eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 *** همینکه آرامش از دفترش خارج شد، از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل. سریع یکی از صندلی ها را کشیدم کنار در، قوطی چسب را برداشتم و رفتم بالای صندلی ایستادم. با احتیاط و تمرکز، قوطی بزرگ چسب را بالای در گذاشتم. طوری که وقتی در را باز می کرد، صاف چپه می شد روی سرش. لبخند پت و پهن و شیطانی ای روی لبم نشست و از روی صندلی آمدم پایین. یک دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و رد کفش هایم را از روی صندلی پاک کردم و گذاشتمش سر جایش. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم، پشت در ایستادم تا برگردد. خیلی منتظرم نذاشت و آمد. غافل از همه جا، در را باز کرد و هنوز قدمی برنداشته بود که قوطی چسب برعکس شد و تمامش ریخت روی سر و شال و لباس هایش. در همان حالت ایستاد و تکان نخورد. قیافه اش دیدنی شده بود. چسب چوب مایع، مثل خامه سر می خورد و می آمد پایین. صدای خنده ی بلندم را که شنید، بدون آنکه چشمانش را باز کند، نود درجه روی پاشنه ی پا خرچید سمتم. لا به لای خنده گفتم: پنچ چهار خانم کاشفی. لحظاتی در همان حالت ایستاد. ای کاش موبایلم همراهم بود و چند عکس ازاو می گرفتم. خیلی غیر منتظره، یک دفعه همانجا روی زمین نشست. خنده ام قطع شد. این بار نه پرخاش کرد و نه بی احترامی. کمی عجیب به نظر می آمد. آن همه آرامش از آرامش بعید بود!! قطرات چسب تک و توک می افتادند دور و برش، کم کم داشتند خشک می شدند. یک تای ابرویم بالا پرید و تک سرفه ای کردم و گفتم : خوبی؟! زنده ای؟ نکنه قوطی خورد توی سرت ضربه مغزی شدی؟ دست هایش را که بلند کرد، قدمی رفتم عقب. دست کشید روی پلک هایش تا بتواند چشم هایش را باز کند. سرش را بلند کرد و با عجزی غیر قابل باور گفت : حامی من الان با سه تا از کله گنده های صادرات واردات پارچه قرار دارم. با این ریخت و قیافه چه جوری برم جلوشون؟ کل هیکلم رو به گند کشیدی! دلم لحظه ای به حالش سوخت. اما خب کیفش به همین بود که در شرایط سخت، عجز طرف مقابل را ببینی. سعی کردم شنگول بودنم را پنهان کنم و گفتم : دیگه بازی اشکنک داره سر شکستنک داره. ولی غمت نباشه. الان می رم از خونه برات لباس میارم. مهمونات کی میان؟ نگاهی به ساعت لک و پیسی اش انداخت و گفت : تا بیست دقیقه دیگه. اگر به ترافیک می خوردم، نمی توانستم بیست دقیقه ای خودم را برسانم. اما به هرحال گفتم : باش الان می رم جلدی بر می گردم. چیزی نگفت. رفتم سمت در. هنوز همانجا نشسته بود. قبل از رفتن، چرخیدم سمتش و با شیطنت گفتم : ولی پنچ چهار به نفع من، یادت نره! هوفی کرد و رویش را برگرداند. خندیدم و از دفترش رفتم بیرون. .... داخل ماشین نشستم و استارت زدم. چند ثانیه ای صبر کردم تا ماشین گرم شود. احساس کردم از زیر پایم صدا می آید. صدای سو سو!! نمی دانم چرا حس خوبی از آن صدا به من دست نداد. هم به نشت گاز شبیه بود هم هم سوسوی مار!! با اخم نگاهی اجمالی به ماشین انداختم. همینکه چشمم به زیر پایم افتاد، چند لحظه مکث کردم. چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم. یک مار زرد به چه بزرگی زیر پایم بود. سرش را بلند کرده بود وهر چند لحظه یک بار، زبان دو شاخه اش را می آورد بیرون و از خود‌ صدا در می آورد. از شدت ترس، نتوانستم تحمل کنم و نعره ی جانانه ای زدم.