره کردنم را می کند. سریع به ماهرو گفتم : برو یه تیکه چوب برام پیدا کن. با ترس و یا حسین گویان گفت : خانم من چوب از کجا بیارم؟ - از سر قبر من! باغ به این بزرگی، پر دار و درخت، یه تیکه چوب نمی تونی پیدا کنی؟ با تته پته گفت : چ... بله.. الان می رم پیدا می کنم. یک دفعه گفتم :نه نه وایسا. اول برو چند تا تیکه گوشت بیار. دوباره چشم گفت و مسیرش را تغییر داد. زل زدم به جانکو که اگر دوباره به جای من، گوشتی تازه رو به رویش دید، هوس نکند بیاید و مرا به ببلعد. باید می گفتم ماهرو چند میله بیاورد تا قفل را بشکنیم. *** ~ حامی ~ هندزفری روی گوشم بود و روی تخت لم داده بودم. داشتم داخل اینستاگرام چرخ می زدم و هنر پیشه های مورد علاقه ام را لایک می کردم. آرامش را از یاد نبرده بودم، اما دوست داشتم کمی حالش را بگیرد. دختری که این همه ادعایش می شد، حتما می توانست از پس حیوان عزیزش بر بیاید. اگر هم نمی توانست،به خودش ثابت می شد همیشه هم همه چیز آنطور که فکر می کند نیست. با فکر اینکه آرامش اکنون یک گوشه نشسته و دارد با ترس به ببر خوش خط و خالش نگاه می کند، لبخند دندان نمایی زدمو گفتم : حقته دختره! تازه این که چیزی نیست. هنوز خیلی مونده تا بازی تموم شه. دوباره مشغول چرخ زدن در پیج ها شدم. غرق تصاویر و فیلم ها بودم که در باز شد. با دیدن آرامش چهار شاخم برید و سیخ سر جایم نشستم.