eitaa logo
همتا 🌱
4.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
772 ویدیو
3 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 مثل سفره روی زمین پهن شده بود و دست هایش را باز کرده بود. می توانستم حس کنم اکنون در چه حالی است. همین زمین خوردن جلوی آن همه آدم، برای آدمی مثل آرامش واقعا قابل هضم نبود. آرام آرام دست هایش را ستون کرد و با حرکتی کوچک کلا از روی زمین بلند شد. با حالتی مثلا خونسرد، شروع کرد به تکاندن خاک لباس هایش. مشخص بود هر لحظه امکان دارد منفجر شود. وقتی نگاه های خیره ی کارکنان اذیتش کرد، صدایش را انداخت در سرش و فریاد زد : چیه؟ چرا مثل جغد دارین منو نگاه می کنین؟ تو عمرتون ندیدین یکی بخوره زمین؟ به کارتون برسین ببینم. فقط کافی بود یکی حرف بزند تا آرامش او را به رگبار ببندد. خیلی سریع همه طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، دستگاه ها را روشن کردند و خودشان را مشغول نشان دادند. تک سرفه ای معنا دار کردم که برگشت سمتم. نزدیکش شدم و با لحنی که شرارت از آن می بارید، آرام کنارش گوشش گفتم : خوردی زمین کوچولو؟ اشکال نداره بزرگ می شی یادت می ره. ببخشید زمین چشم نداشت. مثل گرگ زخمی نگاهم کرد. لب هایش را روی هم فشار داد و دست هایش را مشت کرد. خنده ی ریزی کردم و گفتم : حالا دیگه شدیم دو چهار سر کار الیه. این بار که دیگه اشتب مشتب نشد؟! چشمانش را بست و با لحن ترسناکی از لای دندان های سفید و یک دستش غرید. - فقط از جلوی چشمام گم شو! حرص بر انگیز خندیدم. دو انگشتم را روی شقیقه ام گذاشتم و برداشتم. - عزت زیاد. بدون آنکه دیگر نگاهش کنم، راهم را کشیدم به سمت انبار یا همان رختکن اختصاصی ام. *** آرامش دیگر بحث زمین خوردنش را جلویم پیش نکشید، اما در طول روز، در کارخانه آنقدر از من کار کشید که به غلط کردن افتاده بودم. به اندازه ی کل مدتی که در خدمتش بودم، آن روز در کارخانه خسته ام کرد. مثل عجل معلق همه جا بالای سرم بود، دستور می داد و از کارهایم ایراد می گرفت. گاهی احساس بی عرضگی می کردم، اما وقتی یادم می افتاد، تمام این کارهای بهای آن دویست میلیون پول است، کمی از این حس کاسته می‌شد. خلاصه که تلافی سرخوشی صبحم را از دماغ هایم کشید بیرون. عصر خسته و کوفته لباس هایم را عوض کردم و با هم راه افتادیم به سمت خانه. حتی نا نداشتم حرف بزنم. در طول روز دو سه بار رفتم داخل سرویس و باز هم برای محو کردن رژ بد رنگ روی لب و دور لبم تلاش کردم و تا حدودی نتیجه داد. اما آنقدر با خشونت و فشار این کار را کرده بودم که لبم باد کرده و پوست انداخته بود. وقتی کمی لبخندم پهن می شد یا دهانم را زیادی باز می کردم، سوزش لبم دیوانه ام می کرد. ضرر های من به آرامش مالی بود و ضرر های او به من جانی. فکر کنم در آخر او اس و پاس می شد و من جانباز هشتاد درصد!