🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_189
#رمان_حامی
یک گربه ی خاکستری با چشمان سبز تیله ای!
کنار پایه ی نیمکت ایستاده بود و داشت سر و صدا می کرد.
با هر بار باز و بسته کردن دهانش، دندان های ریز و نوک تیزش را به نمایش می گذاشت.
نگاه خیره اش به من بود. حدس زدم گرسنه باشد.
شاید هم داشت با زبان گربه ای اش از من می خواست از آنجا بلند شوم.
نگاهم را از گربه گرفتم و به ساعتم دوختم.
نیم ساعتی می شد که آنجا نشسته بودم.
هوفی کردم و بلند شدم.
کیفم را روی دوشم انداختم و به طرف ساختمان بیمارستان رفتم.
صدای گربه هنوز می آمد.
رفتم داخل همان بخش قبلی و در نهایت وارد اتاق حامی شدم.
تا در را باز کردم، نگاهش را از انگشتانش گرفت و به من دوخت.
روی تخت دراز کشیده بود و پا روی پا انداخته بود.
سرمی دیگرهم به دستش وصل کرده بودند.
بدون آنکه چیزی بگویم رفتم داخل و در را بستم.
اول از همه به تخت بغلی نگاه کردم اما کسی نبود!
در دل خداراشکر کردم و رفتم جلو.
کنار تختش ایستادم، نگاهم را به سرم دوختم و مثل همیشه جدی گفتم : دکتر اومد بالا سرت؟
- اوهوم.همین پیش پای شما.
به حامی نگاه کردم و ادامه دادم.
- خب چی گفت؟
رد نگاهش را گرفتم. داشت به پیشانی ام نگاه می کرد.
دستی به پیشانی کشیدم و گفتم : چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟ چیزی چسبیده به سرم؟
دستش را مدار وار روی پیشانی خودش کشید و گفت : باد کرده.
کمی نرم تر دستم را روی سرم حرکت دادم.
دقیقا! باد کرده بود.
چشم غره ای رفتم و گفتم : دسته گل کیه؟
چشمانش بی حال بود و رنگش زرد. دست آزادش را روی ته ريشش کشید و گفت : دسته گل خودت!
نگاهم به سمت سینه اش کشیده شد.
برایم عجیب بود! آخر مگر میشد قفسه ی سینه ی کسی اینقدر سفت باشد؟
این بار او سرش را خم کرد و به جایی که نگاه می کردم نگاه کرد و گفت : به کجا نگاه می کنی؟
سوالی که در ذهنم بود را پرسیدم.
- چه جوری میشه سر من اینقدر سریع باد کنه؟ یعنی اینقدر عضله هات سفته؟
ژست بت من گرفت و گفت :
مشکلت اینه همیشه ما رو دست کم می گیری. بهم نمیاد ورزشکار باشم؟
با دست آزادش فیگور گرفت و گفت :
ببین؟ با آرنولد رقابت می کنم.
پوزخندی زدم و گفتم :
باشه تو راست می گی! فقط مواظب باش سقف اینجا رو سوراخ نکنی با اعتماد به نفست!
گفتم چی شد؟
دستش را روی شکمش گذاشت و گفت : پسر شد!
گاهی دلم میخواست ترس از خدا را کنار بگذارم، بگذارمش زیر پا و آنقدر لگد حواله اش کنم که کف و خون بالا بیاورد.
فهمید اعصابم ضعیف شده، برای همین خودش ادامه داد :
گفت معدت به دارویی که خوردی حساس بوده.
گفتم ببخشید آقای دکتر چه دارویی؟
گفت خانمت گفت بیزاکودیل خوردی!
با صدایی نسبتا بلند گفتم : چی؟! خانمت؟!
گفتی من زنتم؟!
نرمی بین انگشت شست و اشاره اش را گاز گرفت و گفت : بلا به دور!
خدا نکنه.
همین که دکتر فکر کرد تو زنمی باید برم نماز وحشت بخونم!
اخم کردم و گفتم : چقدر هم خودش رو تحویل می گیره پسره ی پرو!جای چرت و پرت گفتن بگو کی مرخص می شی!
لب و لوچه اش را کج کرد و زیر لب، طوری که من بشنوم گفت : آخر الزمون شده!
دختره زده ناکارم کرده تازه طلبکارم هست.
با تشر گفتم : آقای عبادی! من اصلا باهات شوخی ندارم.
فقط بگو کی مرخص می شی!
همینجوری هم چند ساعت از کار و زندگی افتادم.
گوشه ی لبش را بالا داد و گفت : باید تا فردا صبح بمونم.
بعد آرام تر گفت : چقدر هم که تو کار و زندگی داری. اصلا هلاک شدی.
خودم را به نشنیدن زدم و گفتم : چیزی گفتی؟
نگاهم کرد و او هم خودش را زد به کوچه ی علی چپ.
- هان؟! نه با خودم بودم.
ولی ناموسا این چه کاری بود؟
شوخی شوخی با قرص روون کننده هم شوخی؟ دکتر گفت یه دونش هم واسم سمه چه برسه به یه بسته! اگه میمردم که خونم میفتاد گردنت! کیف می ده برم شکایت کنم بگم قصد داشتی منو بکشی! دلم خنک شه.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_190
#رمان_حامی
خیلی بی تفاوت گفتم : اولا یه بسته نه و سه تا قرص فسقلی. دوما به قول خودت شرط بستیم. پس اعتراض وارد نیست. سوما دیهت رو می دادم از شرت راحت می شدم. همش واسه من دردسری.
- خب یهو مرگ موش می ریختی دیگه.
کمی این با و آن پا کردم و گفتم : لازم باشه این کارم می کنم.
من کار دارم باید برم. گوشی و وسایلت رو میام می ریزم اینجا، هروقت مرخص شدی بیا خونه. پول اینجا هم حساب شده.
پشت کردم بروم که گفت : وایسا منم بیام.
با تعجب چرخیدم سمتش و گفتم : کجا بیای؟ مگه نمی گی تا فردا باید بمونی؟
روی تخت نشست و گفت : چاخان کردم. دکتر گفت سرمت تموم شد می تونی بری.
بعد با نگاه و لحن معنا داری اضافه کرد :
فقط باید یکی دو هفته بغل دستشویی جا پهن کنم.
بازی ای که همین اول راه به مریض خونه ختم بشه تهش کار به گورستون می کشه.
من نیز با لحن مطمئنی گفتم :
بازی اشکنک داره!
دو _ یک آقای عبادی.
این را گفتم و بدون آنکه منتظرش بمانم از اتاق بیرون رفتم.
از همان موقع باید فکری برای تلافی ای جدید می کردم، چون می دانستم حامی آرام نمی نشیند!
