🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_204
#رمان_حامی
نگاهم میان جانکو و صورت حامی می چرخید.
به جانکو اشاره کرد و گفت :
از جاش تکون نمی خوره..
انگاری حالش میزون نیست.
جلو رفتم و نگاهی به جانکو انداختم.
راست می گفت.
یک گوشه لم داده بود طوری که انگار نای بلند شدن ندارد.
رو کردم به حامی با لحن تندی و گفتم :
چی کارش کردی؟؟
با دهانی باز نگاهم کرد و گفت :
هیچی گازش گرفتم.
چی کارش می تونم کرده باشم؟!
این منو نخوره من کاریش ندارم.
کلافه چرخیدم سمت قفس.
اصلا دلم نمی خواست اتفاقی برای جانکو بیفتد.
- می گم برو تو قفس، هرچی باشه ننشی زبونشو می فهمی، شاید تونستی بفهمی چشه!
خودم نیز قصد داشتم بروم کنارش.
چشم غره ای به حامی رفتم و کلید را از او گرفتم.
راه افتادم سمت قفس جانکو.
قفل را باز کردم و رفتم داخل قفس.
غرش ریزی کرد، تنها کسی که از غرش ها و چنگال های تیز و چشم های سبز رعب آورش نمی ترسید من بودم.
رفتم کنارش نشستم و آرام دستم را روی سرش کشیدم.
کمی تکان خورد و دندان های تیزش را نشانم داد.
اما اعتنا نکردم و به کارم ادامه دادم.
غرش بلندی تری کرد.
لحظه ای چشمانم را بستم و دوباره باز کردم.
از پشت سرم، صدای کوبیده شدن در آمد.
چرخیدم دیدم حامی دارد در را قفل می کند،
برای لحظه ای، گیج و منگ نگاهش کردم.
کارش که تمام شد، با لبخند دندان نمایی نگاهم کرد و عقب رفت.
- با پسرت خوش بگذره خانم کاشفی،
واقعا خونم را به جوش آورد.
آن مسخره بازی ها دیگر چه بود؟!
عصبی برخاستم و جلوی در رفتم.
میله ها را گرفتم و رو به حامی که دست به سینه جلوی قفس ایستاده بود، فریاد زدم :
این مسخره بازیا چیه؟
درو چرا قفل کردی؟
شانه ای بالا انداخت و گفت :
دارم به بازی ادامه می دم!
با تعجب گفتم : بازی؟ کدوم بازی؟ چرا مزخرف می گی؟
دستی به محاسنش کشید و گفت :
ناموسا یادت رفته یا اسکل کردی؟
واقعا یادم نمی آمد. دم از کدام بازی می زد؟
چشمانم را بستم و داد زدم : سوالمو با سوال جواب نده.
- واقعا شرطمون رو یادت نبود؟
تازه یادم آمد!
چقدر باورنکردنی! مگر می شد چنین چیزی را فراموش کنم؟
نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و دستی به پیشانی ام کشیدم.
آن روزها آنقدر ذهنم درگیر یک سری مسائل مهم و حیاتی بود، که گاهی حاشیه ها را فراموش می کردم.
اما خودم را نباختم، پر جذبه نگاهش کردم و گفتم :
من انسانیت سرم میشه. منتظر بودم حالت خوب شه.
ابروهایش بالا پریدند.
لحن مقتدر و نگاه پر نفوذم هر کسی را متقاعد می کرد، اما نمی دانم چرا روی آن پسر اثری نداشت.
با خنده ی تمسخر آمیزی گفت :برو.. یعنی باور کنم نگرانم بودی؟
خشمم را بر افروخت.
میله ها را محکم تر فشردم و همزمان با غرش جانکو فریاد زدم :
من گفتم نگرانت بودم؟ تو همچین چیزی از زبون من شنیدی؟!
چته؟ چی می زنی؟!
طوری حرص می خوردم، که خنده اش گرفت و گفت :
باشه آروم. الان سکته می کنی خانم رئیس.
- زود باش این درو وا کن.
به جانکو اشاره کرد و گفت : گرسنشه!
- می گم درو وا کن.
- تو دهنش جا می شی؟!
برگشتم به جانکو نگاه کردم.
راست می گفت. از حالتش می شد فهمید که گرسنه است.
با غیض رو به حامی گفتم : مگه بهش غذا ندادی؟
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت.
- مگه مریضی؟؟
این حیوون چهارتای هیکل تو می ارزه. تو تو پول دیه ی یه آدم مونده بودی.
حامی این سری مثل سری های پیش نیست.
وای به حالته اگه بلایی سر جانکو بیاد!
خندید و گفت :
خب تو رو انداختم اون تو که از گشنگی نمیره دیگه
می گن حیوون های وحشی وقتی گرسنه می شن دیگه خودی و غیر خودی نمی شناسن.
جانکو دوباره غرید.
یک لحظه خودم را در دهانش تصور کردم!
اگر وحشی می شد و به سمتم حمله می کرد، نمی توانستم قول دهم که از پسش بر می آیم.
جثه اش چهار برابر من بود.