رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 _همین؟؟ آره میتونی؟؟ _بله میتونم کار راحتیه. خوبه به ازای این هفت روز هفت
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
ساره یه 206 سفید داشت سوار ماشینش شدیم و راه افتاد.
خیلی دو دل بودم سوالی که ذهنم و مشغول کرده بود و ازش بپرسم یا نه.
آخر دلم و به دریا زدم و گفتم میشه یه سوال ازتون بپرسم.
آره عزیزم بپرس.
_شما واقعا عاشق ساسان شدید؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت آره برای چی این سوال و میپرسی؟؟
_آخه شما اصلا هیچیتون به ما نمیخوره یعنی به ساسان هم نمیخورید.
ساره لبخندی زد و گفت عشقه دیگه عزیزم عشق این چیزا سرش نمیشه که.
_چند وقته با هم آشنا شدید؟؟
چند ماهی هست ولی تو این چند ماه کن فهمیدم که ساسان کسیه که واقعا کنارش احساس خوشبختی میکنم با وجودم تمام تفاوت ها دوسش دارم.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 ساره یه 206 سفید داشت سوار ماشینش شدیم و راه افتاد. خیلی دو دل بودم سوالی
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
_میدونی چیه واسم خیلی عجیبه ساسان خیلی براش مهمه ناموسش حجاب داشته باشه آرایش نکنه ولی شما هم آرایش میکنید هم حجابتون…
ساره خندید و گفت عشقه دیگه.
لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم منم هنوز عاشق نشده بودن یعنی اصلا شرایط عاشق شدن و نداشتم.
حتی خانواده ام نزاشتن دیپلمم و بگیرم جایی نمیرفتم که بخوام عاشق کسی بشم.
ولی عشق عجب چیزیه که میتونه تا این حد آدمها رو عوض کنه.
وقتی رسیدیم یه راست رفتیم اتاق ساره و از همون لحظه شروع کرد تکام کارها و سفارش هایی که باید تو این یک هفته ای که نبود و انجام بدم و برام توضیح داد.
آخر وقت جلوی همه بچه ها اعلام کرد که یک هفته نیست و من و جای خودش گذاشته.
ساسان اومده بود سراغم و با هم رفتیم خونه.
این سه روژ باقیمونده هم گذشت و بالاخره اولین روزی که قرار بود من جای ساره برم رسید.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 _میدونی چیه واسم خیلی عجیبه ساسان خیلی براش مهمه ناموسش حجاب داشته باشه آرایش
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
نمیدونستم اشتیاق دارم یا اضطراب ولی واسم خیلی هیجان داشت.
اینکه من به مدت یک هفته مسئول یه کارگاه به این بزرگی با این همه چرخ کار بودن واقعا واسم جذاب بود.
من هیچ وقت تو خواب هم نمیدیدم یه روزی تو همچین شرایطی باشم.
وارد کارگاه شدم و همونطوری که قرار بود همه چی و آماده کردم تا بچه ها برسن.
یکی یکی بچه ها اومدن و میرفتن پشت چرخ خیاطیشون میشستن.
بعد اینکه همه اومدن و مشغول کارشون شدن رفتم تو اتاق ساره اتاقی که تو این یک هفته مال من بود.
رفتم پشت میزش نشستم و موبایلم و از تو کیفم درآوردم و روشنش کردم.
چقدر حس خوبیه چقدر احساس خوشبختی میکنم ای کاش من جای ساره بودم.
چقدر از زندگی لذت میبره.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 نمیدونستم اشتیاق دارم یا اضطراب ولی واسم خیلی هیجان داشت. اینکه من به مدت ی
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
باز خوبه ساسان من و آورد اینجا مطمئنم در کنارش خیلی میتونم پیشرفت کنن همین که ساسان هوام و داره بسه.
کاش زودتر با ساره ازدواج کنه اون موقع همه چیز خیلی بهتر میشه.
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد.
این اولین باری بود که موبایلم تو این چند روز زنگ میخورد.
