eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
774 ویدیو
4 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لبخند زدم و آرام تر ادامه دادم. - و اونجاست که می تونی یه آخيش از ته بگی. لبخند از روی لبم محو شد و باز صدایم بالا رفت. - پس کو؟ چرا راهو نشونم نمی ده؟ چرا هرجا می رم به در بسته می خورم؟ چرا وقتی می دونم اون جعبه ی کوفتی دست کیه نمی تونم دستش رو رو کنم؟ بابا نمی خوام بگی آرامش تو هم فقط ادعا بودی. مامان نمی خوام فکر کنی بی عرضم. می دونم به خدا خیلی نزدیکین. همیشه می گفتین شهیدا به خدا خیلی خیلی نزدیکن. خدا به حرفشون گوش می ده. پس به خدا بگین کمکم کنه. بگین کاری کنه که شرمنده نشم! صدایم لرزید. - حتی شهادتتون هم غریبانه بود. اما اینا مهم نیست. مهم اینه که الان پیش خودشین. مطمئنم که ارومید. لبم را گزیدم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - بابا! اعتراف می کنم که حساب کتاب هام بهم ریخت. اعتراف می کنم همه چیز اونطور که فکر می کردم نشد. تو راه اومدن یاد اون جملت افتادم که گفتی : تو خیلی قوی و قدرتمندی، اما تا وقتی که خدا رو مسببش ببینی. هرجا ازش غافل شدی بدون از اونجا به بعد دیگه هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. چون تو بدون اون هیچی نیستی. حس می کنم اشتباهم همینجا بوده. حس می کنم از یه جا به بعد نه تنها نسبت به زمینی ها، بلکه جلوی خدا هم خودمو گرفتم. ازش غافل شدم. ولی همه ی اینا فقط یه حسه. نمی دونم دقیقا کجای کارم اشتباهه. ولی..... آه کشیدم و گفتم :بهش بگو آرامش هنوز هم بدون تو هیچی نیست. آرامش اگه تا اینجا اومده فقط بخاطر تو بوده و با کمک تو. از اینجا به بعد هم بدون تو نمی تونه. بگو بنده هات خیلی روی این دختر جوون حساب می کنن و فکر می کنن تنهایی همه کاره‌س اما هم من هم خودش خوب می دونیم که این دختر پشتش به اون گرم بوده که به اینجا رسیده. دستی به صورتم کشیدم. جلوی لرزش صدایم را گرفتم و این بار مستقیم خطاب به خدای خودم گفتم : هنوز هم مثل روز اول که قسم خوردم مصممم. هنوز هم تا تهش هستم. فقط نیاز دارم راه درست رو پیدا کنم. فقط تویی که از دلم خبر داری. پس کمکم کن تا ته این راه رو برم! *** آن دیدار یک روزه، از همه ی سفر هایی که تا آن روز داشتم بیشتر آرامم کرد. نمی دانم چگونه، اما تهی بودم از هر گونه حس. دیگر از آن آشوب و تلاطمی که قبل از سفر در قلبم جاری بود، خبری نبود. مسیر فرودگاه تا خانه را تاکسی گرفتم و برگشتم. اگر می خواستم به حامی زنگ بزنم و بگویم بیاید دنبالم باید کم کم نیم ساعتی معطل می ماندم.