🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_200
#رمان_حامی
همینکه جلوی در رسیدم،با آرامش شاخ به شاخ شدم.
سریع قدمی عقب رفتم.
مادرم دستش را گذاشته بود پشتش، از حالت صورت آرامش فهمیدم که داشت به زور می آوردش.
یقه ی پیراهنم را صاف کردم و خیره به آرامش گفتم :
ببخشید زمان از دستم در رفت. بریم.
مادرم نگذاشت قدم از قدم بردارم.
با لحنی طلبکار گفت :
کجا بریم بریم؟
تازه ایشون رو راضی کردم بیان داخل.
چه عجله ایه!
یه چایی بخورین بعد برین.
به آرامش نگاه کردم. کاملا مشخص بود تمایلی به هم نشینی با ما ندارد.
ولی مادرم امان نداد و قبل از آنکه کلام من منعقد شود، هدایتش کرد داخل.
آرامش با نگاهی معنا دار از کنارم رد شد.
معلوم بود قرار است در خلوت، دوباره میانمان طوفان به پا شود.
تک خنده ای کردم و همراهشان رفتم داخل.
***
~ آرامش ~
جلوی در که رسیدم، حامی هم از خانه آمد بیرون.
دوست داشتم کله اش را بکنم.
نمی دانم از عمد نیامد یا واقعا مرا فراموش کرده بود.
به اصرار مادرش رفتم داخل.
سعی کردم حالا که کار از کار گذشته، دیگر حرص نخورم. فقط پنج دقیقه بنشینم و زود بلند شوم.
وارد خانه که شدیم، دختری ظریف و خوش چهره که رو به روی در نشسته بود و پتوی ضخیمی دورش کشیده بود، سریع بلند شد و ایستاد.
موهای پریشان و حالت دارش را از دور شانه اش جمع کرد عقب و با خجالت سلام کرد.
ظاهرا خواهرش بود.
من نیز سلامی کوتاه دادم.
صدای مادرش آمد :
بفرمایید بشینید. شرمنده مبل هامون همچین خیلی تعریفی نیست ولی بفرمایید بالا.
به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و لبه ی یکی از مبل های تک نفره نشستم.
مادرش دوباره با روی باز گفت :
خیلی خیلی خوش اومدین. صفا اوردین.
من چایی بیارم میام خدمتتون.
باز هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
فکر کنم مشخص بود لبخند هایم ساختگی است.
حامی همراه مادرش رفت داخل آشپزخانه.
اگر اشتباه نکنم، خواهرش هستی، سرفه کرد و مشغول جمع کردن پتو شد.
یک لحظه نگاهمان بهم گره خورد.
لبخند مهربانی زد و با صدایی گرفته گفت :
خوش اومدین. ببخشید اینجا یکم ریخت و پاشه.
- نه خواهش می کنم راحت باشید.
پتویش را همراه بالش برداشت و برد داخل اتاق.
نگاهی اجمالی به خانه شان انداختم.
خیلی خیلی کوچک تر از حد تصورم بود.
شاید نصف یکی از اتاق های خانه ی من!
همانطور که مادر حامی گفت، مبل هایشان آنقدر سفت بود که اگر روی زمین می نشستی کمتر اذیت می شدی.
قالی و تمام وسایل قدیمی بود و زوار در رفته.
از دیوار های تمیز و سفید فهمیدم تازه رنگ شده.
تابلو فرشی که روی دیوار بود توجهم را جلب کرد. ترکیب گل و بته جقه بود. ترکیب رنگشان هم خیلی زیبا و خیره کننده بود.
نگاهم به گوشه ی آن پذیرایی کوچک افتاد.
تختی فلزی و زنگ زده گوشه ی اتاق به ظاهر سالن پذیرایی بود و مردی مسن، به کمر رویش خوابیده بود.
همان پدر مریضش بود.
اصلا تکان نمی خورد.
فهمیده بودم پدرش علیل است و نمی تواند از جایش بلند شود.
در دل آهی کشیدم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
هرچند فکر کنم فقط معجزه می توانست از آن وضع نجاتش دهد.