نگاه شماره ای که روی صفحه موبایلم افتاده بود کردم شماره رو نمیشناختم با تردید جواب دادم.
_الو
صدای ساسان تو گوشی پیچید لیلا کجایی؟؟
_من؟؟کارگاهم دیگه.
خیله خب ببین تا نیم ساعت دیگه یه آقایی میاد به اسم شایانی یه گونی سفید تو کمد اتاق ساره هست کلیدش تو کشوعه یارو اومد اون گونی رو بده بهش.
_باشه
هر وقت اومد تحویلش دادی خبر بده.
_باشه حالا چی هست تو گونیه؟؟
پارچه ست.
_باشه اومد بهت خبر میدم.
گوشی و قطع کردم و لم دادم روی صندلی.
چشمام و بستم و سعی کردم خودم و بزارم جای ساره.
به زندگی که ساره داشت فکر میکردم.
تو همین فکرا بودم که زنگ کارگاه و زدن.
از اتاق بیرون رفتم و در و که باز کردم یه مرد سن داری رو به روم بود.
نگاهی بهش انداختم و گفتم بفرمایید.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 باز خوبه ساسان من و آورد اینجا مطمئنم در کنارش خیلی میتونم پیشرفت کنن همین
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
من کارگر آقای شایانی هستم اومدم اون امانتی و ببرم.
_به من گفتن خود آقای شایانی میان.
نه کار داشتن نیومدن من به جاشون اومدم ممنون میشم بدید من پارچه ها رو ببرم.
_چند لحظه صبر کنید.
رفتم تو اتاق و شماره ساسان و گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
الو
_سلام ساسان یه نفر اومده میگه از طرف شایانی اومده میگه پارچه ها رو بدم بهش.
اسمش چیه؟؟
_نمیدونم نپرسیدم.
برو اسمش و بپرس اول.
_باشه صبر کن بهت زنگ میزنم.
از اتاق که بیرون رفتم همین که در و باز کردم دو تا پلیس رو به روم وایساده بودن.
با تعجب نگاه پلیس ها کردم و گفتم بفرمایید.
کارگر شایانی که تازه متوجه پلیس ها شده بود انگار دست و پاش و گم کرده باشه گفت خانم ببخشید من میرم خودشون تشریف میارن با اجازه.
با سرعت از پله ها پایین رفت.
من که هاج و واج مونده بودم رو به پلیس ها گفتم بفرمایید.
یکی از پلیس ها گفت شما اینجا چیکاره اید؟؟
_من؟؟
بله شما
_من مسئول اینجا هستم.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 من کارگر آقای شایانی هستم اومدم اون امانتی و ببرم. _به من گفتن خود آقای شا
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
یه برگه گرفت جلوم و گفت ما برگه ورود به محل کارتون و داریم.
نگاهی به برگه انداختم و گفتم بفرمایید.
با ورود پلیس ها همه شروع کردن به پچ پچ کردن.
پلیس ها شروع کردن به گشتن.
همه جا رو گشتن از تو آشپزخونه تا زیر چرخ ها.
انگار که دنبال چیزی بودن.
کم کم داشتم میترسیدم موبایلم و برداشتم و به ساسان پیام دادم.
_ساسان اینجا مامور اومده همه جا رو دارن به هم میریزن من میترسم چه خبره بلافاصله بهم پیام داد.
لیلا برو نمون اونجا سریع برو فرار کن.
با خوندن پیام ساسان قلبم هرری ریخت.
چرا باید فرار کنم؟؟مگه اینجا چی هست؟؟
همون لحظه یکی از پلیس ها از تو اتاق ساره با صدای بلند گفت بیاید اینجا پیدا کردم.
چیزی که میدیدم و باور نمیکردم تو گونی که پارچه بود و قرار بود بدم به آقای شایانی کلی مواد جاسازی شده بود.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 یه برگه گرفت جلوم و گفت ما برگه ورود به محل کارتون و داریم. نگاهی به برگه ا
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
اینجا اتاق شماست؟؟
با تته پته گفتم اینجا اتاق ساره ست.
