🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_212
#رمان_حامی
آنقدر داشت حرص می خورد که صورتش قرمز شده بود.
از سر و صدایش، ماهرو هم آمد بالا.
حامی سرش را چرخاند سمتش.
ماهرو تا حامی را دید، دستش را گذاشت جلوی دهانش و شروع کرد به خندیدن.
الحق که خنده داره شده بود.
حامی با حرص گفت :بخند. آره تو هم بخند.
بخندین. راحت باشن. نوبت منم میشه.
ماهرو صدای خنده اش قطع شد، لبش را گزید و رفت.
خودم را نباختم و گفتم : خیلی حرص نخور پوستت چروک میشه.
به قول خودت باید جنبه داشته باشی!!
جای حرف زدن برو زودتر ماشین رو حاضر کن. دوربینا رو هم چک کن.
چهار-یک آقای عبادی.
به نظرم یکم بجنب.
خیمازه ای کشیدم و گفتم :
داری جا می مونی.
سریع و غیر منتظره پرید جلوی در اتاق و سد راهم شد.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
_ وایسا بینم! ترمز کن با هم بریم.
چی چی رو چهار یک؟!
منتظر بودم که این سوال را از من بپرسد.
خونسرد گفتم :
دیشب قبل از خواب یکم فکر کردم دیدم اشتباه محاسباتی کردی، چهار یک جلوئم.
- ریاضیت ضعیفه یا با ما فرق داری؟
حوصله ی کل کل کردن و توضیح دادن نداشتم.
کلا اهل توضیح دادن نبودم.
برای همین از کنارش رد شدم و گفتم :
برو یکم به مخت فشار بیار می فهمی چرا چهار یک.
نوبتی که نیست، وقتی عرضه نداشتی کاری کنی حرف هم نزن. حالا هم برو داره دیر میشه. ساعت از هفت هم گذشت.
صدای نفس های تندش را به وضوح می شنیدم.
- من با این قیافه نه می تونم بیام کارخونه نه می تونم اصلا پامو از خونه بذارم بیرون.
- به من هیچ ربطی نداره. هرفکری می خوای بکن. هم منو می رسونی هم خودت میای.
- با این قیافه؟ نه واقعا با این قیافه؟؟
- گفتم با من مربوط نیست. برو هرجور که می تونی پاکش کن.
- این گند جنابعالیه. من پاک کنم؟
می خواستم موهایم را شانه بزنم.
نگاهم را از تصویرم در اینه گرفتم و چرخیدم سمتش.
- نه بیا من پاک کنم. تعارف نکن! برو از اتاق بیرون کار دارم.
شروع کرد ترکی حرف زدن.
- آلله من سنین درگاهوا نیه نمیشم کی بو منیم جازام
( خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینه جزام)
با اخم چرخیدم سمتش و گفتم :
چی داری واسه خودت ترکی بلغور می کنی؟
از نوع نگاهش حدس زدم به من توهین می کند.
وقتی دیدم چیزی نمی گوید،
اخمم غلیظ تر شد و صدایم را کمی بالا بردم.
- دیگه حق نداری وقتی پیش منی به یه زبون دیگه حرف بزنی فهمیدی؟
دوباره دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :
آلله بی پولو ور منه، بی عقل ور بو.
( خدایا یه عقلی به این بده یه پولی به من)
کفرم را در آورد. فهمیده بود حرص می خورم، می خواست اذیتم کند.
بلند تر گفتم : مگه نمی گم جلوی من فارسی حرف بزن؟
یک دستش را روی چشمش گذاشت و با لحنی که عصبانیتم را تحریک می کرد گفت :
جوزوم اوسته
( به روی چشم)
- چی می گی؟؟ نکنه ویندوزت بهم ریخته؟ زبون منو می فهمی؟!
- اتفاقا تو زبون منو نمی فهمی. بت می گم این کثافتا پاک نمی شن.
بی تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم :
به بچه ی آدم یه بار یه حرفی رو می زنن.
برو تا من صبحونم رو می خورم یه جوری تمیزشون کن.
- خدا ورت داره ایشالله.
این را گفت و در را محکم بست.
چون ته دلم خنک شده بود، دیگر پیله نشدم که چرا در را محکم بستی یا توی رویم ایستادی.
با آرامش تمام، شالم را در آوردم و شروع کردم به شانه زدن موهایم.
***