#سرگذشت_زندگی_لیلا❤️🔥
گیج و منگ اطرافم و نگاه میکردم.
فضای کافه تقریبا تاریک بود دختر و پسر بود که اونجا نشسته بودن همه حتی دخترا سیگار میکشیدن.
یه آهنگ رو هم داشت میخوند که به فضای اونجا خیلی میخورد.
نه حتما یه داستانی هست که ساسان من و آورده اینجا.
نشستم روی یکی از میزها با چشمهایی که کلی سوال ازشون پیدا بود نگاه ساسان کردم.
ساسان خندید و گفت چیه داری شاخ درمیاری؟؟
_آره واقعا اصلا نمیفهمم جی شده چرا اینکارا رو داری میکنی؟؟
با خنده گفت تا چند دقیقه دیگه همه چی و میفهمی.
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت بفرما اومد.
سرم و چرخوندم و نگاه ساسان و دنبال کردم.
چشمم افتاد به ساره که با لبخند داشت میومد سمتمون.
نمیدونم چرا ولی یهو با دیدنش استرس گرفتم.
ساره خیلی گرم و مهربون سلام علیک کرد و رفت نشست کنار ساسان.
من که هنوز نمیدونستم موضوع چیه با تعجب نگاه ساره و ساسان کردم.
ساسان گفت ساره جان این شما اینم لیلا هر حرفی داری بهش بزن.
با تعجب نگاه ساسان کردم با خودم گفتم یعنی چی میخواد بگه که نمیشد صبر کنه تا سر کلاس بهم بگه با چشمهایی پر از سوال نگاهش کردم.
ساره لبخندی زد و گفت ببین لیلا جان من دنبال یه نفرم که بتونه سرپرست بچه ها بشه.
ادامه دارد...