احساس می کردم بعد از نوزده سال تازه دارم بچگی می کنم.
آن هم در کنار خدمتکار عمارتم! جالب بود.
آرامش، فکرش را هم می کردی روزی برسد که به جای فکر کردن به مسئولیت سنگینی که به گردنت است، به این فکر کنی که چطور می توانی یک پسر لات و علاف را ضایع کنی؟
نه! به هیچ وجه.
تصمیم گرفتم دیگر به این چیز ها فکر نکنم. به هرحال این بازی شروع شده بود و شرطش هم کمی سنگین بود.
باید به جای اینکه به خرد شدن غرورم فکر کنم، حواسم را بدهم به پیدا کردن راه هایی غیر قابل پیش بینی برای مالیدن پوزه ی حامی به خاک!
سوار ماشین شدم و منتظر ماندم که بیاید.
کمی که گذشت، صدای ظریف ویبره ی گوشی ای داخل ماشین پیچید.
اخم کردم و با چشم دنبال موبایل گشتم.
روی صندلی ها و داشبورد که نبود.
پاهایم را از هم باز کردم و دیدم دقیقا بغل پاشنه ی کفشم افتاده.
نوچی کردم و موبایل را از کف ماشین برداشتم.
موبایل حامی بود.
روی صفحه ی گوشی، اسم هستی همراه یک قلب نوشته شده بود.
چقدر نامش آشنا بود.
بخاطر هوش خوبم، سر دو سه ثانیه یادم آمد.
اسم خواهر حامی هستی بود.
دو به شک بودم که جواب بدهم یانه.
و این شک هم خیلی زود از بین رفت.
جواب دادن گوشی حامی هیچ به من مربوط نبود.
بی تفاوت موبایل را روی صندلی شاگرد رها کردم و همان موقع هم قطع شد.
از اینه ی جلو نگاه کردم ببینم آن پسر کجا ماند که دیدم دارد از دور آرام آرام می آید.
انگار داشتند عروس می آوردند.
البته حق داشت، حالش خیلی خوب نبود.
شاید اول تصور می کردم دارد فیلم بازی می کند، اما از رنگ پریده و نفس های نامنظمش می شد فهمید که حالش مساعد نیست.
مردک های لرزانش هم دروغ نمی گفتند.
با شنیدن صدای باز شدن در، نگاهم را از اینه گرفتم.
پرو پرو رفت و عقب نشست.
دوباره خیره و آتشین از داخل اینه نگاهش کردم.
آنقدر خیره و با نفوذ که شاید کمی خجالت بکشد، اما انگار نه انگار.
با سیب زمینی برابری می کرد.
در کمال ناباوری، سری به نشانه ی "هوم" تکان داد و گفت :
خوشگل ندیدی؟
برو دیگه. تموم شدم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_191
#رمان_حامی
از داخل جیب شلوارش هم برگه ای بیرون آورد و گرفت سمتم.
- سر راه اینو هم بگیر.
داروی تقویتیه دکتر گفت بخورم.
مثل کوره ای از آتش بودم.
هنوز یک ماه دو ماه نشده، جای راننده و ارباب عوض شده بود.
دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و فرمان را آنقدر میان انگشتانم فشار دادم که کم مانده بود له شود.
جا داشت همانجا یک پشتک بزنم و لنگ هایم را تا زانو فرو کنم در حلقش.
پسرک پرو!
باز هم کم نیاورد و گفت :
بگیر دیگه. دستم شکست.
با حرصی که شفاف بود و آشکار، استارت زدم و همانطور که با چشم هایم داشتم می بلعیدمش گفتم :
وایسا، دارم برات.
ادای انسان های نفهم را در آورد و با وقاحت گفت :
چی داری؟
پایم را روی گاز فشردم و گفتم :
صبر کن. کاری می کنم به هندونه بگی موز.
ادای مریض ها را در آورد.
شروع کرد به آه و ناله کردن.
- من فعلا مریضم. تا خوب نشم شرطمون منتفیه!
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. همان نگاه مملو از هزاران حرف و بد و بیراه بود.
طوری گاز می دادم و لایی می کشیدم که صدای فحش و اعتراض ماشین ها و موتورها و عابرها بلند شده بود.
و من بی اعتنا به همهشان، آنقدر پایم را روی پدال فشار می دادم، بلکه کمی حرصم خالی شود.
هر از گاهی از داخل آینه، کوتاه نگاهش می کردم.
کف دست هایش را روی صندلی سپر کرده بود و چسبیده بود به پشتی صندلی.
به قدری بد می راندم که دل و روده اش در هم پیچید و با اعتراض گفت :
یاواش بابا. طحالم به روده بزرگم گره خورد. درسته مریضم ولی زائو نیستم که!
خون جلوی چشمانم را گرفت و چونان زدم روی ترمز که اگر خودم را سفت نگرفته بودم، کله ام شیشه ی جلو را سوراخ می کرد.
حامی هم که چسبید به صندلی جلو و بغلش کرد.
صدای مکرر بوق ها را انگار نمی شنیدم.
چرخیدم سمتش و با ترسناک ترین لحن ممکن گفتم :
اگه یک کلمه دیگه، فقط یک کلمه دیگه زر مفت بزنی به ارواح خاک بابام با تیپا پرتت می کنم از ماشین پایین. فهمیدی یا نه.
در همان حالت، آب دهانش را قورت دادو هیچ نگفت.
با چشم غره ای ترسناک، نگاهم را از او گرفتم.
حال نوبت من بود که تیکه بارانش کنم.
البته کاملا واضح و پر حرص.
- پسره ی پرو!
هرچی هیچی بهش نمی گم حاضر جواب تر میشه.
برای باز هزار و یکم! ما توافقامون رو همون روز اول کردیم.
ولی توی بیشعور و بی فرهنگ هر روز داری بی شخصیتیت رو بیشتر از روز قبل نشون می دی.
حقت بود می ذاشتم همونجا تو خونه به دیار باقی بری.
هرچند الانم دیر نشده.
قشنگ امادم جوری از زندگی راحتت کنم که انگار هیچ وقت نبودی.
دیگر صدایش در نیامد.
نمی دانم واقعا ترسیده بود یا باز قصد داشت جوری دیگر کفری ام کند.
باز هم با سرعت حرکت کردم، اما نه مثل قبل.
تلفنش دوباره شروع کرد به زنگ خوردن.
صدایش مثل کشیدن چنگال روی فلز، برایم دردناک و گوش خراش بود.
