🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_211
#رمان_حامی
***
صبحم را با صدای مشت های پی در پی ای که به در می خورد آغاز کردم.
- الهی خیر نبینی دختره خیره سر! بیا ببین چی به روزم آوردی!
اولش کمی منگ بودم، اما خیلی زود، اتفاقات شب قبل پیش رویم هویدا شد.خیلی خونسرد بدون آنکه چیزی بگویم بلند شدم.
در همان حالت، شنل روی لباس خوابم را پوشیدم، شالم را سرم کردم و رفتم جلوی در.
دستش آمده بود بالا بکوبد به در که در را باز کردم.
تا چشمم به قیافه اش افتاد، پقی زدم زیر خنده.
دلم نمی خواست جلویش آن گونه قهقهه بزنم، تا به حال هم خنده ام را ندیده بود.
اما آنقدر مضحک شده بود که نتوانستم تحمل کنم و نخندم.
نه تنها لبش صورتی شده بود، بلکه شعاع ده سانتی اش را هم پوشش داده بود.
رژی که شب قبل روی لبش زدم، سرخ آتشین بود.
معلوم بود آنقدر برای پاک کردنش تلاش کرده که رنگش به صورتی تغییر کرده اما پاک نشده است.
گونه هایش هم زخم کرده بود، از بس که با حرص و فشار برای پاک کردن رژ گونه تلاش کرده بود.
دور چشم هایش هم از سیاهی زیاد، شده بود شبیه چشم های جادوگر شهر اُز.
مدام نگاهش می کردم و می خندیدم، و او دست به کمر، جلویم ایستاده بود و دندان هایش را روی هم سر می داد و نفس های عمیق می کشید.
خنده ام که تمام شد، باز حالت چهره ام جدی شد و با وقاحت گفتم :
چه خبرته صبح اول صبح خونه رو گذاشتی روی سرت؟
با حرص موهایش را کشید و گفت : وای وای وای، خدایا اون بدبختی که قراره بیاد این دختره رو بگیره، لطفا خودت به راه راست هدایتش کن که نگیره، وگرنه بندت به خاک سیاه می شینه.
در دل به حرف هایش می خندیدم و اما حالت چهره ام کاملا جدی بود و با همان چشم های پف آلود، خیلی خنثی نگاهش می کردم.
به صورتش اشاره کرد و گفت : ببین چی به روزم آوردی؟
هرکی منو ببینه با دلقک سیرک اشتباه می گیره!
لب هایش را غنچه کرد و گفت : معلوم نیست چی به این بی صاحابا مالیدی که با بنزین هم پاک نمیشه!!
ساعت پنج صبح توی تاریکی چشامو دیدم یه لحظه فکر کردم خفاش شب اومده خونم می خواد بهم تعرض کنه!
نماز صبحمم قضا شد!