ساره کیه؟؟
_صاحب اینجا
پس تو چیکاره ای مگه نگفتی مسئول اینجایی؟؟
_چرا گفتم ولی من روحمم خبر نداره از هیچی.
ساره یک هفته ای رفته ترکیه و از من خواسته تا تو این یک هفته کارای کارگاه و انجام بدم.
به هر حال شما در حال حاضر مسئول اینجایید و باید با ما بیاید.
با ترس گفتم من از هیچی خبر ندارم.
مشخص میشه.
جلوی چشم بچه ها داشتن میبردنم نمیتونستم بزارم همونجا بمونن.
قبل اینکه ببرنم رو به بچه ها گفتم امروز تعطیله جمع کنید برید خونه هاتون تا اطلاع ندادم فردا کسی نیاد.
ازشون خواهش کردم که اجازه بدن بچه ها برن و در قفل کنم بعد همراهشون برم.
خیلی سریع بچه ها جمع کردن و رفتن و من هم با کلی استرس بردن کلانتری.
تو راه مدام میگفتم به خدا من از هیچی خبر ندارم اینا مال من نیست.
ولی انگار هیچ کس صدام و نمیشنید.
وقتی رسیدیم کلانتری همون لحظه اول گفتن بازداشته.
اون لحظه دیگه بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
با گریه میگفتم من بی گناهم اینا مال من نیست.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 اینجا اتاق شماست؟؟ با تته پته گفتم اینجا اتاق ساره ست. ساره کیه؟؟ _صاحب
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
رئیس کلانتری نگاهی بهم انداخت و گفت وقتی اون همه مواد و جاساز میکردی باید فکر الانت بودی.
با هق هق گفتم بزارید زنگ بزنم به داداشم.
تلفنی که رو میزش بود و سمتم هول داد و گفت بزن.
در حالیکه به دستهام دستبند زده بودن به سختی شماره موبایل ساسان و گرفتم.
صدای ساسان تو گوشی پیچید.
بله؟؟
_الو ساسان لیلام.
سلام خوبی کجای این شماره کجاست؟؟
_کلانتری
ساسان با تعجب گفت کلانتری؟؟
_آره
مگه چیکار کردی؟؟
_تو اون گونی مواد بود قبل اینکه شایانی ببره پلیس اومد و بعد هم من و دستگیر کردن آوردن اینجا ساسان یه کاری کن
یه زنگ بزن ساره ببین جریان این همه مواد چی بوده من الان چه خاکی تو سرم بریزم؟؟
ساسان با عصبانیت کفت آخر کار خودت و کردی؟؟
چقدر گفتم دور این خلافکاریات و خط بکش گیر میفتی گوش ندادی حالا زنگ زدی میگی یه کاری کن؟؟
از حرفهای ساسان دهنم باز مونده بود.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 رئیس کلانتری نگاهی بهم انداخت و گفت وقتی اون همه مواد و جاساز میکردی باید فکر
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
بریده بریده گفتم ساسان چی داری میگی؟؟
کسی که خربزه میخوره باید پای لرزشم وایسه.
صدای ممتد بوق از پشت خط تمام بدنم و لرزوند.
احساس کردم زیر پاهام خالی شد و میخواستم بخورم زمین که یکی از مامور ها زیر بغلم و گرفت.
دیگه حرفی نداشتم بزنم چی میتونستم بگم.
ساسان برام پاپوش درست کرده بود یعنی از همه چی خبر داشته.
یعنی ساره از عمد این یک هفته گذاشته رفته.
حالا چیکار کنم؟؟من خیلی تنهام هیچ کس و ندارم که بخواد کمکم کنه پولی ندارم که بخوام وکیل بگیرم.