از لای دندان هایم با بی صبری گفتم : یا جواب بده یا خفش کن.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_192
#رمان_حامی
چیزی نگفت، خم شد به طرف جلو، دست درازش را دراز کرد و موبایلش را از روی صندلی برداشت و مکالمه را با کسی که پشت خط بود آغاز کرد.
- الو؟......
هنوز زندم.....
اهم.......
نه نمی تونم......
تو وضعیتی ام که هر لحظه ممکنه ریق فانی رو وداع بگم....
مفصله حالا..... یه بنده خدایی ما رو تا لب پرتگاه اون دنیا برد و برگردوند.
از داخل آینه نگاهش کردم.
خوشم می آمد که هیچ گونه تهدید و عملی رویش کارساز نبود.
او هم از داخل اینه نگاهم کرد و گفت : اوضاع بیریخته، خودم بِت زنگ می زنم......
آره تو فاتحه رو پیش پیش بخون.حلوا حلوا یادت نره......
(تک خنده ای کرد)
- عزت زیاد....
نگاه خیره ام هنوز روی صورتش بود که یکهو به جلو اشاره کرد و با هیجان گفت : مواظب باش!
با صدای بوق مکرر و تشر حامی، به خودم آمدم.
مسیرم انحراف پیدا کرده بود و داشتم یک طرفه می رفتم.
با حرکتی ماهرانه فرمان را نود درجه چرخاندم و پیچیدم در مسیر اصلی.
صدای بوق ها تا چند ثانیه بعد دنبالمان بود.
خطر که رفع شد، نفسی عمیق کشیدم.
حامی هم نفس راحتی کشید و گفت : خدایاشکرت!
بابا هی می گم موقع انجام کارای خیط و حساس به من نگاه نکنین.
آخه نه اینکه جذبه ی صورتم همه رو میگیره واسه همون.
طوری چرخیدم و نگاهش کردم که خودش گفت :
غلط کردم.
زیپی فرضی روی لبش کشید و گفت : بیا آ آ....
و دیگر حرف نزد.
از این بابت در دل خداراشکر کردم و به راهم ادامه دادم.
***
~حامی~
پانزده مردادماه. تهران.
از آرامش بعید بود، اما بعد از آنکه از بیمارستان مرخص شدم، دو روزی استراحت داد و گفت به کارخانه نیایم.
البته کار های خانه و بردن و آوردن آرامش سر جایش بود.
هرچند دو به شک بودم که ممکن است باز نقشه ای جدید در سر داشته باشد.
اما به هرحال فرصت بدی نبود که با احتیاط کافی، در مدتی هرچند کوتاه، به جسم و روحم استراحت بدم.
فرصت خوبی بود که تعدادی نقشه برای رو کم کنی بریزم.
آدمی نبودم که در مواجهه با یک دختر ، حالا در هر شرایطی که هست، عقاید و باور هایم را کنار بگذارم و حریم را بشکنم. حالا می خواست آن دختر آرامش باشد، خواهرم باشد، ماهرو یا هر دختر دیگری.
مطمئنا اگر آرامش پسر بود، خیلی دستم باز تر بود و می توانستم راحت و بی هیچ محدودیتی، بلاهایی به سرش بیاورم که اصل و نسبش را به کل فراموش کند.
مشکل گوارشی ام بعد دو روز هنوز حل نشده بود و همچنان با سرویس، پیمان دوستی بسته بودم.
ماهرو هم خدا خیرش بدهد، آن دو روز حسابی به من رسید.
خورد و خوراکم حسابی به راه بود.
در کارها هم تا جایی که می توانست کمکم می کرد و با وجود مخالفت ها و تعارف هایم، کوتاه نمی آمد.
.....
نمازم که تمام شد، با شنیدن صدای غرش جانکو، یادم آمد غذایش را ندادم.
الله اکبری گفتم و بلند شدم.
سجاده ام را جمع کردم و رفتم داخل حیاط.
اواسط تابستان بود و هوا به شدت گرم و سوزان.
گرما تا دم دم های غروب، یعنی تاساعت هفت و نیم هشت پا برجا بود و کار در باغ را خیلی سخت می کرد.
به هرحال، مسئولیت هایم را باید به موقع انجام می دادم.
وگرنه من می دانستم و آن مادر فولاد زره.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_193 و 194
#رمان_حامی
از اتاق کوچک و دوست داشتنی ام خارج شدم و رفتم به سمت ساختمان عمارت تا غذای جانکو را از ماهرو بگیرم.
جای شکرش باقی بود که آرامش خرید های خانه را به گردنم نمی انداخت و همه را ماهرو از فروشگاه های همیشگی که خرید می کردند و پیک می آورد دم خانه.
نگاهی گذرا به نمای عمارت انداختم و آهی کشیدم.
آخر یک دختر هجده نوزده ساله، آن همه دبدبه و کبکبه به چه کارش می آمد؟
خانه به این بزرگی را می خواست چه کار؟
ولی واقعا دست مریزاد داشت. با آن سن توانسته بود یک کارخانه بزرگ و پر حاشیه را مدیریت کند.
تا جایی که من می دانستم و از کارکنان آن کارخانه شنیده بودم، هر روز تولید و فروششان بیشتر از روز قبل بود و کارشان روز به روز رونق می گرفت.
خیلی سوال ها داشتم که از آرامش بپرسم اما می دانستم تهش دوباره به کل کل و دعوا ختم می شود و جواب هیچ کدام را هم نمی گیرم.
به خودم که آمدم، خود را در سالن عمارت یافتم.
از بس ماهرو با دیدنم شوکه می شد و هول می کرد و هین می کشید، که دیگر چند لحظه قبل از ورودم به محلی که حضور داشت، بلند یالله می گفتم و اعلام حضور می کردم که باز هول نشود.
همین دو روز پیش زد دستش را با قابلمه سوزاند.
این بار هم مثل سری های پیش، بلند اعلام حضور کردم و بعد رفتم داخل آشپزخانه.
- اهم. یالله.
بر خلاف انتظارم آنجا نبود.
هشتاد درصد مواقع همانجا می یافتمش، اما خب دلیل نمی شد همیشه در صحنه ی پخت و پز حضور داشته باشد.
خودم رفتم سمت فریزر تا سینی گوشتش را بردارم.
این بار ماهرو بود که مرا غافلگیر کرد.
- ببخشید رفته بودم لباس چرکا رو بیارم.
هول چرخیدم سمتش.
نوبت او بود که بخندد و بگوید.
- هول نشید منم.
هوفی کردم و با خنده گفتم :اینقدر بهت خندیدم سر خودم اومد.
اومدم غذای اون حیوان های وحشی رو ببرم.
جلو آمد و گفت : غذای سگ ها رو دادم.
فقط جانکو مونده.
