🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لبخند زد. از همان لبخند هایی که طوفانی ویران کننده پشتش نهان بود. نگاهم کرد و گفت : بهتره تا کنترلم رو از دست ندادم زودتر از جلوی چشمام محو بشی آقای عبادی!! از اینکه باز توانسته بودم کفری اش کنم، حس خوبی به من دست داد. نمی دانم چرا از حرص دادنش لذت می بردم. لبخند کجی زدم و بعد از گفتن چشمی معنا دار، نگاهی گذرا به مار بد رنگش انداختم و راه افتادم به طرف کارخانه. پشت بند من، جدی و محکم خطاب به کارکنان، آنان را نیز متفرق کرد. من انسانی نبودم که از دهن به دهن گذاشتن با یک دختر لذت ببرم. تنها دختری هم که با او سر و کار داشتم هستی بود. اما نمی دانم چرا قدم زدن روی اعصاب آرامش آنقدر برایم حیاتی شده بود. به راستی فقط بخاطر شرطی بود که بسته بودیم؟! یا چیز هایی این میان داشت شکل می گرفت که خود از آن بی خبر بودم؟! تغییر رفتار آرامش را که تا حدی می شد تشخیص داد. دیگر مثل روز های اول وحشی گری نمی کرد. کمی رام شده بود. چه توصیف های زیبایی هم برایش به کار می بردم. البته که از حق نگذریم، برازنده اش بود. وارد انبار شدم و روی صندلی نشستم. مروری کردم بر اتفاقات همین ساعت اخیر. چه روز پر تلاطمی بود. هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم یک مار را از آن فاصله ببینم. وقتی یاد‌ش افتادم، حس کردم فشارم افتاده. کف دست هایم هم به سوزش افتاد. آخر با دست افتادم روی زمین. بعد از مورد عنایت قرار دادن آرامش، بلند شدم رفتم سراغ کیفم ببینم چیز شیرینی یافت می شود یا نه، که تقه ای به در خورد. فکر کردم مشهدی مجتبی یا رضا، یکی از کارکنان است که تا حدودی با هم رفیق هم شده بودیم. آخر جز آنها کسی نمی آمد سمت انبار. به همین هوا بدون آنکه برگردم گفتم : بفرما داخل. چند لحظه صدایی نیامد. اما خیلی طول نکشید که گفت : بیا بگیرش. با شنیدن صدای آرامش، فوری برگشتم به طرفش. دستش را دراز کرده بود سمتم. خوشبختانه از مار دور گردنش خبری نبود. به دست پرش نگاه کردم. یک بسته چسب زخم طرح پاندا در دستش بود. تا خواستم حرفی بزنم، خیلی عادی گفت : صورتت خراش برداشته. بگیرش. باورش کمی سخت بود که آرامش نگرانم شده است! کمی که نه، کاملا غیر قابل باور بود. بی حرکت، زل زده بودم به او. وقتی گیجی و سرگردانی ام را دید یک درجه ولوم صدایش را بالا برد و دستش را جلویم تکان داد : قصد نداری بگیریش؟ تازه به خودم آمدم. لب و دهانم را که از تعجب باز مانده بود جمع کردم و باز در جلد خودم فرو رفتم. - الان این واسه منه؟ با تمسخر، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت، سپس با اخم برگشت سمتم و گفت : یا من کور شدم، یا تو خل! جز تو کس دیگه ای اینجا هست؟ اما من قصدم از پرسیدن آن سوال چیز دیگری بود. یعنی متوجه نیش کلامم نشد؟ - اتفاقا ضریب هوشیم بالاس واسه همون پرسیدم. فکر کن دختری مثل آرامش کاشفی، کسی که به قول خودش آرامش قبل از طوفانه، واسه به قول خودش کلفت خونش چسب زخم بیاره!!