eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 زودتر از آرامش برگشتم پایین. در طول همان مسیر کوتاه، کلمات را در ذهنم منسجم کردم تا بتوانم درست و حسابی حرف بزنم. اول خواستم مثلا خودم بزنم به آن راه و بروم که صدای سوتش را شنیدم. به اجبار سر جایم ایستادم. نگاهی به بالا انداخت و بلند شد آمد جلویم ایستاد. با لحنی کنایه آمیز گفت : نه تنها بچه پرو و بی تربیتی، بلکه حافظتم مثل حافظه ی ماهیه! قرار بود باقیش رو بگی!! با حالتی انگار که تازه یادم آمده منظورش چیست، بی تفاوت به جمله ی اولش گفتم : آهان. اون شب یه مرد دو متری با هیکل هرکولی با موتور سنگین اومد جلو در باشگاه. مسلح هم بود دیگه من جرئت نکردم برم جلو. صورتش هم پوشونده بود ریختشو ندیدم. از دیوار پرید تو. دیگه نفهمیدم چی شد چون سریع زدم به چاک. نمی دانم فهمید دارم خالی می بندم یا نه، لحظاتی خیره نگاهم کرد و با حرص خندید. دستی به یقه ی پیراهن سفید زیر کتم کشید و گفت : پسر جون، برو روزی هزار بار خداروشکر کن که این دختره تو رو از اینجا پرت نمی کنه بیرون. اگه من بودم تا الان تو باغچه ی خونم چالت کرده بودم!! دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و گفت : عقل ناقص تو رو نمی دونم اما عقل من می گه وقتی یکی با این مشخصاتی که تو داری میگی، نصفه شب از دیوار یه جایی می ره بالا، به اون شخص می گن دزد و باید همون موقع با یه شماره ی سه رقمی تماس بگیری و گزارش بدی. بی تفاوت، مثل خیار داشتم نگاهش می کردم. حرف هایش برایم مهم نبود. چون به این نتیجه رسیده بودم این ها خانوادگی مشکل روحی روانی دارند. اگر کسی از من می خواست خاندان کاشفی را توصیف کنم، می گفتم یک خاندان روانی از رگ و ریشه ی قوم یاجوج و ماجوج هستند و خیلی علاقه دارند کسی را داخل باغچه ی خانه شان چال کنند. صدای تق تق کفش های آرامش از پشت سرم آمد. کمیل لبخندی عصبی زد و آرام گفت : خیلی دمت گرمه! خدا پشت و پناهت پسر. از کنارم رد شد ورفت. تیکه هایش خیلی سنگین بودند. ولی طبق نتیجه گیری ام، اصلا اهمیتی برایم نداشت. با یادآوری اینکه اکنون راحت تر می توانم از آرامش جلو بزنم، لبخندی زدم و بدون آنکه برگردم به سمت حیاط رفتم. *** آرامش دوباره قصد کرده بود برود باشگاه تیر اندازی. بعد از اینکه عمویش رفت، بردم رساندمش. دیگر هم در مورد اتفاقاتی که افتاد حرفی نزدیم. بیشتر ذهنم درگیر این بود که نقشه ی جدیدم را زودتر رویش پیاده کنم. فکر های مختلفی در ذهنم چرخ می زدند. اما انقدر آشفته بودند که نمی دانستم دنباله ی کدام را بگیرم و تا تهش بروم. باید هرچه زودتر برای هستی هم کار پیدا می کردم. همان روز اس ام اس داده بود و پیگیر شده بود ببیند برایش کار یافتم یا خیر. دوست نداشتم شرمنده شان شوم.