- ای دستت درد نکنه. چقدر من از اون گولاخ ها بدم میاد. مخصوصا اون سیاهه.
خندید و گفت : خیلی وفادارن ولی.
سینی را از دستش گرفتم و گفتم : والا تا الان فقط یا پاچه ی منو گرفتن یا دندونای زشتشون رو نشون دادن و واق واق کردن.
- کم کم درست می شن.
سری تکان دادم و سینی به دست رفتم به سمت حیاط.
چشمم که به جانکو افتاد ، یک دفعه فکری در سرم جرقه زد.
جانکو هم مورد خوبی برای تلافی بود.
در لحظه، تصمیم گرفتم فکرم را عملی کنم.
برای همین چشمم را از نگاه خیره و گرسنه ی جانکو که آماده بود برای بعلیدن گوشت ها، گرفتم و رفتم سمت قفس سگ ها.
چند تکه از گوشت ها را انداختم داخل قفسشان و بقیه را بردم بیرون عمارت.
چند گربه همیشه آن اطراف پلاس بودند.
گوشت ها را بردم دو کوچه بالاتر کنار یک درخت گذاشتم و با عجله برگشتم خانه.
همان موقع هم به سرویس احتیاج پیدا کردم.
سینی را وسط حیاط گذاشتم و رفتم سمت اتاقم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_195
#رمان_حامی
وقتی برگشتم، سینی را برداشتم و بردم داخل آشپزخانه گذاشتم.
حیوان به این بزرگی اگر یک هفته هم چیزی نمی خورد نمی مرد.
می خواستم دو سه روزی غذایش را ندهم و بعد با ترفندی آرامش را بفرستم داخل قفس.
هرچقدر هم با آرامش رفیق بود، باز هم حیوانی درنده و وحشی بود.
وقتی گرسنه اش می شد دیگر آشنا و غیر آشنا نمی شناخت.
احتمال اینکه تکه پاره اش می کرد بود، اما خب آرامش خوب می دانست در این مواقع چه کند و چطور جان سالم به در برد.
هرچه باشد رزمی کار بود و به قول خودش ته خط!
با همین فکر، لبخند مرموزی زدم و بعد از شستن مجدد دست هایم، رفتم تا به ادامه ی کار هایم برسم.
***
استراحت دو روزه ام به پایان رسید و از روز بعد رفتم سر کار.
آرامش به طرز عجیبی کاری به کارم نداشت.
هرگاه می خواستم بیخیالی طی کنم. این جمله اش را به یاد می آوردم.
- من آرامشم. اما از نوع قبل از طوفانش.
آن روز داخل ماشینم هم تهدیدم کرد که کار هایم را تلافی می کند.
حالا اینکه شرط بسته بودیم و داخل یک جور بازی بچهگانه و در عین حال، خطرناک بودیم هم به کنار.
همین باعث می شد محتاط باشم و حواسم به حرکاتش باشد.
اما ظاهرا در محتاطانه عمل کردنم کمی افراط کردم.
....
داخل ماشین بودیم و داشتیم از کارخانه
بر می گشتیم.
آنقدر به اسم همان زیر نظر داشتن، از داخل آینه جلو ضایع نگاهش کردم که کلافه شد و داد زد :
چرا اینجوری نگاه می کنی؟
آدم ندیدی؟!
در فکر تلافی و کار هایی که احتمال می دادم آرامش انجام می داد بودم و اصلا حواسم به او نبود.
و از یاد بردم که دقایقی نسبتا طولانی، نگاهم میخکوب صورتش است.
جالب آنجا بود که همزمان حواسم به رانندگی ام هم بود.
موجود عجیب الخلقه ای بودم!
به خودم آمدم و نگاهم را از او گرفتم.
موبایلم در جیبم لرزید.
جالب بود، همیشه هم داخل ماشین زنگ می خورد.
با احتیاط گوشی را از داخل جیبم در آوردم.
دوباره صدایش را شنیدم.
- حواست به رانندگیت باشه.پشت ماشین با تلفن حرف نمی زنن.
با لحن معنا داری گفتم :
چشششم خانم قانون مدار.
اجازه هست ببینم کیه؟
جوابم را نداد.
با پرویی چشم غره رفتم و به صفحه ی گوشی ام نگاه کردم.
هستی بود. با چیزی که یادم آمد، آخ بلندی گفتم، گوشی را گذاشتم روی پایم و محکم کوبیدم داخل پیشانی ام.
- آخ!!
چیزی نگفت.
فقط منتظر داشت نگاهم می کرد که ببیند چه شده.
قرار بود دارو های پدرم را دو ساعت پیش به دست مادرم می رساندم اما به کل فراموش کردم.
باید دارو هایش را سر وقت می خورد.
هستی هم مریض شده بود و تب داشت. می گفت اصلا نمی تواند از جایش بلند شود.
قرار بود بروم او را هم ببینم.
نزدیک یک هفته بود به هیچ کدام سر نزده بودم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_196
#رمان_حامی
سریع راهنما زدم و کشیدم بغل.
آرامش با تعجب و تحکم پرسید :
واسه چی وایسادی؟
برگشتم عقب و گفتم : باید دارو های بابامو می گرفتم می بردم یادم رفت!
الان هم اگه بخوام شما رو بذارم خونه برم بگیرم دیر می شه.
میشه با هم بریم دم داروخونه من دارو ها رو بگیرم برسونم دست ننم؟
معلوم بود اول می خواست بگوید نه و باز زورش را به رخم بکشد، اما در نهایت رویش را برگرداند و خیلی عادی گفت :
برو.
فقط سریع تر. سرم درد می کنه.
زیر لب "دمت گرمی" گفتم که توجه جلب شد.
ولی باز نگاهش را گرفت.
یک پیام قبل از حرکت به هستی دادم که دارو ها را تا نیم ساعت دیگر می آورم.
ماشین را روشن کردم و با سرعت بیشتری به سمت داروخانه ی محلمان راندم.
***
وارد محلمان که شدیم، آرامش عینک دودی اش را زد.
با دیدن لب و لوچه ای کج کردم و چیزی نگفتم.
جلوی داروخانه ای که پاتوق همیشگی مان بود زدم روی ترمز.
رو به آرامش گفتم : جلدی برمیگردم.
و بعد از ماشین پیاده شدم.
تا برسم به داروخانه، کمی فکر کردم تا اسم دارو ها را به یاد بیاورم.
همه را بلد بودم اما آنقدر زیاد بود که گاهی هنگ می کردم.
داروی زخم معده، داروی زخم بستر، داروی تقویت کننده ی اشتها، اعصاب و هزار جور قرص و دوای تخصصی دیگر.
سریع همه را گرفتم و برگشتم سوار ماشین شدم.
