🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_213
#رمان_حامی
~ حامی ~
دیگر وقتش بود یک خودی نشان دهم.
اینکه از یک دختر عقب بیفتم واقعا برایم زور داشت.
باید هرطور که شده مچ آرامش را می خواباندم.
عصبی و بق کرده به حیاط رفتم، شلنگ را برداشتم و گرفتم روی صورتم.
با حرص محکم روی صورتم دست می کشیدم بلکه پاک شود.
نمی دانم چطور بیدار نشدم!! برایم عجیب بود.
برگشتم به اتاقم و رو به روی اینه ایستادم.
سیاهی ها بیشتر روی صورتم پخش شده بودند.
یک لحظه از خودم چندشم شد.
اگر در تعمیر گاه کار می کردم، کمتر سک و صورت و دست و بالم کثیف می شد.
چند دستمال کاغذی برداشتم و کشیدم روی صورتم.
سیاهی ها پاک شدند.
دور چشم هایم را هم هر طور که بود پاک کردم.
اما لبم به هیچ عنوان تمیز نمی شد.
مانده بودم چه کنم. حال با چه روی بروم کارخانه؟
این دختر هم که مرغش یک پا داشت. اگر نمی رفتم باز می خواست بگوید از حقوقت کم می کنم.
در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم.
کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفته بودم که یاد ماهرو افتادم.
شاید او می توانست کمکی کند.
***
صورتم را با ماسکی که از ماهرو گرفته بودم پوشاندم و به ناچار حاضر شدم و رفتیم کارخانه.
خود ماهرو باز با دیدنم کلی خندید.
انگار قهر آن روزش را به کل یادش رفته بود، چون باز شده بود مثل قبل.
می گفت و می خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
من نیز به رویش نیاوردم.
در طول مسیر خنده های تمسخر آمیز را می شنیدم و نگاه خیره اش را روی خودم حس می کردم . هر بار هم در دل یک حرف درشت بارش می کردم و آخر سر هم لعنتی به شیطان می فرستادم.
با هم رفتیم کارخانه.
هر که مرا می دید با نگرانی و تعجب جویای احوالم می شد.
من نیز سعی می کردم خودم را مریض نشان دهم و می گفتم سرما خوردم.
و به همین بهانه نمی گذاشتم کسی نزدیکم شود.
هرچند نگران بودم پوزخند های آرامش باعث آشکار شدن دروغم شود.
اگر راستش را هم می گفتم آخر باور نمی کردند.
همه آرامش را یک دختر به شدت مغرور و خودخواه می شناختند که اصلا از نظرشان امکان نداشت چنین کاری کند.
قطعا فکر های بدبد به ذهنشان خطور می کرد و من هیچ جوره نمی توانستم ثابت کنم راست می گویم.
....
تقریبا پا به پای هم داشتیم وارد کارخانه می شدیم که با یک تصمیم آنی و فکر پلیدی که به سرم زد، پایم را گرفتم جلویش.
فکر نمی کردم جواب دهد، اما دقیقا با پوزه آمد روی زمین و صدای گرومپ ایجاد کرد.
کیفش هم یک هفت هشت متری جلوتر افتاد.
کل کارخانه کم کم در سکوتی عجیب فرو رفت.
حتی صدای دستگاه ها هم کم کم قطع شد.
انگار آنها هم شوکه شده بودند.
در حد انفجار خنده ام گرفته بود، اما می دانستم خندیدنم مساوی است با سلاخی.
آرامش اصلا تکان نمی خورد.
هیچ کس جیکش هم در نمی آمد.