مگه میشه یه برادر با خواهرش همچین کاری کنه.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 بریده بریده گفتم ساسان چی داری میگی؟؟ کسی که خربزه میخوره باید پای لرزشم وا
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔
همون موقع که یه دفعه انقد رفتارش باهام عوض شد باید میفهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
کشون کشون بردنم بازداشتگاه.
احساس خفگی میکردم انگار اکسیژن به اندازه کافی نبود.
یعنی چه بلایی قراره سرم بیاد؟؟
ترس تمام وجودم و گرفته بود.
من که تا حالا پام و از خونه بیرون نزاشته بودم حالا کارم به کجا کشیده شده.
کاش پدرم زنده بود اگه پدرم زنده بود این همه به من ظلم نمیشد.
نمیدونستم چند ساعته تو بازداشتگاهم.
نه ساعتی بود نه زمانی.
یه گوشه کز کرده بودم به غیر از من هم آدم بود ولی من شبیه هیچ کدوم از اونایی که تو اون اتاق بودن نبودم.
به ساره فکر میکردم به حرفهای ساسان به اینکه عاشق همدیگه شدن حتما دروغ گفته بودن.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا💔 همون موقع که یه دفعه انقد رفتارش باهام عوض شد باید میفهمیدم که یه کاسه ای زی
#سرگذشت_زندگی_لیلا❤️🩹
ساسان و ساره تهش این بود که با هم خلاف میکنن.
عشق و عاشقی در کار نبود و من چقدر ساده بودم که حرفهاشون و باور کرده بودم.
سرم به شدت درد میکرد حال تهوع گرفته بودم.
با صدای باز شدن در اتاق بند دلم پاره شد.
سربازی بود که دستش یه سینی آهنی بود که توش غذا بود.
سینی و جلوم گذاشت و گفت شام.
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم شب شده؟؟
آره
_من تا کی اینجام؟؟
نمیدونم
_خواهش میکنم بهم بگو من تا کی اینجام باید چیکار کنم تا از اینجا خلاص بشم.
ادامه دارد...
رازِ زندگی👩❤️👨
#سرگذشت_زندگی_لیلا❤️🩹 ساسان و ساره تهش این بود که با هم خلاف میکنن. عشق و عاشقی در کار نبود و
#سرگذشت_زندگی_لیلا❤️🩹
سربازه این طرف اون طرف و نگاه کرد و گفت از من نشنیده بگیر ولی سریع یه راهی پیدا کن زنگ بزن خانواده ات یه وکیل خوب برات بگیرن وگرنه اوضاع خراب میشه.
بعد از دادگاهی حکم برات صادر بشه دیگه هیچ کاری نمیتونی کنی.
با ترس گفتم ممکنه چه حکمی برام صادر بشه؟؟
من نمیدونم من که قاضی نیستم ولی اون همه مواد حکم سنگینی داره.
دیگه ادامه نداد و رفت.
اشکهام بی اختیار میومد.
نمیدونستم باید چیکار کنم من هیچ کسی و نداشتم نمیدونستم چطوری باید ثابت کنم که کار من نبوده.
چشمام از شدت گریه باز نمیشد.
ولی از شدت خستگی کم کم داشت خوابم میبرد.
با صدایی که بالای سرم گفت بلند شو باید تحویلت بدیم به پلیس مواد مخدر از جا پریدم.
پاهام و جمع کردم تو شکمم و با ترس گفتم اونجا کجاست؟؟
جاییه که آدمهایی مثل تو رو میبرن تا حساب کار دستشون بیاد.
زدم زیر گریه و گفتم خواهش میکنم کمکم کنید من واقعا بی گناهم.
پاشو پاشو کم ننه من غریبم باز درار.
در حالیکه اشک میریختم بردنم سوار ماشین پلیس کردن و بردنم.
هوا تاریکه تاریک بود سرد بود.
تو همین چند ساعت حسابی زیر چشمام گود افتاده بود.
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم ساعت چنده؟؟
کسی جوابم و نداد.
چشمم افتاد به ساعتی که جلوی ماشین بود.
ساعت 2:45 نصف شب بود.
ادامه دارد...