🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_201
#رمان_حامی
با شنیدن صدای حامی، رویم را به طرفش چرخاندم.
- غریبی نکن راحت باش. خونه خودتونه.
آخ که چقدر آن بشر رو داشت!
آمد و رو به رویم روی زمین نشست.
هنوز خواهر و مادرش نیامده بودند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم :
من بهت نگفته بودم سردرد دارم زود بیا؟
سری تکان داد و گفت :
شما خودت با این همه دبدبه و کبکبه حریف ننم نشدی. اونوقت من چه جوری بشم؟!
- من با تو فرق دارم.
اون مادر توئه نه من!
تا خواست جوابم را بدهد، مادر و خواهرش همزمان با هم آمدند.
مادرش لبخند بر لب، با یک سینی چای خوشرنگ داشت می آمد.
هستی هم کنار برادرش نشست.
سینی چای را تعارف کردند که دستم را بالا آوردم و گفتم :
نه ممنون میل ندارم.
- وا! مگه میشه به چایی میل نداشت؟
بردارین خستگیتون در می ره.
به اجبار نگاهی به سینی چای انداختم و یک استکان برداشتم.
قندان هم خودش گذاشت روی میز کنارم.
بعد سینی را گذاشت وسط و نشست.
هیچ کس هیچ نمی گفت.
همه منتظر به هم نگاه می کردند، تا اینکه مادرش سر صحبت را باز کرد.
- خب خیلی خوش اومدین.
لبخندی ملیح زدم و چیزی نگفتم.
سردردم هر لحظه داشت بیشتر می شد.
نگاهم به هستی افتاد.
موهایش را بافته بود و انداخته بود پشتش.
دختر زیبایی بود.
اولین چیزی هم که در صورتش خود نمایی می کرد، چشم های سبز - عسلی اش بود.
تمام اجزای صورتش ظریف بود و با تناسبی همگون کنار هم جای گرفته بودند.
احساس کردم خیلی خیره نگاهش می کردم، چون سرش را انداخت پایین و مشغول بازی با انگشت هایش شد.
خجالتی به نظر می آمد.
انگار مادرش دیگر حرفی پیدا نکرد که بحث بیندازد وسط.
ولی پسرش خوب بلد بود در این موقعیت ها چرب زبانی کند.
آهی کشید، کوبید روی ران پایش و گفت :
بله دیگه، ایشون همون خیری ان که کمک کردن بدهیمون رو صاف کنیم.
بر خلاف انتظارم هستی با لحنی که عمیق قدردانی اش را می رساند گفت :
واقعا خدا خیرتون بده.
نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم. می تونم بگم شما من رو از مرگ نجات دادین.
مادرش اجازه ی پاسخ گویی به من نداد و گفت :
اینقدر حامی از شما تعریف می کرد که واقعا مشتاق دیدار بودیم.
تو زمونه ای که فامیل به فامیل رحم نمی کنه، واقعا اشخاصی مثل شما یه گنجینه ی بزرگن.
با چشمان گرد شده با حامی نگاه کردم.
مگر این بچه پرو تعریف و تمجید هم بلد بود؟
آن هم از من.
خودش هم داشت با چشم های از حدقه بیرون زده به مادرش نگاه می کرد.
معلوم نبود آن نگاه می خواست بگوید مادر چرا گفتی، یا اینکه مادر من کی از این دختر تعریف کردم.
مادرش ادامه داد : انشاءالله خیر از جوونیت ببینی.
خدا پدر مادرت رو حفظ کننه.
به همان جمله ی کوتاه اکتفا کردم.
- ممنون حاج خانم.
اما من پدر مادر ندارم.
نگاهشان رنگ ترحم گرفت.
از اینکه کسی با ترحم و دلسوزی نگاهم کند بیزار بودم.
مادرش کمی آرام تر گفت :
خدا رحمتشون کنه.
شرمنده دخترم حامی چیزی به من نگفته بود.
هستی هم به تبعیت از مادرش گفت :
خدا بیامرزتشون. انشاالله هرچی خاک اون هاست عمر شما باشه.
-ممنون.
در دل پوزخند زدم.
پدر و مادر بیچاره ی من حتی یک سنگ قبر و مزار هم نداشتند.
فقط مزاری نمادین برایشان درست کرده بودند.
برای آن هم خیلی سر و صدا نکردند که مبادا ماموریت هایشان بخواهد در معرض خطر قرار بگیرد.
باز هم جمع در سکوت فرو رفت.
فکر کنم متوجه اخلاقم شدند.
خیلی خونگرم و خوش صحبت نبودم.
شاید هم اصلا نبودم.
کمی بعد، مادرش شروع کرد به گفتن مشکلات زندگی و کم و کم رسید به دوران جوانی اش.
یک خط در میان هم دعایم می کرد.
من هم مثل مجسمه ی ابوالهول فقط نگاهش می کردم.
حامی هم که انگار نه انگار، نشسته بود و داشت به حرف های مادرش گوش می داد.
از رنگ و رو و سرفه های خشک هستی هم معلوم بود حالش خیلی خوب نیست.
سردردم داشت بیشتر می شد.
با تصمیمی آنی، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم و طوری که به مادرش بر نخورد، به حامی پیام دادم.
" سریع زنگ بزن به من"
همان لحظه یادم افتاد که موبایلش را داخل ماشین جا گذاشته.