✨تایید ثبت مشخصات هر کدامشان که در سامانه میآید باخودش زمزمه میکند: "یعنی امسال قسمتمون میشه؟"
گوشی را میگذارد زمین و چشمهای خیسش را میدوزد به محمد ۱۰ سالهاش.
برای چندمین بار پتو را پس میزند وغلت میخورد.
🔅دیشب باز هم سوالش را تکرار کرد:
"مامان امسال نمیریم پیاده روی اربعین؟"
_دلمون میخواد. ولی...
_ولی چی؟
چشمهای حسنا هم مانده بود به دهانش تا دنبالهی "ولی" را بگوید.
بغضش را قورت داده بود و گفته بود: " دعا کنید آقا بطلبن. "
حالا باید طلبیدن را یک بار به زبان یک پسر ۱۰ ساله و یک بار به قاعدهی فهم دختر ۶ سالهاش،شیر فهم شان میکرد.
💭بعضی واژهها را نمیشود معنا کرد، قصه کرد، بچه گانه کرد، مجبوری خودشان را معنی خودشان بیاوری.
یعنی امام حسین امسال میطلبیدشان؟
مردخانه گفته بود دلت را قرص کن و دعا کن. انشاالله می رویم.
💢فامیلها ولی ته دلشان را خالی کردهبودند؛ از بابت گرمی بیسابقهی هوا.
یکی از دوستانش نالیده بود از هزینههای چند برابری و نبود امکانات.
⚜دختر خالهاش کلی نصیحت کرده بود که بچهی ۱ ساله بردن عین خطاست و خاطرهی بد میماند در ذهنش، گرما زده میشود، توی ماشین هلاک میشود و...
🍃جواب همه را با یک جمله داده بود: " بنا به عافیت طلبی باشه که خودم میدونم باید تو خلوتی برم و بچه ها رو نبرم، اما اربعین، جنسش فرق میکنه، باید خانوادگی رفت، سختی هاش هم خدا کمک میکنه مثل لحظه به لحظه زندگی که اگه حواسش نباشه کن فیکون میشیم. شماهام دلتونو قرص کنین و بیاین"
⚡️صدای گریهی علی میکشاندش به اتاق خواب.
همانطور که سعی میکند دوباره بخواباندش، خاطرات سفر قبلی میریزد توی سرش...
☀️هم گرم بود و هم تنها بودند. خیلی جاها سختی بود و خیلی جاها به خاطر بچهها عجیب گرهها بازشده بود.
اما حسنا و محمد تمام خاطراتی که برای دختر خاله وپسر عموها تعریف میکردند خلاصه میشد در خوراکیهای سفر و دوستهای عراقیشان. از نقاشی مشترکی که با دختر پاکستانی در نجف کشیده بودند. از عکس یادگاری کنار فرات. از....
🌟دلش قنج میرود برای سوالهای محمدی که آن روز ۸ ساله بود. از همه چیز میپرسید؛ از علت این همه مهربانی، از علت تشبیه این فضا به دوران ظهور. و اگر این راه نبود شاید خیلی از توضیحها به دل پسرک نمینشست.
🌴علی که خوابش میبرد، میرود سراغ گوشیاش. هنوز تصویر زمینهاش قاب چهارتاییشان کنار نخلستانهاست.
"یعنی امسال هم میشود یک قاب ۵ نفره ثبت کنند؟"
🍃اجازه میدهد قطرههای اشکش جاری شوند در پهنای صورتش.
کولهها را از بالای جا رخته خوابی میگذارد پایین. گردشان را میگیرد ومیگذارد یک گوشه.
📿چشمهایش را میبندد و با خودش میگوید؛ انگار کن این کوله ها و گذرها، حکم همان کلاف نخ پیرزن خریدار یوسف باشند. مهم این است که هرچه در توان داری به بازار عشق حسین بیاوری....
🖊ز. جلوانی
#بانوی_نقش_آفرین
#اربعین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi ⏪