خیلی اتفاقی، محله خودمان را با محله ی آرامش مقایسه کردم.
زمین تا آسمان تفاوتشان بود.
اینجا در خانه ها آجری و قدیمی و نمور زندگی می کردند، آنجا در عمارت هایی کلان و با شکوه.
اینجا همه ی اهالی محل همدیگر را می شناختند و آنجا از هفت پشت غریبه بودند و ناآشنا.
طرز پوشش، طرز صحبت، راه رفتن، خوردن، همه و همه با هم زمین تا آسمان تفاوت داشت.
ولی نمیدانم چرا آرامشی که آنجا داشتم را هیچ جا نداشتم.
رو به روی خانه نگه داشتم.
هروقت ماشین مدل بالا یا شخص با کلاسی وارد محل می شد، تمام بچه ها دورش جمع می شدند و به به چه چه می کردند.
مثل قوم مورچه ها،سریع همدیگر را هم صدا می کردند و کل محل جمع می شدند همانجا.
برای همین، قبل از پیاده شدن، رو به آرامش گفتم :
دو دقیقه دیگه کل بچها عین مور و ملخ می ریزن دور این ماشین.
دیگه خودتون دارین می بینین وضع این محل رو.
تو ماشین می مونین؟
اوایل جمع بستن آرامش موقع خطاب برایم سخت بود اما کمی عادت کرده بودم.
آرامش از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه کرد و گفت :
آره می مونم. سویچ رو بده من.
سویچ ماشین را به دستش دادم و گفتم زود برمی گردم.
پلاستیک دارو ها را برداشتم و سریع پیاده شدم و بی توجه به نگاه های خیره رفتم در زدم.
معده ام گاهی اذیتم می کرد.
حالت تهوع های وقت و بی وقت، سوزش معده، دلپیچه های بی امان کلافه ام کرده بود
اما دکتر گفته بود طبیعی ست و باید طول درمانم کامل شود.
هرچند گاهی فراموش می کردم قرص هایم را بخورم اما تا جایی که یادم می ماند، داروهایم را مصرف می کردم.
در آن چند روزی که مریض بودم هم پیش خانواده ام نرفتم و چیزی هم نگفتم که چه اتفاقی افتاده.
جز نگران کردنشان هیچ ثمری نداشت.
این بار مادرم آمد و در را باز کرد.
رفتم داخل و محکم در آغوشش گرفتم.
آن هم قربان صدقه رفتن ها و آبغوره گرفتن هایش را شروع کرد.
- سلام گل پسرم. سلام تاج سرم.
ای کور شه چشم کل حسودای محل که دارن دق می کنن.
و بعد زد زیر گریه.
خندیدم و بعد از بوسیدن سرش گفتم :
ننه از سربازی برنگشتم که گریه می کنی.
الان برم فردا بیام باز می زنی زیر گریه.
اشکاتو نگه دار واسه شب دومادی شازده پسرت.
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد.
چادرش افتاد روی شانه هایش.
لبش از زور بغض می لرزید.
به زور لبخند زد و با چشمان مرتعشش نگاهم کرد.
- کلی با خودم تمرین کرده بودم وقتی میای گریه نکنم، ولی وقتی می بینمت دلتنگی همه چی رو می ریزه بهم.
بیا تو مادر.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_197
#رمان_حامی
لبخند مهربانی زدم و گفتم :
فدای دل مهربونت. بریم.
دستم را گذاشتم پشتش و با به سمت خانه رفتیم .
پلاستیک دارو ها را دستش دادم و گفتم :
ببخش دیر شد. سرگرم شدم یادم رفت.
- اشکال نداره مادر. دستتم درد نکنه. شرمنده مجبور شدی از کارت بزنی.
- دشمنت شرمنده باشه ننه. وظیفس
رسیدیم جلوی خانه.
در را که باز می کردی هستی همان رو به رو تا گردن پتو کشیده بود روی خودش و خوابیده بود.
وارد خانه که شدیم، با صدای جیر جیر در و گرومپ گرومپ قدم هایمان، چشمانش را باز کرد.
با دیدن من، سریع نشست سر جایش و موهای بلند و مواجش دورش رها شدند.
از چهره اش می شد فهمید سرمای بدی خورده.
سرفه ای کرد و با صدای گرفته، گفت : سلام داداش. ببخش بلند نمی شم.
رفتم رو به رویش نشستم.
نوک و پره بینی اش قرمز شده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و رنگش پریده بود.
کمی هم می لرزید. معلوم بود سردش است.
سر شوخی را باز کردم و گفتم :
نه اصلا نمی بخشمت. حرفشم نزن.
خندید و پشت بندش سرفه کرد.
- آخه کدوم آدم عاقلی چله تابستون تا گردن پتو می کشه روی خودش؟
مادرم از آشپزخانه داد زد :
تب و لرز کرده. دو روزه اینجوریه.
من نیز بلند گفتم : خب چرا نرفتین دکتر؟
مادر با لحنی که دل پرش را به نمایش می گذاشت گفت :
اینم دختر همون مرده دیگه. کله شق و لجباز.
هرچی بهش می گم بریم دکتر می گه نه که نه.
مرغش یه پا داره.
با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم.
زدم پس سرش و گفتم :
چرا لج می کنی ترشیده، هان؟
دستی به گردنش کشید، موهایش را از صورتش کنار زد و گفت : دارم خوب می شم.
- آره. از چشمای نخودی و صدای چنگیزیت معلومه.
دستم را روی پیشانی اش گذاشتم و گفتم : تب هم که داری! بچه پاشو برو دکتر.
پتو را دوباره کشید دورش و گفت :
نه نمی خواد. خوب می شم.
- بله خوب می شی. ولی خون اون ننه ی بیچاره ی ما رو می کنی تو شیشه شیر.
دستش را جلوی دهانش گرفت و عطسه ای بلند کرد.
سری از روی تاسف تکان دادم و گفتم :
جون به جونت کنن آدم نمی شی.
- فرشته ها آدم نمی شن اخوی.
نگاهی معنا دار به سر تا پایش انداختم و گفتم :
فرشته ی مرگ منظورته؟
بالش را خواست بکوبد به صورتم که سریع نیم خیز شدم و از او فاصله گرفتم.
دلم دوباره درد گرفت اما سعی کردم در چهره ام نشان ندهم.
یاد آرامش افتادم. در ماشین منتظر بود.
همانطور که به سمت تخت پدرم در گوشه ی پذیرایی می رفتم گفتم :
مامان صاحب کارم تو ماشینه، چیزی نیار دارم می رم.
مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت :
اوا! خب چرا تعارفش نکردی بیاد تو؟
بغل تخت پدر نشستم و گفتم :
تعارف کردم نیومد.
