🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_207
#رمان_حامی
مثل همیشه، با حفظ پرستیژ، دست به سینه ایستاده بود از بالا نگاهم می کرد.
این دختر چگونه از آن قفس آمد بیرون؟
نکند در را خوب قفل نکرده بودم؟
یا شاید کلید یدک داشتند؟
مانند مارمولکی که احساس خطر کرده خشک شده بودم و حتی پلک هم نمی زدم.
با لحن آرامی که طبیعی به نظر نمی آمد گفت :
فقط چون شرط بستیم الان با میخ از دیوار آویزونت نمی کنم.
ولی منتظر تلافی باش آقای عبادی. همینکه به هدفت نرسیدی واسم بسه.
بخاطر کم کاری ای که در حق جانکو کردی، یک هشتم حقوق این ماهت رو کم می کنم.
سه دو به نفع من آقای به ظاهر محترم. شب خوش.
این را گفت و از اتاق رفت بیرون.
وقتی رفت هوفی کردم و مجدد خودم را رها کردم روی تخت.
خطر رفع شد، اما تقریبا!!
وقتی یاد جمله ی آخرش افتادم، جوش آوردم.
گفت حقوقم را کم می کند؟ آن هم بخاطر شرطبندی که خودش باعثش بود؟
زدم به سیم آخر و بلند شدم رفتم بیرون.
هوا کم کم داشت تاریک می شد.
مستقیم رفتم داخل عمارت.
آرامش داشت از پله ها می رفت بالا، ماهرو هم مشغول گردگیری بود.
با پرویی دستم را دراز کردم و گفتم :
آهای خانم؟
میان پله ایستاد و نگاهم کرد.
- واسه شرطی که خودت بستی حقوق کم می کنی؟
این دیگه چه جور معامله ایه؟
نون ما بدبخت بیچاره ها خوردن نداره ها؟
- اگه گوش های کرت رو باز کنی، گفتم بخاطر کوتاهی در حق جانکو بود.
برو خداروشکر کن پول گوشت هایی که معلوم نیست چی کارشون کردی و ندادی به اون بدبخت رو ازت نمی گیرم.
از فردا دو برابر وقتی که واسه اون زبون بسته می ذاشتی رو باید واسش بذاری تا یادت بمونه به مال من ضرر نزنی.
- زبون بسته؟
به اون حیوون دو تنی می گی زبون بسته؟
زبون بسته منم، بیچاره منم، بی دفاع منم. نه اون ببر امازونی.
- زیاد حرف بزنی دو هشتم کم میشه. حالا هم برو که حسابی از دستت کفری ام.
دفعه دیگه هم ضررت مالی نباشه وگرنه یه جور دیگه باهات حساب می کنه.
یک دفعه از وسط سالن، صدای ماهرو آمد که ایش بلندی گفت.
نگاهمان چرخید سمتش.
یک سیب دستش بود. کمی که دقت کردم فهمیدم همان سیب پلاستیکی است که من گاز زدمش.
آرامش با تعجب گفت : چیه چرا داد می زنی ماهرو؟
ماهرو برگشت و جای گاز را به آرامش نشان داد.
اوضاع خیط بود.
خواستم بی سر و صدا راهم را بکشم بروم که فهمید و گفت :
ماشالله دسته گلات حتی توی ظرف میوه پلاستیکی هم خودنمایی می کنه.
دیگه به چی ضرر زدی؟
بگو یه جا باهات حساب کنم نمونه گردنت.
از حرفش خنده ام گرفت
واقعا من چه می خواستم از جان این دختر.
از صدای تق تق کفش هایش فهمیدم که دارد می رود.
خطر که رفع شد، برگشتم سمت ماهرو.
او هم مثل من رگه هایی از خنده در صورتش مشخص بود.
از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.
سیب را با حالتی که انگار چندشش می شد داخل ظرف میوه گذاشت.
کنارش ایستادم و آرام گفتم : این چطوری از قفس اومد بیرون؟
نگاهی به من انداخت و با اخم رویش را برگرداند.
فکر کنم قهر کرده بود. چون خیلی اصرار کرد کلید را به او بدهم اما بدجور لج کرده بودم.