eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 همین شد که تصمیم گرفتم خودم بازگردم. ... به خانه که رسیدم، حامی و ماهرو داخل حیاط نشسته بودند، می گفتند و می خندیدند. گویی میانه شان با هم خیلی خوب بود. صدای قدم هایم را که شنیدند، اول ماهرو و بعد هم حامی به سمتم برگشتند. ماهرو سریع بلند شد و با خوشروئی و لبخند گفت : اِ سلام خانم. کی رسیدین؟ آرام بودم، اما حوصله ی حرف زدن نداشتم. برای همین در حد سه، چهار کلمه گفتم : سلام. نیم ساعت پیش. حامی هم انگار کبکش خروس می خواند. لبخند پت و پهنی زد. تخمه ای که در دستش بود را شکست و خورد و بعد از تکاندن لباس هایش خیره به من گفت : رسیدن به خیر مادمازل. چه بی خبر! می گفتین گاوی گوسفندی ماری عقربی چیزی جلو پاتون می زدیم زمین. اصلا جوابش را هم ندادم. نگاهم را با چشم غره از او گرفتم و رو به ماهرو که داشت لب می گزید گفتم : غذات رو تا یکی دو ساعت دیگه آماده کن. خیلی خستم. یه زنگ هم به خیاط بزن بگو فردا بیاد چند تا طرح بدم بهش. لباس جدید می خوام. چشمی گفت و سر تکان داد. بی تفاوت نسبت به حامی که چشمانش می خندید، به سمت عمارت رفتم. واقعا هم خسته بودم. تصمیم گرفتم کمی بخوابم. نمی خواستم اجازه دهم حس آرامش و خلأ دلچسبی که تازه طعمش را چشیده بودم به همین راحتی از دست بدهم. مستقیم به اتاقم رفتم. در را بستم و رفتم داخل. کیفم را انداختم روی تخت، همین‌که دستم به سمت دکمه ی مانتو ام رفت، سه تقه ی ریتم دار به در خورد. خوب شد گفتم می خواهم استراحت کنم! نفس صداداری کشیدم و گفتم : بله؟ در باز شد و حامی یالله گویان در را باز کرد، اول کله اش را کرد داخل و وقتی وضعیتم را مناسب دید، در را چهار تاق باز کرد و آمد داخل. دست خودم نبود. وقتی می دیدمش اخم می کردم. این بار نیز ابروانم خیلی ریز در هم گره خوردند و با تکان سر، از او پرسیدم که چه می خواهد. دستی روی سینه گذاشت و باز رفت روی موج سخرگی - باس می بخشید مسبب اوقات شریف شدم. خواستم بگم.. پریدم میان حرفش و گفتم : چی اوقات شدی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت : مسبب. خیره نگاهش کردم. - مسجع؟ و باز هم نگاه. - مسجب! نمی دانم واقعا نمی دانست یا خودش را به آن راه می زد. - شایدم محصل؟ یا مسطح، یا مسور!. کلافه گفتم : مصدع! چند کلاس درس خوندی؟ دستی پس سرش کشید و گفت : دیپلم ردی ام! باز تا چند وقت پیش وقتی حرف می زدم به غرورش بر می خورد و سریع کوتاه می آمد، اما ظاهرا صفت سیب زمینی بودن هم به خصلت های زیبایش اضافه شده بود.. چون حال و حوصله نداشتم گفتم : زود کارتو بگو. واقعا در هپروت سیر می کرد چون با شنیدن جمله ام، آهان کشداری گفت و ادامه داد: راستش اگه حاشیه نرم، خواستم بگم آبجی ما خیاطه. تازگی ها هم بیکار شده. خواستم بگم اگه شما رخصت بدی یه سری لباس بدوزه اگه خوشتون نیومد که هیچ، اگرم اومد که از اون لباس بخرین