پشت دست پدرم را نوازش کردم و بوسیدم. چشم هایش بسته بود.
هستی با لحن مرموزی گفت :
منظورت از صاحبکار همون دخترهس؟
من هم مثل خودش جواب دادم:
آره همون دختره.
مادرم سینی چای را آورد و گذاشت وسط و گفت :
الان می رم صداش می زنم.
سریع چرخیدم سمتش و گفتم : نه نه نرو. منم دارم می رم.
با تعجب برگشت.
چادرش را میان دندان گرفت و گفت : وا چرا؟
زشته خب جلوی دره بنده خدا.
تو هم بعد سالی ماهی اومدی سک سک کنی بری؟!
پیشانی چروکیده ی پدرم را بوسیدم و بلند شدم.
کتم را صاف کردم و گفتم :
میام مامان. دقوز آباد نرفتم که!
اشاره کنی سه سوت اینجام.
به هستی نگاه کردم و گفتم :
این دختره هم به این راحتیا جون به عزرائیل نمی ده نگران نباش.
حالش از منم بهتره.
هستی با حرص گفت :
مرسی که اینقدر به آدم دلگرمی می دی.
سر تعظیم فرو آوردم و گفتم :
خواهش می کنم. بازم کاری بود در خدمتم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_198
#رمان_حامی
مادرم لبخندی زد و گفت : اینقدر این بچه رو اذیت نکن حامی. گناه داره.
شانه ای بالا انداختم و گفتم :
اولا بچه نیست ننه. خرس گنده ای شده واسه خودش.
دوما تا این خانم باشه لجبازی نکنه.
من که می شناسمش.وقتی مریض میشه اعصاب همه رو تیلیت می کنه از دست ناله ها و غرغراش.
صدایم را نازک کردم و شروع کردم به ادا در آوردن
- ای ننه، ای مردم، آخ کمرم، آخ سرم، آخ طحالم، این تلخه، اون شوره، این بدمزس، این دارو رو نمی خورم، اون یکی رو می خورم...
چرا شب سیاهه، چرا ماست سفیده، ای اینورم، آی اونورم
یعنی انصافا خدا نصیب نکنه. بیچاره شوهرت.
نه تنها مادرم بلکه خود هستی هم خنده اش گرفت و گفت :
کوفت. این منم یا تو؟
با دو متر قد و صد کیلو وزن وقتی مریض میشه با بچه ی دو ساله فرق نداره.
چشمانم گرد شد و گفتم :
صد کیلو؟! یه دفعه بگو بشکه نفت.
چه خبره! من به این خوش هیکلی به این جذابی میشه صد کیلو باشم؟
مادرم پوست لبش را گزید، مشتاق سر تا پایم را نگاه کرد، روی زمین دو زانو نشست و گفت :
ماشالله هزار ماشالله، کور شه چشم حسودا. اتفاقا بچم ضعیف شده. رنگ به رخسار نداره هستی ببین.
آن حرف مادرم نشان داد آثار مریضی در چهره ام نیز هویداست.
هستی چشم غره ای به من رفت و بعد از صاف کردن صدایش گفت : مامان اینقدر تحویلش نگیر.
پرو هست پرو تر میشه.
مادر سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت :
از دست شما. از هم دورین بازم می پرین بهم.
حامی بیا بشین چاییت رو بخور یخ کرد.
سری به نشانه ی نفی تکان دادم و گفتم:
نه مامان دارم می رم.
اخمی کرد و گفت :
گفتم بشین بخور. چایی نخورده نمی ذارم بری.
وقتی دیدم حرفش یکی است، نشستم تا سریع چایم را بخورم و بروم.
***
~آرامش ~
فکر می کنم جلدی آمدنش از نیم ساعت بیشتر طول کشید.
هرچه منتظر ماندم نیامد.
نگاهم به در زنگ زده و قدیمی شان خشک شد.
کم کم داشتم کلافه می شدم.
بچه های قد و نیم قد هم دور ماشین می چرخیدند و یک چیز هایی می گفتند.
خوشبختانه شیشه ها بالا بود و نمی فهمیدم چه می گویند.
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایشان را نداشتم.
سرم داشت از درد منفجر می شد.
نیم ساعتش شد چهل دقیقه اما نیامد.
مگر یک بسته دادن و برگشتن چقدر طول می کشید؟
دیگر صبرم لبریز شده بود.
شماره اش را گرفتم، اما وقتی صدای لرزش موبایلش را از داخل ماشین شنیدم، پر حرص قطع کردم و موبایلم را انداختم داخل کیفم.
سعی کردم تا می آید کمی بخوابم اما سردرد امان نمی داد.
تاب نیاوردم و از ماشین پیاده شدم.
دزدگیر را هم زدم. به آن محل اعتمادی نبود.
رفتم جلوی در ایستادم.
زنگ خانه شان از یک سیم لخت آویزان بود.
قید زنگ زدن را زدم و شروع کردم در زدن.
سنگین نگاه های خیره را از همه طرف روی خودم حس می کردم، اما نگاهم به زمین بود و توجهی نداشتم.
اول صدایی شبیه کشیدن شدن دمپایی به زمین و بعد صدای ظریف خانم مسنی آمد که گفت :
اومدم.
چند لحظه بعد، در باز شد و همانطور که حدس زده بودم، خانمی نسبتا مسن و البته زیبا، با چادری گل گلی جلوی در آمد.
نگاهی من و ماشین انداخت.
انگار حامی گفته بود که کسی همراهش است.
چون با لبخند گفت :
سلام. شما صاحبکار پسرم هستین؟
در حالت عادی لحنم جدی و بی تفاوت بود. اما سعی کردم کمی ملایم تر رفتار کنم.
- سلام. بله. میشه بگین زودتر بیاد؟
وقتی فهمید همان به قول خودشان، صاحبکارش هستم، گل از گلش شکفت.
و با شوق و روی باز گفت :
سلام دخترم خوبی انشاءالله؟ خیلی خوش اومدی. چرا جلوی در آخه بفرما داخل.
کنار رفت که بروم داخل.
- نه ممنون باید بریم. میشه آقا پسرتون رو صدا کنین؟
نمی دانستم مادرش است یا نه، اما وقتی عکس العملی نسبت به حرفم نشان نداد فهمیدم مادرش است.
خیلی غیر منتظره دستم را گرفت و کشید داخل و گفت :
چرا تعارف می کنی آخه!
منم مثل مادرت. البته اگه قابل بدونی.
ذکر خیر شما همیشه تو خونه هست.
واقعا زندگی ما رو نجات دادی.
