eitaa logo
همتا 🌱
5.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
877 ویدیو
5 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 نگاهم میان جانکو و صورت حامی می چرخید. به جانکو اشاره کرد و گفت : از جاش تکون نمی خوره.. انگاری حالش میزون نیست. جلو رفتم و نگاهی به جانکو انداختم. راست می گفت. یک گوشه لم داده بود طوری که انگار نای بلند شدن ندارد. رو کردم به حامی با لحن تندی و گفتم : چی کار‌ش کردی؟؟ با دهانی باز نگاهم کرد و گفت : هیچی گازش گرفتم. چی کار‌ش می تونم کرده باشم؟! این منو نخوره من کاریش ندارم. کلافه چرخیدم سمت قفس. اصلا دلم نمی خواست اتفاقی برای جانکو بیفتد. - می گم برو تو قفس، هرچی باشه ننشی زبونشو می فهمی، شاید تونستی بفهمی چشه! خودم نیز قصد داشتم بروم کنارش. چشم غره ای به حامی رفتم و کلید را از او گرفتم. راه افتادم سمت قفس جانکو. قفل را باز کردم و رفتم داخل قفس. غرش ریزی کرد، تنها کسی که از غرش ها و چنگال های تیز و چشم های سبز رعب آورش نمی ترسید من بودم. رفتم کنارش نشستم و آرام دستم را روی سرش کشیدم. کمی تکان خورد و دندان های تیزش را نشانم داد. اما اعتنا نکردم و به کارم ادامه دادم. غرش بلندی تری کرد. لحظه ای چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. از پشت سرم، صدای کوبیده شدن در آمد. چرخیدم دیدم حامی دارد در را قفل می کند، برای لحظه ای، گیج و منگ نگاهش کردم. کارش که تمام شد، با لبخند دندان نمایی نگاهم کرد و عقب رفت. - با پسرت خوش بگذره خانم کاشفی، واقعا خونم را به جوش آورد. آن مسخره بازی ها دیگر چه بود؟! عصبی برخاستم و جلوی در رفتم. میله ها را گرفتم و رو به حامی که دست به سینه جلوی قفس ایستاده بود، فریاد زدم : این مسخره بازیا چیه؟ درو چرا قفل کردی؟ شانه ای بالا انداخت و گفت : دارم به بازی ادامه می دم! با تعجب گفتم : بازی؟ کدوم بازی؟ چرا مزخرف می گی؟ دستی به محاسنش کشید و گفت : ناموسا یادت رفته یا اسکل کردی؟ واقعا یادم نمی آمد. دم از کدام بازی می زد؟ چشمانم را بستم و داد زدم : سوالمو با سوال جواب نده. - واقعا شرطمون رو یادت نبود؟ تازه یادم آمد! چقدر باورنکردنی! مگر می شد چنین چیزی را فراموش کنم؟ نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و دستی به پیشانی ام کشیدم. آن روزها آنقدر ذهنم درگیر یک سری مسائل مهم و حیاتی بود، که گاهی حاشیه ها را فراموش می کردم. اما خودم را نباختم، پر جذبه نگاهش کردم و گفتم : من انسانیت سرم می‌شه. منتظر بودم حالت خوب شه. ابروهایش بالا پریدند. لحن مقتدر و نگاه پر نفوذم هر کسی را متقاعد می کرد، اما نمی دانم چرا روی آن پسر اثری نداشت. با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :برو.. یعنی باور کنم نگرانم بودی؟ خشمم را بر افروخت. میله ها را محکم تر فشردم و همزمان با غرش جانکو فریاد زدم : من گفتم نگرانت بودم؟ تو همچین چیزی از زبون من شنیدی؟! چته؟ چی می زنی؟! طوری حرص می خوردم، که خنده اش گرفت و گفت : باشه آروم. الان سکته می کنی خانم رئیس. - زود باش این درو وا کن. به جانکو اشاره کرد و گفت : گرسنشه! - می گم درو وا کن. - تو دهنش جا می شی؟! برگشتم به جانکو نگاه کردم. راست می گفت. از حالتش می شد فهمید که گرسنه است. با غیض رو به حامی گفتم : مگه بهش غذا ندادی؟ نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. - مگه مریضی؟؟ این حیوون چهارتای هیکل تو می ارزه. تو تو پول دیه ی یه آدم مونده بودی. حامی این سری مثل سری های پیش نیست. وای به حالته اگه بلایی سر جانکو بیاد! خندید و گفت : خب تو رو انداختم اون تو که از گشنگی نمیره دیگه می گن حیوون های وحشی وقتی گرسنه می شن دیگه خودی و غیر خودی نمی شناسن. جانکو دوباره غرید. یک لحظه خودم را در دهانش تصور کردم! اگر وحشی می شد و به سمتم حمله می کرد، نمی توانستم قول دهم که از پسش بر می آیم. جثه اش چهار برابر من بود.