💕⛓💕
#سرگذشت_واقعی_نقره🔥
دهنش خشک بود...نگاه بی رمقی به اکرم کرد و با نگرانی سراغ پسرشو ازش گرفت...!
اکرم پشت چشمی نازک کرد وگفت:
وای نقره چقد ناز نازی هستی...چته... یه بچه زاییدیا! و غر غر کنان رفت بیرون تا مامانشو صدا کنه بچه رو بیاره..!
بعد از چند لحظه هاجر خانم بچه به بغل همراه خان قدرت و مهدی اومدن تو اتاق.
خان قدرت گردنبند سنگینی
جلوی نقره گزاشت و با غرور گفت: مبارک باشه عروس! انشاالله سر پسر بعدیت بهترشو بهت هدیه میدم...!
_نقره با شوک به گردنبند زیبایی که جلوش بود نگاهی انداختو زیر لب تشکر کرد...
در این بین هاجر خانم پسرشو
سمت نقره گرفت و با خوشحالی گفت:ببین بچمونو...ماشاالله پسر تپلیه و زیر لب گفت...خداروشکر پسرمون سالمه..!
نقره با ذوق بچشو به آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: خوش اومدی قلب مادر...!
خان قدرت تابی به سیبیلش داد
و همینطور که دستشو به زانوش میگرفت که بلند شه رو به نقره گفت:عروس! به پدر مادرت خبر دادم بیان نوه شونو ببینن
ادامه دارد...
💕💕💕💕💕💕💕💕