انشاءالله هرچی از خدا می خوای بهت بده.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_199
#رمان_حامی
فکر نمی کردم آنقدر صمیمی برخورد کند.
از اینکه آنقدر یهویی مرا کشید داخل خانه هم جا خورده بودم.
اما خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
خواهش می کنم.
من داخل نمیام. میشه لطفا پسرتون رو صدا بزنین؟
اما سمج تر از این حرف ها بود. چون بدون آنکه اعتنایی کند، دستش را گذاشت پشتم و تقریبا هولم داد به سمت خانه.
- مگه من می ذارم همینجوری خشک و خالی تشریف ببرین؟
یه خونه درویشی هست در حد توان باید ازتون پذیرایی کنم.
پاهایم را مثل میخ روی زمین فشار دادم تا جلویش را بگیرم.
- ممنون حاج خانم. باید برم من مزاحم نمی شم.
کفش هایم پاشنه دار بود و اگر کمی بیشتر مقاومت می کردم، به موزائیک ها گیر می کرد و با کله می آمدم روی زمین.
باید احترامش را نگه می داشتم، وگرنه زور من از او بیشتر بود.
باز هم گفت :
حالا یه چایی خوردن که خیلی وقت نمی گیره.
ده دقیقه هم با ما بد بگذرونین چیزی نمیشه.
هرچه می گفتم توجه نمی کرد.
تازه فهمیدم حامی به کی رفته است.
نوچی کردم و به اجبار دنبالش رفتم.
***
~ حامی ~
- کارت چی شد؟
هستی نگاهی به مادرم که در آشپزخانه مشغول بود انداخت و با غم گفت :
هیچی تموم شد. تسویه کردم اومدم بیرون.
استکانم را داخل سینی گذاشتم و جدی تر گفتم :
اون لندهور که دیگه مزاحمت نشد؟
انگار که یاد چیزی بیفتد، با کنجکاوی سریع گفت :
اوا راستی بگو چی کارش کردی؟
این چند روز که پیدات نبود اصلا نشد باهات حرف بزنم.
نگاهی مکش مرگ ما حواله اش کردم و گفتم :
با ارکان رفتیم سراغش جعفرشو استاد کردیم.
نخودی خندید و بعد از اینکه سرفه اش تمام شد گفت :
خب چی کارش کردین؟!
بلا ملا که سرش نیاوردی؟
- اونش دیگه ناموسیه. شنیدنش واسه بچه خوب نیست.
باز حرصش گرفت و این بار چون فاصله مان کم بود، نیشگونی از بازویم گرفت.
خندیدم و گفتم: ولش کن اون که حالش جا اومد.
اون یکی یارو چی؟ همون خواستگارت. دیگه پیداش نشد؟
- نه بابا. خواهرش شمارمو از صاحب مزون خواسته بود، منم گفتم نده.
بعدشم که اومدم از اونجا بیرون دیگه نمی تونه پیدام کنه.
- خب خوبه.
نگران کار هم نباش. بذار خوب شی خودم......
صدای در آمد. نگاه هردومان به سمت حیاط چرخید.
خواستم بلند شوم که مادرم سریع از آشپزخانه آمد بیرون و گفت :
من باز می کنم.
هستی ادامه داد :
آها اون صاحبکارت چطوره؟ میونتون خوبه؟
وقتی گفت صاحبکار، یکهو یاد آرامش افتادم.
باز فراموش کردم که منتظر است.
محکم زدم وسط یپشانی ام و گفتم :
آخ آخ باز آرامشو یادم رفت. فکر کنم خودشه داره در می زنه.
صدای احوال پرسی که از بیرون آمد، هستی گفت : آره فکر کنم خودشه.
اسمشم قشنگه...ارامش. حالا اسمشه یا فامیلیش؟
- اسمش.
من برم زودتر تا ننه آبرومون رو نبرده.
هستی خندید و گفت : چرا چی کار می کنه مگه؟
- بابا امثال این دختره به مستراح می گن سرویس بهداشتی.
هستی با سرفه خندید.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_200
#رمان_حامی
همینکه جلوی در رسیدم،با آرامش شاخ به شاخ شدم.
سریع قدمی عقب رفتم.
مادرم دستش را گذاشته بود پشتش، از حالت صورت آرامش فهمیدم که داشت به زور می آوردش.
یقه ی پیراهنم را صاف کردم و خیره به آرامش گفتم :
ببخشید زمان از دستم در رفت. بریم.
مادرم نگذاشت قدم از قدم بردارم.
با لحنی طلبکار گفت :
کجا بریم بریم؟
تازه ایشون رو راضی کردم بیان داخل.
چه عجله ایه!
یه چایی بخورین بعد برین.
به آرامش نگاه کردم. کاملا مشخص بود تمایلی به هم نشینی با ما ندارد.
ولی مادرم امان نداد و قبل از آنکه کلام من منعقد شود، هدایتش کرد داخل.
آرامش با نگاهی معنا دار از کنارم رد شد.
معلوم بود قرار است در خلوت، دوباره میانمان طوفان به پا شود.
تک خنده ای کردم و همراهشان رفتم داخل.
***
~ آرامش ~
جلوی در که رسیدم، حامی هم از خانه آمد بیرون.
دوست داشتم کله اش را بکنم.
نمی دانم از عمد نیامد یا واقعا مرا فراموش کرده بود.
به اصرار مادرش رفتم داخل.
سعی کردم حالا که کار از کار گذشته، دیگر حرص نخورم. فقط پنج دقیقه بنشینم و زود بلند شوم.
وارد خانه که شدیم، دختری ظریف و خوش چهره که رو به روی در نشسته بود و پتوی ضخیمی دورش کشیده بود، سریع بلند شد و ایستاد.
موهای پریشان و حالت دارش را از دور شانه اش جمع کرد عقب و با خجالت سلام کرد.
ظاهرا خواهرش بود.
من نیز سلامی کوتاه دادم.
صدای مادرش آمد :
بفرمایید بشینید. شرمنده مبل هامون همچین خیلی تعریفی نیست ولی بفرمایید بالا.
به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و لبه ی یکی از مبل های تک نفره نشستم.
مادرش دوباره با روی باز گفت :
خیلی خیلی خوش اومدین. صفا اوردین.
من چایی بیارم میام خدمتتون.
باز هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
فکر کنم مشخص بود لبخند هایم ساختگی است.
حامی همراه مادرش رفت داخل آشپزخانه.
اگر اشتباه نکنم، خواهرش هستی، سرفه کرد و مشغول جمع کردن پتو شد.
یک لحظه نگاهمان بهم گره خورد.
لبخند مهربانی زد و با صدایی گرفته گفت :
خوش اومدین. ببخشید اینجا یکم ریخت و پاشه.
