🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_202
#رمان_حامی
آتشی به حامی نگاه کردم، او هم بی تفاوت، بدون آنکه پلک بزند، مانند درخت چنار داشت نگاهم می کرد.
به ناچار، آلارم گوشی ام را فعال کردم تا مثلا بگویم تلفنی مهم به من شده و باید بروم.
می خواستم خیلی صریح بگویم که می روم، اما نمی دانم چرا دلم نمی آمد ناراحتشان کنم.
مظلومیت و غمی خاص در چهره ی همهشان بود.
چین های ظریف کنار چشمان مادرش، نشان از تجربه و درد و رنج روزگار می داد.
چون خودم همیشه چشم انتظار آغوش گرم مادرم بودم، این را خوب درک می کردم.
من ظاهرم بی رحم و بی احساس بود، اما هنوز درونه ام دل داشتم.
خیره به صورت مادرش بودم اما چیزی نمی فهمیدم.
با شنیدن صدای آلارم گوشی ام، رفتم روی دور فلیم بازی کردن. برش داشتم.
ببخشیدی گفتم و مثلا جواب کسی که پشت خط بود را دادم.
- االو؟.... بله... چی شده؟.... همین الان؟... آخه من جایی ام..... باشه باشه الان راه میفتم.
تلفن را قطع کردم، بلند شدم و گفتم :
ببخشید من یه کار فوری برام پیش اومده باید برم.
به حامی نگاه کردم.
چه عجب عقلش رسید باید بلند شود.
پا به پای ما بلند شدند.
مادرش با ناراحتی گفت :
ای بابا خیر باشه. اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست. مربوط به مسائل کاریه.
رو به حامی گفتم : بریم؟
- بریم.
از مادر و خواهش خداحافظی کرد و دنبالم آمد.
من جلوتر رفتم.
موقع خروج از خانه حیاطشان را نیز وارسی کردم.
با اینکه قدیمی بود و تقریبا دیوار هایش داشت می رفت، اما حس و حال عجیبی داشت.
حسی که با دیدن آن حیاط به من دست داد را شاید هیچ گاه تجربه نکرده بودم.
وقتی حامی اسمم را صدا زد، تازه فهمیدم خیلی وقت است وسط حیاط ایستاده ام و زل زده ام به حوض آبی کوچکی که وسط حیاط بود.
- اهم. بریم؟
به حامی نگاه کردم و بدون آنکه چیزی بگویم به سمت در رفتم.
مادر و خواهرش هم چادر سر کردند و تا جلوی در آمدند.
مادرش باز با خونگرمی گفت :
اینجوری که نشد، اگه قابل دونستین حتما یه بار واسه نهار یا شام تشریف بیارید.
مختصر تشکر کردم.
هستی هم حرف مادرش را تایید کرد.
شروع کردند برایم دعای خیر کردن.
نمی دانم.
شاید اگر کسی هم پیدا می شد که پدر و مادر مرا از مرگ نجات دهد، تا آخر عمر هر روز دعایش می کردم و دورش می گشتم.
خداحافظی آخر را کردم و همراه حامی از خانه بیرون امدیم.
بدون آنکه به نگاه های خیره توجهی کنم، سوار ماشین شدم و عینک دودی ام را زدم.
حامی بدون آنکه چیزی بگوید، حرکت کرد.
وقتی به خانه ی حامی فکر کردم، علامت سوال هایی بزرگ در سرم سبز شدند.
چطور چهار نفر آدم می توانستند در آن لونه موش نمور زندگی کنند؟
حتی اتاق حامی در عمارت از کل آنجا با حیاطش بزرگ تر بود.
اما نمی دانم چرا حس می کردم با اینکه قدیمی بود و کوچک، اما صفای خاصی داشت.
با اینکه مشکلات و سختی های زندگی دورشان حصار کشیده بود، اما صمیمیت و عشقی بی نظیر میانشان جاری بود.
از نگاهشان سادگی و یک رویی می بارید.
شاید اشتباه می کردم اما حس کردم دل و زبانشان یکیست.
طبیعی هم بود.
هرکه بامش بیش، برفش بیش.
هرچه پیشرفت می کردی و بزرگ می شدی، دغدغه هایت هم بزرگ تر و بزرگ تر می شوند.
دقیقا مثل من!
من مرزی بودم میان قله خوشبختی و قعر بدبختی.
انگار که وسط میدان مین راه می رفتم.
کافی بودم پایم را یک سانت کج یا راست بگذارم.
نه تنها من، بلکه هرچه اطرافم بود به باد می رفت.