🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_210
#رمان_حامی
پشت به آباژور خوابیده بود و نور روی صورتش نمی افتاد تا بتوانم کارم را بکنم.
قطعا هم به آن مردک دست نمی زدم تا بچرخانمش.
مخصوصا که تی شرت هم نداشت.
خیره به جای جای اتاق داشتم فکر می کردم چگونه تکانش دهم که بیدار نشود، که خودش چرخید.
چه خوب که همه چیز جور بود تا من نقشه ام را عملی کنم.
آرام رفتم آن طرف و لبه ی تختش نشستم.
حواسم بود آرام و با طمانینه به کارم برسم تا بیدار نشود.
زیپ ساک دستی کوچکم را باز کردم و گذاشتم روی تخت.
اول از کشیدن خط چشم شروع کردم.
همیشه از این کار متنفر بودم. کلا زیاد اهل آرایش و بزک دوزک کردن نبودم، و تا حدودی می شد گفت بلد هم نبودم.
تفاوت هایم با دختر های هم سن و سالم اساسی بود.
برای همین نمی توانستم خط چشم هایم را هم صاف و قرینه بکشم.
البته آن موقع اهمیتی نداشت و من فقط می خواستم حال حامی را بگیرم.
بدون وسواس شروع کردم به نقاشی کردن صورت حامی.
بعد از کشیدن خط چشم، وقت پشت چشمانش را دیدم، به زور خودم را کنترل کردم که نخندم.
به جاده چالوس شباهت زیادی داشت از بس که تاب خورده بود و کج و معوج بود.
در خط چشمم را بستم و رفتم سراغ ریمل.
تا می توانستم مژه هایش را از آن مواد سیاه رنگ پر کردم.
مژه هایش سه برابر شد.
با همان دو تکه، حسابی تغییر کرده بود.
راست می گفتند این مواد شیمیایی و مضر قادر است لولو را به هلو تبدیل کند.
به کل چهره را تغییر می داد.
سعی کردم خیلی فکر نکنم و بیشتر به کارم توجه کنم.
رژ گونه ها را بدون تناسب گیری و با هرج و مرج روی گونه هایش کشیدم.
انگار که با کفگیر زده بودی روی لپ هایش.
دو گردی بزرگ دو طرف صورتش نمایان شده بود.
داشت شبیه دلقک ها می شد.
و اما نوبت رسید به اصل کاری، نگاهی به رژم انداختم و با اطمینان درش را باز کردم.
آقا حامی ببینم فردا با چه رویی می خواهی بیایی کارخانه.
وای به حالت بود اگر نیایی، آن وقت من می دانستم و تو.
نصف حقوق سر ماهت کم می شد تا حالت جا بیاید و دیگر با من لج نکنی.
رژ را تا می توانستم کشیدم روی لبش.
عجیب بود که تکان هم نمی خورد.
خر خر ریزی هم می کرد. معلوم است دارد خواب هفت پادشاه را می بیند.
فکر کنم چشش زدم، چون همان موقع، در خواب بلند خندید و دست درازش را یک دفعه دراز کرد سمتم، من نیز هول شدم رفتم عقب.
عقب رفتنم همانا و افتادم روی زمین و ایجاد صدای گرومپ وحشتناک هم همانا.
آنقدر بد افتادم که یک لحظه حس کردم زلزله شد.
چون آباژور هم تکان خورد.
اما حامی بیدار نشد.
پشتم کمی درد گرفت.
هرکس دیگری جای من بود، احتمال شکستگی لگن یا اسیب دیدنش از چند جا وجود داشت، اما خب بدن من به این ضربه ها عادت کرده بود و به این راحتی ها از پا در نمی آمدم.
هوفی کردم و بلند شدم.
سریع وسایلم را جمع کردم.
نگاهی اجمالی به حامی انداختم.
انصافا اگر دختر می شد، زود برایش خواستگار می آمد.
یک لحظه حامی را دختر تصور کردم.
با روسری ساتن قرمزو دامن مامان دوز و چادر گل گلی که زیر بغلش زده بود و داشت برای خواستگار چای می آورد.
جالب بود که ریش و سبیل هم داشت.
جلوی دهانم را گرفتم که نخندم.
این خنده های وقت و بی وقت من کمی عجیب بودند.
دو سه تا عکس خوب هم از زوایای مختلف گرفتم و قبل از آنکه بیدار شود، از اتاق رفتم بیرون.