eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 برایم فرقی نداشت که خیاطم که باشد. اتفاقا دوست داشتم کار خیاط های مختلف را انتخاب کنم تا هم تنوعی شود و هم بهترین ها را بیابم. به همین خاطر سری تکان دادم و گفتم : باشه. به ماهرو بگو به خیاط زنگ نزنه. فردا بگو خواهرت بیاد اینجا طرحام رو نشونش بدم ببینه می تونه بدوزه یا نه. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت : دم شما گرم. می گم بیاد. فعلا با اجازه. بدون آنکه منتظر پاسخ بماند در را بست و رفت.. من نیز لباس هایم را با یک پیراهن و شلوار راحت خانگی عوض کردم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و بعد از بافتنشان خودم را روی تخت رها کردم. *** ~حامی ~ دستی پس سرم کشیدم و مشغول دید زدن اطراف شدم. نگاهم موشکافانه روی چراغ های رنگی که دور تا دور آنجا چیده شده بود می چرخید. ترکیب سه رنگ بودند. زرد و قرمز و بنفش که دقیقا با همین ترتیب تکرار می شدند. دیوار های کاهگلی و طرح های سنتی که رویشان نقش بسته بود، جلوه و زیبایی آنجا را دو برابر می کرد. آنقدر نگاهم در کافی شاپ چرخ زد تا روی ارکان که به من خیره شده بود ثابت ماند. با دیدن قیافه‌اش که انگار جرمی مرتکب شده و دارد در دل نقشه می کشید که چگونه قضیه را ماسمال کند، تک خنده ای کردم و گفتم: چیه؟! دنبال قاتل بروسلی می گردی؟ یا یوسف گمگشته ی یعقوب؟ انگار واقعا در هپروت سیر می کرد، چون بعد از اتمام جمله ام، تکانی محسوس خورد و گفت : هان؟ چی گفتی؟ حواسم نبود! - زکی! آقا رو. هیچی گفتم خوبی؟ چه خبر؟ مشهد رفتی تازگیا؟ فهمید دارم مسخره اش می کنم. خنده ای زورکی کرد و سرش را انداخت پایین. آن همه آرامش و حجب و حیا از او بعید بود! با انگشت اشاره ی دست راستش، شروع کرد به کشیدن خط فرضی دور ساعت ورساچه اصلش. سرم را خم کردم تا بتوانم ببینمش. نیم نگاهی زیر چشمی به من انداخت. یک تای ابرویم را بالا انداختم و مرموز گفتم : انگار یه خبراییه! سرش را کامل بلند کرد و گفت : مثلا چه خبرایی؟ - والا اینو من باید بپرسم. کافی شاپ یهویی بالا شهر. این همه تشریفات و عفت و وقار .... اونم از طرف کی؟! جناب آقای آرکان آقا! تا به رگبار سوال نبستمت خودت روزه سکوتت رو بشکون رفیق. آرام خندید و دوباره سرش را پایین انداخت. نیم نگاهی به فنجان چایم کرد و گفت : باشه بخور می گم. چشمانم را برایش ریز کردم. واقعا این پسر یک طورش می شد. می توانستم به جرئت قسم بخورم تا کنون آنقدر آرام و با حیا ندیده بودمش. حتی وقت هایی هم که دلش گرفته بود یا پرخاشگر می شد، باز هم آنقدر در خود فرو نمی رفت و مودب نمی شد. هرچه در دلش بود می ریخت بیرون. با تعجب و خیره به صورت آرکان، فنجان را برداشتم و مشغول نوشیدن چای شدم.