رازِ زندگی👩‍❤️‍👨
💕⛓💕 #سرگذشت_واقعی_نقره🔥 اما نگاهشو به من دوخت . تازه فهمیده بودم چه بلای سرم اومده و راه برگشتی
💕⛓💕 🔥 عشرت هنوز پشت در بود و صدامونو میشنید . هووم بود . میدونستم ازم متنفره اما نمیخواستم اینجوری عذاب بکشه . به ایلیار گفتم بهش بگو بره اتاق خودش . ایلیار برای اینکه دل منو به دست بیاره سر عشرت داد زد گورتو گم میکنی یانه . از داد ایلیار از جا پریدم . منظور من این بود که عشرتو بفرسته اتاقش تا خودش با شنیدن حرفای شوهرش به هووش اذیت نشه اما هم ایلیار هم عشرت فکر کردن من گفتم بره که خودمو عزیز تر کنم . از اون روز به بعد عشرت شد دشمن خونی من . هر اتفاق کوچیکی که میفتاد مینداخت گردن من . بقیه اما به حرفاش گوش نمیدادن . میشناختنش . ایلیار زبون تند و تیزی داشت و هر وقت که طرف منو میگرفت چیزایی بار عشرت میکرد که منم شرمنده میشدم . دائم اصل و نصب دار بودنمو میکوبید تو سر عشرت . با این کار خشم عشرت رو نسبت به من بیشتر میکرد . هیچ جوری با هم سازش نداشتیم . نکه من بی زبون باشم . نه هرچی عشرت میگفت از خودم دفاع میکردم ادامه دارد... 💕💕💕💕💕💕💕💕