- نه خواهش می کنم راحت باشید.
پتویش را همراه بالش برداشت و برد داخل اتاق.
نگاهی اجمالی به خانه شان انداختم.
خیلی خیلی کوچک تر از حد تصورم بود.
شاید نصف یکی از اتاق های خانه ی من!
همانطور که مادر حامی گفت، مبل هایشان آنقدر سفت بود که اگر روی زمین می نشستی کمتر اذیت می شدی.
قالی و تمام وسایل قدیمی بود و زوار در رفته.
از دیوار های تمیز و سفید فهمیدم تازه رنگ شده.
تابلو فرشی که روی دیوار بود توجهم را جلب کرد. ترکیب گل و بته جقه بود. ترکیب رنگشان هم خیلی زیبا و خیره کننده بود.
نگاهم به گوشه ی آن پذیرایی کوچک افتاد.
تختی فلزی و زنگ زده گوشه ی اتاق به ظاهر سالن پذیرایی بود و مردی مسن، به کمر رویش خوابیده بود.
همان پدر مریضش بود.
اصلا تکان نمی خورد.
فهمیده بودم پدرش علیل است و نمی تواند از جایش بلند شود.
در دل آهی کشیدم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
هرچند فکر کنم فقط معجزه می توانست از آن وضع نجاتش دهد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_201
#رمان_حامی
با شنیدن صدای حامی، رویم را به طرفش چرخاندم.
- غریبی نکن راحت باش. خونه خودتونه.
آخ که چقدر آن بشر رو داشت!
آمد و رو به رویم روی زمین نشست.
هنوز خواهر و مادرش نیامده بودند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم :
من بهت نگفته بودم سردرد دارم زود بیا؟
سری تکان داد و گفت :
شما خودت با این همه دبدبه و کبکبه حریف ننم نشدی. اونوقت من چه جوری بشم؟!
- من با تو فرق دارم.
اون مادر توئه نه من!
تا خواست جوابم را بدهد، مادر و خواهرش همزمان با هم آمدند.
مادرش لبخند بر لب، با یک سینی چای خوشرنگ داشت می آمد.
هستی هم کنار برادرش نشست.
سینی چای را تعارف کردند که دستم را بالا آوردم و گفتم :
نه ممنون میل ندارم.
- وا! مگه میشه به چایی میل نداشت؟
بردارین خستگیتون در می ره.
به اجبار نگاهی به سینی چای انداختم و یک استکان برداشتم.
قندان هم خودش گذاشت روی میز کنارم.
بعد سینی را گذاشت وسط و نشست.
هیچ کس هیچ نمی گفت.
همه منتظر به هم نگاه می کردند، تا اینکه مادرش سر صحبت را باز کرد.
- خب خیلی خوش اومدین.
لبخندی ملیح زدم و چیزی نگفتم.
سردردم هر لحظه داشت بیشتر می شد.
نگاهم به هستی افتاد.
موهایش را بافته بود و انداخته بود پشتش.
دختر زیبایی بود.
اولین چیزی هم که در صورتش خود نمایی می کرد، چشم های سبز - عسلی اش بود.
تمام اجزای صورتش ظریف بود و با تناسبی همگون کنار هم جای گرفته بودند.
احساس کردم خیلی خیره نگاهش می کردم، چون سرش را انداخت پایین و مشغول بازی با انگشت هایش شد.
خجالتی به نظر می آمد.
انگار مادرش دیگر حرفی پیدا نکرد که بحث بیندازد وسط.
ولی پسرش خوب بلد بود در این موقعیت ها چرب زبانی کند.
آهی کشید، کوبید روی ران پایش و گفت :
بله دیگه، ایشون همون خیری ان که کمک کردن بدهیمون رو صاف کنیم.
بر خلاف انتظارم هستی با لحنی که عمیق قدردانی اش را می رساند گفت :
واقعا خدا خیرتون بده.
نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم. می تونم بگم شما من رو از مرگ نجات دادین.
مادرش اجازه ی پاسخ گویی به من نداد و گفت :
اینقدر حامی از شما تعریف می کرد که واقعا مشتاق دیدار بودیم.
تو زمونه ای که فامیل به فامیل رحم نمی کنه، واقعا اشخاصی مثل شما یه گنجینه ی بزرگن.
با چشمان گرد شده با حامی نگاه کردم.
مگر این بچه پرو تعریف و تمجید هم بلد بود؟
آن هم از من.
خودش هم داشت با چشم های از حدقه بیرون زده به مادرش نگاه می کرد.
معلوم نبود آن نگاه می خواست بگوید مادر چرا گفتی، یا اینکه مادر من کی از این دختر تعریف کردم.
مادرش ادامه داد : انشاءالله خیر از جوونیت ببینی.
خدا پدر مادرت رو حفظ کننه.
به همان جمله ی کوتاه اکتفا کردم.
- ممنون حاج خانم.
اما من پدر مادر ندارم.
نگاهشان رنگ ترحم گرفت.
از اینکه کسی با ترحم و دلسوزی نگاهم کند بیزار بودم.
مادرش کمی آرام تر گفت :
خدا رحمتشون کنه.
شرمنده دخترم حامی چیزی به من نگفته بود.
هستی هم به تبعیت از مادرش گفت :
خدا بیامرزتشون. انشاالله هرچی خاک اون هاست عمر شما باشه.
-ممنون.
در دل پوزخند زدم.
پدر و مادر بیچاره ی من حتی یک سنگ قبر و مزار هم نداشتند.
فقط مزاری نمادین برایشان درست کرده بودند.
برای آن هم خیلی سر و صدا نکردند که مبادا ماموریت هایشان بخواهد در معرض خطر قرار بگیرد.
باز هم جمع در سکوت فرو رفت.
فکر کنم متوجه اخلاقم شدند.
خیلی خونگرم و خوش صحبت نبودم.
شاید هم اصلا نبودم.
کمی بعد، مادرش شروع کرد به گفتن مشکلات زندگی و کم و کم رسید به دوران جوانی اش.
یک خط در میان هم دعایم می کرد.
من هم مثل مجسمه ی ابوالهول فقط نگاهش می کردم.
حامی هم که انگار نه انگار، نشسته بود و داشت به حرف های مادرش گوش می داد.
از رنگ و رو و سرفه های خشک هستی هم معلوم بود حالش خیلی خوب نیست.
سردردم داشت بیشتر می شد.
با تصمیمی آنی، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و طوری که به مادرش بر نخورد، به حامی پیام دادم.
" سریع زنگ بزن به من"
همان لحظه یادم افتاد که موبایلش را داخل ماشین جا گذاشته.