🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_217
#رمان_حامی
دست هایم را آوردم پایین و دست به سینه ایستادم.
با خونسردی به چشمان به خون نشسته اش زل زدم و گفتم :
بپذیر.
- چی؟ چی میگی تو؟! مثل آدم جوابمو بده.
- بپذیر که این بار زور من داره می چربه!
چشمانش را بست. انگشت اشاره اش را تهدید وار تکان داد و گفت :
حامی وای به حالته اگه یک کلمه اون پایین زر مفت می زنی.
سرتو می نداری پایین می ری تو اتاقت انگار نه انگار که چیزی گفتی.
یا نه صبر کن!
اول می ری گندی که زدی رو جمع می کنی یه جوری بعد گورتو گم می کنی می ری.
نوچی کردم و گفتم :
آب ریخته رو نمیشه جمع کرد.
عموت الان به شدت مشتاقه که ادامه ی قصه رو بشنوه.
- عموم غلط کرده...
فهمید تن صدایش کمی بالا رفته. برای همین آرام تر گفت :
عموم غلط کرده با تو!
گفتم می ری گندی که زدی رو جمع می کنی.
رفت سراغ چند پوشه که روی میز کارش بود.
محکم زدشان به سینه ام و مجبور شدم بگیرمشان تا نریزند.
- بعدش اینا رو می بری به آدرسی که می گم.
کلا گم و گور می شی تا شر عموم کم شه خب؟!
- و اگه نرم؟!
محکم با کف دست کوبید روی صورتش.
می توانستم حس کنم تا چه حد کلافه و سرگردان است.
مشخص بود دارد امواتم را در دل مورد عنایت قرار می دهد.
اجازه ندادم حرفی بزند و گفتم :
شرط داره.
دستش را از روی صورتش برداشت.چشمانش را ریز کرد.
لگدی دردناک به زانویم زد و گفت :
واسه من شرط می ذاری ؟ تو کی هستی که واسه من شرط بذاری؟
از طرفی دردم گرفت و شروع کردم به بالا و پایین پریدن. از طرفی دیگر خنده ام گرفته بود.
مثل روغن داخل ماهیتابه داشت جلز و ولز می کرد.
پوشه ها را گذاشتم روی میز و گفتم :
تا عموت شک نکرده زود بگو قبول می کنی با نه.
- حامی. با دو تا حرکت جوری از هستی ساقطت می کنم که مستقیم به درک واصل شی!
واسه من شرط نذار.
با پرویی بی توجه به حرفش گفتم :
آقا یه کلوم ختم کلوم! شیش چهار به نفع من، بعدش هرچی تو بگی!!
دست به سینه شد و گفت :
اولا تو و نه و شما!
جایگاه ها رو یادت نره.
دوما کور خوندی بهت باج بدم!
- خب باشه پنج چهار که اسمش باج گیری نباشه! پنج چهار یک کلام! تخفیف هم نداره.
- حامی م...
- اصلا چونه نزن خانم! قبول کن خیرشو ببینی.
- وسط حرف من می پری؟
با حالتی گوشزد آمیز گفتم :
عموت اون پایین نشسته ها؟!
پنج چهار به نفع من ختم کلام.
- اصلا برو هر غلطی دلت می خواد بکن.
عموم که بالاخره پاشو از اینجا می ذاره بیرون.
بعدش من می دونم و تو.
- اصلا یر به یر که نه سیخ بسوزه نه کباب.
دیگه جان ننه سرما که تو راهه را نداره.
کمی مکث کرد.
شروع کرد به قدم زدن در اتاق و نفس عمیق کشیدن.
داشت با خودش می جنگید که نزند دک و پوزم را بیاورد پایین.
این را از دست مشت شده اش که به کف دست چپش می کوبید فهمیدم.
وقتی مثلا کمی آرام شد، جلویم ایستاد و گفت :
فقط برو گندی که زدی رو جمع کن.
لبخند پت و پهنی زدم و گفتم :
این یعنی اوکی؟
سکوت کرد.
صاف ایستادم.
دستی روی کتم کشیدم و با لبخندی پیروزمندانه به سمت در رفتم.
اگر همین فرمان را پیش می گرفتم، قطعا تا دو سه روز دیگر بازی به نفع من خاتمه مییافت و سرکار خانم آرامش کاشفی می فهمید همیشه همه چیز آنطور که می خواهد پیش نمی رود.
و او بهترین نیست!!