🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_209
#رمان_حامی
با تعجب و سردرگمی، شانه ای بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
***
~ آرامش ~
صبر کردم تا همه بخوابند.
این بازی باید خیلی زودتر از آنکه حامی تصور می کرد تمام شود.
آن هم به نفع من!!
در این شکی نبود.
یک روز هم از بحث میانمان گذشته بود و مطمئنا تصورش را هم نمی کرد که چنین کاری کنم. آن هم نیمه شب!
امیدوار بودم داروی خواب آوری که قاطی شام کرده بودم روی ماهرو و از او مهم تر، حامی اثر کرده باشد.
ساعت که از یک بامداد گذشت، بلند شدم تا بروم نقشه ی زیبایم را عملی کنم.
حتی با تصورش هم لبخند روی لبم می آمد.
لبخندی که انگار بی اختیار بود و من هیچ نقشی در ایجادش نداشتم.
بچه شده بودم!
حس می کردم بعد از نوزده سال عمر که از خدا گرفتم، تازه دارم مدتی کودکی می کنم.
شوخی هایمان گاهی خطر ساز بود اما به اندازه ی سن و سال و توانایی هایمان بود و این مرا به وجد می آورد.
بی سر و صدا وسایل مورد نیازم را جمع کردم و ریختم داخل یک ساک دستی کوچک.
یک بار دیگر چکشان کردم که چیزی کم نشده باشد.
رژ بیست و چهار ساعته، ریمل، خط چشم، فر مژه، رژ گونه و کرم پودر.
درست است لوازم گران قیمت و دوست داشتنی ام به وسیله ی صورت زمخت و مردانه ی حامی خراب می شد، اما خب ارزشش را داشت.
باز لبخندی پلید زدم، موبایلم را داخل جیب لباس خواب گشاد ابریشمی ام انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
هیچ صدایی از عمارت نمی آمد.
این نشان می داد ماهرو نیز به خواب عمیقی فرو رفته.
صدای واق واق یکی از سگ ها را شنیدم.
قطعا خوابشان آنقدر سنگین بود که با این صداها بیدار نشوند.
هرچند حامی در حالت عادی نیز با خرس قطبی تفاوتی نداشت، دنیا را آب می برد و او را خواب!
از پله های عمارت پایین رفتم و به سمت حیاط رفتم.
جلوی در که رسیدم، دعا کردم در را قفل نکرده باشد، وگرنه مجبور بودم دوباره به اتاقم برگردم و کلید یدک را بردارم.
با توکل به بخدا،ساکم را زدم زیر بغلم، چشمانم را بستم و دستم را روی دستگیره ی در گذاشتمش و کشیدمش پایین.
دستگیره دو طرفه بود.
یعنی هم از داخل باز می شد و هم از بیرون، و برای جلوگیری از آن باید در را حتما قفل می کرد.
آرام و با تردید دستگیره را کشیدم پایین. با شنیدن صدای تیکی که آمد، لای یکی از چشم هایم را باز کردم. با دیدن در که لایش باز بود، "اینه" ای گفتم که از شدت هیجان، ساکم از زیر بغلم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد.
چند لحظه ثابت ایستادم.
کوبیدم روی سرم و خم شدم برش داشتم.
نگاهی به این طرف و آن طرف انداختم و در را آرام باز کردم.
آنقدر جیر جیر کرد که گفتم هر لحظه ممکن است بیدار شود.
بالاخره در اندازه ای که بتوانم از لایش عبور کنم باز شد و رفتم داخل.
نگاهی به حامی انداختم.
خوشبختانه آباژور کنار تخت روشن بود و می توانستم ببینمش.
بالا تنه اش برهنه بود.
اخمی کردم و سرم را انداختم پایین.
پسرک بی حیا! یعنی چه که موقع خواب، مثل فیلم های خارجی لباسش را در می آورد؟
حالا خوب است به قول خودش بی کلاس بود و اصلا به این چیز ها بها نمی داد.
با تکانی که خورد، تشری به خودم زدم و بدون آنکه به بدنش نگاه کنم، با اخم رفتم جلو.